eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
یادم هست بااینکه دانشگاه📚قبول شده بود، همراه عموبزرگش می رفت #بنایی میگفتم احمدرضا تو الان #پزشکی قبول شده ای چه احتیاجی هست که بنایی بری⁉️ میگفت: میخواهم ببینم کارگرها چقدر #زحمت میکشند میخواهم #سختی کارشان را لمس کنم😊 #شهید_احمدرضا‌_احدی🌷 #رتبه_اول_کنکور_پزشکی_سال64 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌿عبدالحسین، اول در سبزی فروشے کار مے کرد و مدتے هم در شیر فروشے بود. اما از آنجا بیرون آمد!... 💨مے‌گفت: سبزے‌فروش تحویل مردم مے‌دهد و شیر‌فروش آب شیر مے‌کند و مےفروشد!... 💢خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنے نمے‌کنے! و او هم مے‌گفت: نمےخواهم رشد کنم... 🔅یک روز صبح از خانه بیرون رفت. و شب که برگشت، متر و کمے وسایل خریده بود صبح رفت براے کار . 🔹وقتی آمد خیلے خوشحال بود! ده تومان گرفته بود! به بچه که مے‌داد، مے‌گفت: از صبح تا الان کشیده ام! بخور! . بالاخره هم بنّا شد. 🌷 📚کتاب خاکهاے نرم کوشک 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#سیره_شهدا 🌷 🔸مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان🏘 تماس گرفت، #احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت! پرسیدم احمدرضا که بود⁉️ گفت: یکی از دوستانم بود، پرسیدم، چکار داشت؟! گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد! 🔹گفتم: چی❓گفت: می گوید #رتبه_اول کنکور شده ای !! من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم: رتبه اول؟؟😍 پس چرا #خوشحال نیستی؟ 🔸احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده❌ است که بخواهم خوشحال شوم ! در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت مسجد. 🔹یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت #بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی👨‍🔬 قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت: می خواهم ببینم #کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم💪 #شهید_احمدرضا_احدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸عبدالحسین، اول در سبزی فروشی🌿 کار می کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود. اما از آنجا بیرون آمد 🔹مے‌گفت: سبزی فروش تحویل مردم می دهد و شیر‌فروش آب💧 قاطی شیر میکند و می فروشد! 🔸خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی نمی کنی! و او هم می گفت: نمیخواهم رشد کنم😕 🔹یک روز صبح از خانه بیرون رفت. و شب که برگشت، متر و کمی وسایل خریده بود صبح رفت برای کار بنّایی 🔸وقتی آمد خیلی خوشحال بود! ده تومان گرفته بود! به بچه نان🍞 که می داد، میگفت: از صبح تا الان کشیده ام! بخور! . بالاخره هم بنّا شد. 📚کتاب: خاکهای نرم کوشک 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh