eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⛅️ 5⃣3⃣ 🏴پرتودوازهم🏴 💢خودت را بسپار و از او کمک بخواه... خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا شو، شو، شو. آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى... و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى :خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن! 🖤درست همان جا که گمان مى برى... انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛ سخت تر و تر. اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش بیندازد. بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى. داوطلب مى طلبد براى اسب🐎 تازاندن بر حسین . در میان این دهها هزار تن ، ده تن و دامان مادرشان ناپاك تر. 💢یکى است ، یکى ، یکى ،یکى ، یکى ، دیگرى است دیگرى و دیگرى و دیگرى و دهمى . 🖤کوه🏔 هم اگر باشى... با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و مى شوى . اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد کودن و مانده و درجا زده توست.پس مى ایستى را به هم مى فشارى و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى کنى که ها را از این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند. 💢 و چون همیشه چه محمل خوبى است . هرچند که خودش براى خودش است و نشان و یادگارى از داغى ، هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه از سوارش مى گیرند و چند و چون ؛ هرچند که به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد: _✨اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟! 🖤هرچند که پر و بال 🦋خونین ذوالجناح ، خود دفتر است که هزاران اندوه را تداعى مى کند، اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند،... همین قدر که و دلشان💓 را از اسبهاى🐎 دیگر که به کارى دیگر مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى. که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند، او را از جا مى جهاند و به سمت دشمن 🐲مى کشاند. 💢 و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور و را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که : تا این اسب ، همه را به نداده کارى بکنید.و بچه ها تا جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون کشیده مى شود... 🖤و عاقبت تن را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى زند و... را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.در آنسوى دیگر، سم اسبان ، حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما ، نه.درست همان جا که مى برى انتهاى وادى مصیبت است ،... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
. . . همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش _ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم اووووه این چی میگه😐😐 خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست🙄 یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش بعد از احوال پرسی با حاجشون آقا داماد وارد شد😂😂 یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم😂 گل رز دوست دارم خب اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم قدش برعکس حاجیشون بلند بود هیکلش پر بود سلام کردو گلُ گرفت سمت من نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر نگاهم افتاد تو صورتش اوووووف چقدر برادره😐😐 از علی و حسین بدتره که این تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد _حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت😍 اومده سینما انگار😕😕 نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه😂😂😍 آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده😂 باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد😂 زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟ حلما_😐دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم😭😩😩 حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقا‌یاسر حرفاتونو بزنید اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم چقدرم مظلومه😂😂 حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم یاسر_اول شما بفرماید نازشی پسر چقدر معدبی تو😁 حلما_خب راستش من حرفی ندارم یاسر_😳مگه میشه ؟ حلما_بله خب حالا که شده شما بفرماید🤔🤔 یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم حلما_بله میتونید 😂😂 یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟ حلما_😐شماازکجا فهمیدین؟ یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه _جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟ چی میگفتم😐😐 انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ... بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم خودمو جمع و جور کردم حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم یاسر_بله کاملا متوجه شدم😊 حلما_ممنون که درک کردین میشه یه خواهشی کنم😐 یاسر_بفرماید _اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم یاسر_😂باشه خیالتون راحت دیگه حرف خاصی زده نشد رفتیم داخل بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن . .