eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ‌ وقت نگفت #ریشت را تیغ نزن، #آهنگ گوش نکن، یا شلوار پاره نپوش ...! اگر با او می‌گشتی #نماز اول وقت‌خوان می‌شدی، ناخودآگاه؛ بدون این که یک کلمه به تو بگوید، #غیبت نمی‌کردی. هر وقت قرار بود ببینمش از روز قبل ریش‌هایم را #تیغ نمی‌زدم، و لباس #سنگین می‌پوشیدم ... بس که حضورش #موثر بود👌 📚منبع:کتاب عمار حلب #شهید_محمدحسین_محمدخانی #یادش_باصلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷| |🌷 🍃مـی خـواسـتم تو باشم ولی نشد 🍂انــگــشــتــر تو باشم ولی نشد 🍃دریـــای بــی کـــرانـــه ـی بــودی و 🍂مـی خـواسـتـم تو باشم ولی نشد 🍃می خواستم در این رندانه، طبق عشق 🍂مــســتــانـه زیــر تو باشم ولی نشد 🍃تــو مــاه روی خـــرابــات بــاشــی و 🍂مــن طــریـــق تو باشم ولی نشد 🍃مـشکل تـرین مـعادله ـی باشی و 🍂مــن پــاســخ تو باشم ولی نشد 🍃آقـای مــعـروفِ جـبـهـه ها ! 🍂می خـواسـتـم تو باشم ولی نشد 🌷 ✌️به امید شهادت، یازهرا"س"✌️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 🚩 🌷رفتم خانه‌ی خواهرم؛ روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم تمام‌قد جلویم ایستاد. همین که نشست پسرِبرادرم آمد داخل. باز تمام‌قد ایستاد و با آن نیم‌وجبی دست داد. 🌷گفتم: جلوی بچه‌ نمیخواد بلندشی بشین راحت باش. گفت: شما از و احترامتون واجبه! آقا ما را می‌گویی! انگار یکی با پتک زد روی سرم. با خاک یکسان شدم. باهمین حرفش من را تکاند. 🌷حدود نیم‌ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید: دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟ از زیرش دررفتم. پا شدم رفتم بیرون و دود کردم. از آن روز دیگر نکشیدم روی صورتم. سیم‌کارتم را عوض کردم. را از سر گرفتم. به کلی تیپم را به هم ریختم. با شلوار پارچه‌ای و پیراهن ساده که می‌انداختم روی شلوار و شال سبزِسیدی دور گردنم می‌چرخیدم. 🌷خیلی شد. با ذوق گفت:دایی دکوراسیون عوض کردی! گفتم: باید از یه جایی شروع می‌کردم؛ فندکش رو تو زدی! از آنجا رفت‌وآمدمان بیشتر شد.‌باهم رفتیم اصفهان. گفت: بریم تخت فولاد؟ برای اولین بار شنیدم قبرستان است. ما را برد سرقبر . 🌷در یک موقعیت خیلی بهش گفتم: می‌دونم که می‌دونی فقط ظاهرم درست شده؛ می‌خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم. 🌷با ماشین می‌رفتم دنبالش و می‌رفتیم . دیدم کارش طول می‌کشد گفتم: نماز جعفرطیار می‌خونی؟ گفت: برای کسی می‌خونم. ولی بعدا فهمیدم می‌خواند.. به یاد امام زمانمان باشیم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔸هیچ‌ وقت نگفت #ریشت را تیغ نزن، آهنگ🎶 گوش نکن، یا شلوار پاره نپوش ...❌ اگر با او می‌گشتی #نماز اول وقت‌خوان می‌شدی، ناخودآگاه؛ بدون این که یک کلمه به تو بگوید، #غیبت نمی‌کردی. 🔹هر وقت قرار بود ببینمش از روز قبل ریش‌هایم را #تیغ نمی‌زدم😅 و لباس #سنگین می‌پوشیدم، بس که حضورش #موثر بود👌 📚منبع:کتاب عمار حلب #شهید_محمدحسین_محمدخانی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣3⃣3⃣1⃣🌷 ♨️پهلوان بی شهید ابراهیم هادی از زبان شهید🌸🌱 🔱بعد از حال و روز خودم را نمی فهمیدم ابراهیم همه ی زندگی من بود خیلی به او بودیم او نه تنها یک برادر،که مربی ما نیز بود بارها با من در مورد صحبت می کرد و میگفت: چادر یادگار زهرا (س) 🥀است،ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کندو... ♨️وقتی می از خانه 🏘بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم به ما، در مورد نحوه برخورد با توصیه می کرد و...اما هیچگاه امرو نهی نمی کرد! ابراهیم تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود در مورد هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح🌤 صدا می زد و می گفت:«نماز،فقط اول وقت و » 🔱همیشه به در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار 🛵هستید توقف کنید و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید.زمانی که مجروح💔 بود و به خانه🏡 آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال! ناراحت برای زخمی شدن ابراهیم و خوشحال که بیشتر می او را ببینیم. ♨️خوب به یاد دارم که به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن کرد که فکر کنم خودش سروده بود:اگر عالم همه با ما ستیزنداگر با خونم را بریزنداگر شویند با خون پیکرم رااگر گیرند از پیکر سرم رااگر با آتش🔥 و خون خو بگیرم سرخ ❤️رهبر بر نگردم 🔱باره ها شنیده بودم که ، از این حرف که می گفتند:فقط میریم جبهه برای شدن و... اصلا خوشش نمی آمد!به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر تا جایی که داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ی ما بیست شد آن وقت شویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم ♨️می گفت باید با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید 🌼شویم. اما ممکن هم هست که لیاقت شدن را با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود. 🔱سال ها از ابراهیم گذشت.هیچکس نمیتوانست تصور کند که فقدان اوچه برسر خانواده ی ما آورد.مادرما ازفقدان ابراهیم ازپا افتاد و...تااینکه ۱۳۹۰ 📆شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم، روی قبر یکی از گمنام دربهشت🌸🥀 زهرا(س) ساخته شود. ♨️ابراهیم گمنامی بود.حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی گمنام ساخته میشد.در واقع یکی ازشهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم میشد.این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار بود او رفتم.روزی که برای اولین بار در مقابل مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین# نقطه اتفاق افتاده بود! 🔱درست بعد از آزادی خرمشهر، پسر عموی مادرم، شهید حسن سراجیان به رسید.آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما بخاطر ایشان به بهشت زهرا 🌷(س) آمد.وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: ♨️ خوش به حالت ، چه جای خوبی هستی! ۲۶ و کنار خیابان اصلی . هرکی از اینجا رد میشه یه فاتحه برات می خونه 🏠و تو رو یاد میکنه . بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا 🤲کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از رانشان داد! چند سال بعد، درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود، یک گمنام دفن شد.و بعد به طرز عجیبی یاد بود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!!💥 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh