eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ⑹ 📖روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم. در راه برگشت؛ صدای اذان آمد، احمد گفت: ... 📚کتاب: 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 ⑺ 📖یک روز پدرم با کلی ذوق و شوق براش کفش چرمی نو خرید، ولی علی دوست نداشت بپوشه. می گفت: خیلی ها ندارند و غصه میخورند. با اصرار مادرم کفش را پوشید ولی ... 📚کتاب: 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 ⑻ 📖بچه ها تا صدای باغبان خشمگین رو شنیدند، میوه ها را انداختند و فی النور جیم فنگ شدند. منم خواستم برم که ... 📚کتاب: (ص/۶۳) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 ⑼ 📖اگر مهمان با دعوت آمده بود، سفارش میکرد فقط یک نوع غذا درست کنم و اگر ناخوانده هم بود میگفت: هر چه که داریم باهم میخوریم. حتی اگر نان و ماست باشد. یک شب ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 10 📖 ای مادر هنگامی که فرودگاه تهران را ترک گفتم، تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 11 📖 چه کار کردی احمق ؟! زدی تو گوش فرمانده سپاه غرب کشور. میدونی چی کارت می کنند؟ خودت را بدبخت کردی. جلوی چشم این همه آدم زدی تو گوش محمد بروجردی ... 📚کتاب (ص/۵۴) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 12 📖 گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 13 📖 خیلی گرفته و ناراحت بود و با کسی حرف نمی زد. و با تعجب سوال کردم: داش ابرام چیزی شده؟ گفت: نه چیزی نیست. گفتم اگه چیزی شده بگو شاید بتونم کمکت کنم. گفت: چند وقتیه یه دختر... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 14 📖 گفتم: هوا خیلی سرد شده ولی من هنوز نتونستم بخاری تهیه کنم. داوود با تعجب گفت: برای چی؟! گفتم: کمی بدهی دارم که ... 📚 کتاب (ص/۸۹) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 15 📖 وقتی از کنار مزار شهیدان می گذشتیم رو به من کرد و گفت: خدا کند جنازه من به دست شماها نرسد . گفتم: چرا؟! گفت: برادران بسیار به من لطف دارند و می دانم که وقتی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 16 📖 حمید رضا از پوشیدن لباس نو به شدت ابا داشت. اگر هم مجبورش میکردند، حتما باید یکبار لباس را می شست و بعد میپوشید تا لباس تازه بنظر نرسد. می گفت: شاید بچه های ... 📚 کتاب (ص/۵۷) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 17 📖 سر تا پایش خاکی بود. چشم هایش سرخ شده بود; از سوز سرما. دوماه ندیده بودمش. گفتم: حداقل یه دوش بگیر. یه غذایی بخور. بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستین هایش رو پایین کشید و... 📚 کتاب (ص/۳۲) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 18 📖 روستای سابقیه را تازه فتح کرده بودیم. درگیری سنگینی داشتیم. در آن درگیری ها، تانک را پشت دیواری از دید پنهان کردیم. همان موقع گوشی همراه محسن شروع کرد به اذان گفتن. سریع پیاده شد و .... 📚 کتاب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 19 📖 توپخانه سپاه که تاسیس شد، سردرِ سنگرش این آیه را نوشت: "وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی". بعدها روی هر موشکی که میخواستند پرتاب کنند .... 📚 کتاب (ص/۲۳) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 20 📖 بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان می آمدند، رسیده و نرسیده گله می کردند: آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت .... 📚 کتاب (ص/۱۱) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 21 📖 عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید، نداشتیم. یکی از بچه ها تندی رفت و از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کبابها را که دید .... 📚 کتاب (ص/۲۶) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 22 📖 بعد از شهادتش یکی از دوستان، صحنه ی عاشورا را در خواب دیده بود و اینکه شهدای وطنمان نیز .... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 23 📖 ما در طبقه پایین زندگی می کردیم وآقای کلاهدوز در طبقه ی بالا. هیچ وقت متوجه ورود و خروج او نشدم. یک شب اتفاقی در را باز کردم .... 📚کتاب (ص/۹۹) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 24 📖 زمانی که بعضی مغازه دارها جنس ها رو احتکار می کردند. من رفتم و برای فرزند کوچکم احمد از داروخانه ۲ قوطی شیر خشک گرفتم. محمد بهم گفت: .... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 25 📖 حسین فرزند یکی از بزرگترین سرمایه داران اصفهان بود. پدر حسین بارها خواسته بود که کارخانه خودش را به نام حسین بزند تا اینکه او را به.... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 26 📖 صدای انفجار از دور و نزدیک می آمد. با خودم گفتم: الان که وقت نماز نیست اگر یک خمپاره بیاید اینجا همه نابود می شویم. اما مصطفی طبق معمول... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 27 📖 به شدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت: دلیلی نداره برای ما که فرمانده ایم چلوکباب بیارند، برای نیرو ها غذای دیگر. و بعد هم دستور داد... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 29 📖ما در گردان عمار بودیم و عباس در گردان تخریب. یک روز برادر عباس پیش من امد وگفت: پاهای عباس ازشدت سرما درد میکند. تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟ مگرچه درگردان تخریب نیست بپوشه؟! ازسهمیه بچه های گردان عمار ... 📚کتاب (ص176) 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🕊 30 📖 یک بار یکی از قاچاقچی های مواد مخدر به ایشان پیشنهاد دو میلیون تومان رشوه کرده بود تا بتوانند مواد رد کنند ولی ایشان قبول نکرده بود. بعد از مدتی آن شخص آمد و به من گفت:برادر زاده شما... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊 31 📖 گفتم حاجی چقدر حقوق میگیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من خیلی تعجب کردم. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جز است سرداری مثل شما در عراق سه برابر.... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh