🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣3⃣#قسمت_سی_پنجم 🏴پرتودوازهم🏴 💢خودت را #فقط_به_خدا بس
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
6⃣3⃣#قسمت_سی_ششم
💢درست همان جا که #گمان مى برى #انتهاى وادى مصیبت است ، #آغاز مصیبت تازه اى است....
مگرنه #بچه_ها در محاصره دشمن🐲 اند؟ مگر نه اسب🐎 و خود و سپر و شمشیر 🗡و نیزه و #قساوت ، مشتى زن و کودك را در #محاصره گرفته ⁉️
مگر نه #آفتاب_عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش🔥 مى ریزد؟
اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال #سرپناهى مى گردد،
🖤 به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با #غصه خویش سر کند؟
پس این #خیمه_ها فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى... که ناگهان صداى #طبل و #دهل ، صداى #فریاد و #هلهله ،
💢صداى #سم_اسبان و #بوى_دود، #دودآتش و #مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزدوتن#بچه_هاى_کوچک_داغدیده را مى لرزاند.تا به خود بیایى و سر بر گردانى... و چاره اى بیندیشى....،
#آتش از سر و روى #خیمه_ها بالا رفته است... و حتى به #دامان تنى چند از #دختران و #کودکان گرفته است...
🖤باور نمى کنى...
این مرتبه از #پستى و #قساوت را نمى توانى باور کنى.... اما این صداى #ضجه بچه هاست.. این آتش🔥 است که از همه سو زبانه میکشد و این دود است که #چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند... و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى #استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست که :
عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟
💢و این #سجاد است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید:
_✨عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.کدام سمت ؟
کدام جهت ⁉️ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟در بیابانى که #دشمن بر #همه_جاى آن چنگ انداخته ،... به سوى کدام مقصد، به امید کدام مامن ، فرار مى توان کرد؟
و چه معلوم که #دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
🖤اینکه تو #مضطر و مستاصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى،...
نه از سر این است که خداى نکرده خود را باخته باشى... یا توان از کف داده باشى ،بل از این #روست که نمى دانى از کجا #شروع کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ،... کدام #مصیبت را اول سامان دهى ، کدام زخم را اول به مداوا بنشینى.اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به #مهار کردن آتش فکر کنى ؟
به گریزاندن بچه ها بیندیشى...
💢به خاموش کردن آتش #لباسهایشان بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه 🏕بیرون بیندازى ؟ #ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟
تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ⁉️مگر در یک #زینب چند دست دارد؟
🖤چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟
براى سوختن و #خاکستر شدن ؟
بچه ها و زنها را به سمت اشاره 👈#سجاد، فرمان گریز مى دهى !
اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و #آتش را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند...
و با دست به خاموش کردن #آتشهایشان مى پردازى ، اماان #آتش که یک شعله نیست ، #ازیک_سونیست .
💢تا یک سمت را با تاول #دستها خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس 👕دیگر گر گرفته است.از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه ⛺️و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با #استیصال تو را صدا مى زنند.آنکه چشم به#گلیم_بسترسجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از #خیمه مى تارانى ،...
🖤#سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى.به محض خروج شما،.. #خیمه فرو مى ریزد #آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد.#سجاد را به فاصله از آتش مى خوابانى،...
#بچه_هاى_آتش_گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى... و به سمت خیمه دیگر #مى_دوى... در آن خیمه ، بچه ها از #ترس به آغوش هم #پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت #بیابان مى دوانى.آتش🔥 همچنان #پیشروى مى کند...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_سی_ششم
.
.
.
اخیش راحت شدم
احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده😊😊
حسابی سرحال بودم
مامان_خب دخترم
چطور بود؟🤔
دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود
هزار ماشاالله😍
_خدا ببخشه به مادرش
اوهوم پسر خوبی بود😊😊
مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟
اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم
حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم
_ببین مامان جان
آره پسره خوبیه🙄🙄🙄
ممکنه آرزو هر دختری باشه
ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم
خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد
مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته😕😕
یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد
هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود
_ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم
لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم😣
من میرم با اجازه
وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه
خداروشکر بابا چیزی نگفت
خیالم از یاسر هم راحت بود
به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه
سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده
_ وااای ترسیدم داداش
چه بی سر و صدا میای😐😐
حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی
_آره حواسم نبود
بیا بشین
چیزی میخواستی؟
حسین _راستش امدم
یکم حرف بزنیم😊😌
_نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی😠
از یاسر خوب بگی پیشم
حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو
فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟
_آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد☹️
حسین_ پسره معقولی بود
ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره
بره دوباره برمیگرده خونه
_عههه داداش😐😐
حالا درسته من آمادگیشو ندارم
ولی دیگه این جوری ها هم نیست...
حسین_ باشه خانم کوچولو
حق با تو هست
__بله همیشه حق با منه😊
حسین_ خب حالا
2 دقیقه آروم بگیر
من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم
_ عه خب زودتر میگفتی برادر من
خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم
مامان امروز کلی ازم کار کشید
حسین_چند روز دیگه که محرم میشه
علی اینا مثل هر سال مراسم دارن
_آره زینب یه چیزایی گفت
حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون😍😍
_ هر سال میری عزیزم
برو سر اصل مطلب
حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟
خانم موسوی پا درد داره
زینب خانم دست تنهاست
تو هم بیکاری خونه
حوصلت هم سر نمیره
چی میگی میای کمک؟
_نمیدونم والا
چی بگم
حسین_ قبول کن دیگه
همه هستیم
کار خیر هم هست
_ من تا حالا از این کارا نکردم
بنظرم سخت باشه
حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا
دیدم بد فکری هم نیست
به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم
باید با زینب حرف بزنم
حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟
_ باشه داداش
میام کمک😘😘
.
.🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh