0⃣1⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠يكبار ديگر لبخند....
🌷در گرماگرم عملیات « بیت المقدس» بودیم. بچه ها با چنگ و دندان خود را به دروازه های #خرمشهر نزدیک می کردند. در اطراف من آفتاب گرم😪 اردیبهشت بر بدن های تکه تکه شده چند تا از بچه ها می تابید. گلوله💥 مستقیم تانک های عراقی از چهار #بسیجی که کنار هم بودند، تقریباً چیز سالمی باقی نگذاشته بود.
🌷به فاصله ی دو متر آن طرف تر... #فرهاد، آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد😓. احساس کردم که #آخرین نفسهایش است. گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود😔. #دوشکا و چهار لول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما، نه آدمی زاد📛!
🌷.... #خون زیادی از او می رفت. به پشت روی زمین خواباندمش، گِل های صورتش را با باقیمانده ی شربت آبلیمویی💦 که در قمقمه ام داشتم، شستم که خاک های کنار سرش را به گِل نشاند.
🌷صدایش کردم🗣: فرهاد! فرهاد!... دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. #خجالت می کشیدم به چشمانش نگاه کنم😔. آنقدر خودم را باخته بودم که زبانم بند آمده بود. به #خاطرم آمد كه داخل کوله پشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی📷 هست. چندتا عکس قبل از آمدن، با بچه ها دسته جمعی گرفته بودیم📸.
🌷....دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به #فرهاد گفتم: فرهاد جان اگر می توانی یک بار دیگر #چشمانت را باز کن و لبخندی بزن😊 که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از #شهید🕊 شدنت بگیرم و براى پدر، مادرت و دوستانت یادگاری باشد🌠. فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای #آخرین بار چشمان نازنینش😍 را باز کرد.
🌷لبخندی #پرمعنی بر دو غنچه ی لبش نقش بست😊. وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم، فوری عکس گرفتم📸 به محض اینکه دریچه ی دوربین را از روى چشم کنار زدم، فرهاد بدنش بی حس و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد😢، نگاهش ثابت ماند و.... و به لقاء الله پیوست😭.
🌷با #صلواتهای پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم، چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم😌. به یاد تمامی بر و بچه های #مسجد محله، مخصوصاً بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد، پیشانی بلندش را بوسیدم 😗و برای آخرین بار نگاهم را #باتمامى وجود به او انداختم و #چفیه ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم.
راوی: #رزمنده_اصغر_آبخضر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شعر را از چشمان تو باید آموخت که از هر نگاهت هزاران #غزل می بارد. #شهید_حامد_جوانی ❤️ 🍃🌹🍃🌹 @sha
4⃣9⃣7⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔹حامد شب🌙 قبل #شهادتش اومد پیشم و بعد نماز جماعت📿 و استماع سخنرانی حقیر و هنگام خروج به من گفت حاج آقا: یه #بسته_فرهنگی هم (که شامل عطر و چفیه و تسبیح کتاب دعا و قبله نما بود) به ما بده😁 !
حاج آقا ما هم دل داریم !
🔸گفتم: حامدجان چند تا بیشتر بسته📦 ندارم و به من از #دمشق گفتن چون کمه فقط توی مسابقه به #رزمنگان بدهید . #حامدجان ان شاالله تو که مقیدی توی نماز شرکت میکنی و توی مسابقات شفاهیِ من شرکت کن حتما بهت میرسه👌!!
🔹حامد با یه لبخند #پرمعنی رو به من کرد و گفت : باشه حاج آقا ندادی😏.اونوقت دیگه بدرد من نمیخوره🚫.اینو گفت و از #نمازخونه بیرون رفت.خدائیش منم ناراحت شدم🙁..
🔸اما گفتم فردا سر #نمازظهر با طرح یه مسابقه فرهنگی حتما بهش یه بسته فرهنگی می دم✅ .حامد #جوانترین بچه های ایرانی🇮🇷 بود که در قسمت #توپخونه و توی منطقه سهل الغاب بین ادلب و حماء با هم 👥بودیم .
🔹اما فرداش صدای بک انفجار💥 در اطراف ارتفاع پایین دست ما شنیده شد و خبردار شدم حامد از ناحیه #دودست و صورت و #چشماش مجروح شده😔!!!آه از نهادمان خارج شد و داغون شدیم اما خوشحال بودیم که ایشون زنده ست و حداکثر #جانباز میشه !
🔸 بچه ها سریعا انتقالش دادن🚑 به #لاذقیه و چند روز در اونجا و بعدش هم #ایران. ⚡️اما حامد دیگه زمینی نبود❌ و با چشمان بسته اما باز خود، عرش و #عرشیان رو می دید و پس از چند روز درد و رنج پرواز کرد 🕊.😭
#دوستت_داشتم_ودارم_حامد.
همرزم و روحانی گردان جامانده ات شیخ حمید فولادی.
#شهید_حامد_جوانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh