eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادی_از_شهدا 🎥 ببینید / #این_ده_مرد شهید #مهدی_زین_الدین قسمت #هشتم ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#جرعه_ای_معرفت🌾 👈قانون #هشتم از قوانین اخلاقی دهگانه #شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
👆👆👆 عکس نوشته مربوط به گام رفاقت با 💬مطالب به هم شده اند تا بتوانید به راحتی به گام های نیز دسترسی داشته باشید. 🌹🍃🌹🍃
👆👆👆 توضیح مربوط به گام رفاقت با 💬مطالب به هم شده اند تا بتوانید به راحتی به گام های نیز دسترسی داشته باشید. 🌹🍃🌹🍃
3⃣3⃣0⃣1⃣ 🔻به روایت مادر: 🔹سعیدم از زمان بچگی پایش به مسجد و پایگاه بسیج محله باز شد تا اینکه عاقبت نیروی شد. او  از بچگی عاشق اهل بیت (ع) بود.. 🔸سعیدم بسیار مهربان بود به من و پدرش زیادی می گذاشت، بیشتر دوستانش افرادی خوب و متدین بودند، روابط عمومی بالایی داشت و می توانست دیگران را سریع به خود جذب کند... 🔹رشته دانشگاهی  سعید تربیت بدنی بود و حکم در استان را داشت. از دوران بچگی کار بود بعد در ادامه  هم رشته را ادامه دادند 🔸سعید مرتبه به   اعزام شده بود و هر وقت هم می رفت تا ۵۰، ۶۰ روز در سوریه می ماند...آخرین اعزامش هم ۲۳ بهمن ماه ۹۵ بود، بار دوم که به سوریه رفته بود به سعید گفتم مادر نمی شود دیگر نروی؟ برگشت در جواب به من گفت مادر اگر ما نرویم بیگانگان در کشورمان رخنه پیدا می کنند و من دیگرحرفی نمی زدم و مانع رفتن هایش نمی شدم 🔹دوم فروردین ۹۶بود که سعید هم صبح و شب با من تماس گرفت که آخرین بار  ساعت ۱۲ شب  بود که گرفت به سعید گفتم: مامان پس کی می آیی؟ که برگشت به من گفت مامان شما نگران من نباشید و اصرار داشت که من مسافرت به شمال را بروم  که من در جوابش گفتم: مادر  تا تو نیایی بدون تو هیج  جا نمی روم 🔸سعید  گفته بود که «اینبار که از جبهه برگردم می خواهم زن بگیرم»، در ذهنم مقدمات و عروسی چیده بودم. بغضم گرفت، گریه کردم که سعید به من گفت: مادر گریه نکن انشاءالله ششم تا هفتم عید می آیم، جایم هم خیلی خوب است 🔹قرار بود فروردین در شمال خانه مادر بزرگش  برای او بگیریم و او را غافلگیر کنیم، دیگر نمی دانستیم که سعید زودتر از همه ما را می کند. 🔸بچه های خودی از طرف دشمن از چهار طرف در قرار می گیرند. دو تا از نیروهایش از بچه های بودند که تیر می خورند و از طریق بی سیم به جاسم  اطلاع می دهند که باید به عقب برگردد.ولی سعید می گوید نمی توانم دو تا از نیروها  تیر خورده باید آنها را  بر گردانم در غیر این صورت، داعشی ها می آیند و آنها را کرده و می برند! 🔹سعید  جلو می رود آنها را برگرداند که تیری به می خورد ولی باز هم مقاومت می کند. که آن دو نیروی فاطمیون  را به عقب برگرداند که تیر دومی به ران پایش می زنند.. سعید از شدت خونریزی در روز جمعه ۱۳۹۶ به شهادت رسید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
دو صفحه📖نخستین کتاب یک تن و این همه مزار 😍 📌 صفحات و ▪️قصه هایی از زندگی فرمانده شهید حسین ایرلو فرمانده لشکر المهدی (عج) ❤️ ⛔️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
: برای من هدیہ امام رضا بود .😍 همسری ڪه امام بہ آدم هدیہ بدهد و امام حسین (ع) او را بگیرد وصف نشدنی است . من عروس🧖‍♀چنین بودم . با بچہ های👩‍🎓رفتہ بودیم 😍 ، اونجا برای نخستین بار برای دعا ڪردم گفتم : یا امام رضا اگر مردی متدین و اهل بہ خواستگاری ام بیاد قبول می ڪنم .❤️ یڪ ماه بعد از اینڪه از مشهد برگشتم روح الله اومد ام ... و شدم عروس امام رضا (ع) 😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پس آن پست فطرتی ڪه، چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض ڪرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست، و نگاهم غمگین به زیر افتاد ڪه صدای آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست _دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور ڪردم، من به تو شڪ نڪردم. فقط غیرتم قبول نمیڪرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم. ڪلمات آخرش، به قدری خوش آهنگ بود ڪه دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم، و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانه‌اش، پیش چشمانم شڪست و با لحنی نرم و مهربان نجوا ڪرد _منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم ڪه نفهمیدم دارم چیڪار میڪنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی ڪردم! دیگه از اون روز روم نمیشد تو چشمات نگاه ڪنم، خیلی سخته دل ڪسی رو بشڪنی که از همه دنیا برات عزیزتره! احساس ڪردم جمله آخر، از دهان دلش پرید ڪه بلافاصله ساڪت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت ڪشید! میان دریایی از احساس، شفاف و شیرینش،شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه اش بود؛ به این سادگی نمیشد، نگاه خواهرانه ام را در همه این سال ها تغییر دهم ڪه خودش فهمید و دست دلم را گرفت _ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت ڪنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگی ها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت ڪنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اون روز ڪه دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل ڪنم ڪسی دیگه ای... و حرارت احساسش، به قدری بالا رفته بود ڪه دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد _همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال ڪرد ڪه میخواست بھت بگه. اما من میدونستم چیڪار ڪردم و تو چقدر ازم ناراحتی ڪه گفتم فعلا حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم! سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد _اما امشب ڪه شربت ریخت، بابا شروع کرد! و چشمانش طوری درخشید، ڪه خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش ڪشید، سرانگشتش را ڪه شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه ڪرد _چقدر این شربت امشب خوشمزه شده! سپس زیر چشمی نگاهم ڪرد، و با خنده ای ڪه لب هایش را ربوده بود، پرسید _دخترعمو! تو درست ڪردی ڪه انقدر خوشمزه‌اس؟ من هم خنده ام گرفته بود، و او منتظر جوابم نشد ڪه خودش با شیطنت پاسخ داد _فڪر ڪنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده! با دست مقابل دهانم..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🗳 🇮🇷 ای کاش که آسمان دری بگشاید خالق، به وطن، عنایتی فرماید تا تیر، جمعه از صندوق رای آنکس که شبیه توست، بیرون آید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh