eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 🍃 ( ) سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما. دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌. ـ حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد بخون‌. سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ را پايين‌ كشيد و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ كه‌ از دست‌ نره‌.» كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌. شايداين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ❤️ یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم همگی زدیم زیر خنده _ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشاالله - چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا به من گیر میدی - سواله دیگه پیش میاد مامان و بابا که حواسشون نبود اما علی و زهرا زدن زیر خنده علی رو به اردلان گفت: اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟ علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام _ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره برای کی میخوای؟ - برای خودمو خانومم زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد باشه بزار زنگ بزنم علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی قضیه بازو بندو خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم - علی بشین اونجا رو تخت برای چی اسماء - تو بشین رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود علی عاشق انگشتر عقیق بود اسماء این چیه اینارو اردلان آورده برامون یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی - وای چقد قشنگه علی بدستت میاد علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم... اون هفته به سرعت گذشت ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن _ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت میکنیم نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود ۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء إ علی نمیشه که - خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله داشت برگشتم بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم _ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد تو ترافیک گیرکرده بودیم سوار اتوبوس شدیم. اردلان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت طلبید تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش - با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی کارت دارم اخه _ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات 💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ 💚وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند: زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..." 🌷شهید حسن باقری 🔸سایز استوری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید مصطفی صدرزاده🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡ 🍃هرچه تقویم را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در مُحرم خلاصه می شود. را ورق زدم فهمیدم مادرش، او را نذر حضرت عباس کرده بود. 🍃حسرت هایش برای نبودن در کربلا، کار دستش داد. بی قراری اش با چهارشنبه های نذر و روضه هیئت بیشتر شد، پرنده قلبش خانه به خانه پرید تا در طواف حرم عمه سادات آرام گرفت. 🍃 نام جهادی را انتخاب کرد.شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند. گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش. 🍃دلش در گرفتار شده بود. اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد. در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود. 🍃مردانه پای قولش می ماند. با ابوعلی عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش کند. با شهادتش رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست. 🍃مصطفی در صدر قلب ها بود چه در سوریه که سردار دل‌ها از محبتش به او گفت و چه در که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند. 🍃او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، می خواست. در روز شهید شد، نگاهی کن به ما اسیران بلاتکلیف. ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۸ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت رضوان 🕊محل شهادت : حلب، سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 🌹‌شهـــید ابراهیم اسمی: خار در چشم سعودی شده "بیداری ما" باز کابوس یهودی شده "بیداری ما" بذر غیرت سر خاک شهدا می کاریم پاسخ شیعه همین است که صاحب داریم لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندار، بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_80587388.mp3
4.13M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۰۴ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«کدامین آیه را دروغ می‌پندارید»🔸 🔹«قسمت دوم»🔹 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جمعه های انتظار💔 ♡مناسب برای و ♡ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍃این روزها عجیب به تو محتاجیم گویا وجودمان نیازمند دستان پر مهر توست تا ارام ارام گره های دل هایمان را باز کنی. رحمت شوی، برما بباری و ما نیز سقف شویم برای باران دردهای تو... 🍃میدانی، مست شده ایم! مست دنیا و زرق هایش، گناه و لذت هایش؛ مست شده ایم اما باید غرق شویم! باید دل را به دریا بزنیم، آنچنان که غرق وجود اعلای تو باشیم و با شیرینیِ وجود شما تلخی های دنیا را به فراموشی بسپاریم... ما! دل نگرانیم اما مضطر نیستیم؛ همچنان هم باورمان نمیشود که پدری مهربان، عاشقانه در جاده ی برگشت ما انتظار میکشد تا مسیر گناه را دور بزنیم، با نام (ع) برگردیم و اورا یاری کنیم! 🍃نوای یا لثارات سر دهیم و فریاد هایمان کر کند گوش جهانیان را. باید بیاموزیم! باید بفهمیم، دل بدهیم و عاشق شویم! به خدا سوگند که جز نام و مرام تو نیست. تویی که ولی خدایی و مهربان ترین اموزگار؛ مارا بیاموز و عشق بده تا بمانیم و عطر خوش عاشقی را با نغمه« » میان جهان پخش کنیم. تا حرّ بشویم و از توبه ی مردانه ی مان لبخند بر لبان تو نقش ببندد... ♥️ ✍نویسنده: ✨ 📅تاریخ انتشار: ۱٩ شهریور ۱۴۰۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز ولادت امام محمد باقر(ع)💚✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃گر خواهی اقیانوس علم نبوی نگری، آل عبا را نگر، اقیانوسی که هر قطره اش کتابیست که فهمش خارج از قاعده و اسلوب اذهان خاکی ماست و معادلات ذهنی ما توان درک این حجم علم و دانش را ندارد. 🍃اقیانوسی که شکافنده ی علومیست که در گستردگی علم و سرآمد و شخصیت منحصر به فرد روزگار خویش بود. 🍃اقیانوسی که با بارش علم و الهی ظهور کرد و با جوشش اش جهانیان عصر خویش و آینده را از حکمت خویش بهره مند ساخت و راه حق را بدیشان نشان داد. ✨السلام علیک یا ابا جعفر یا محمد بن علی ایها الباقر یابن رسول الله... سلام‌ بر قطره قطره وجود تو ای بی کران حکمت و، سلام بر تو ای پنجمین خورشید الهی، امروز آسمان به یمن آمدنت شعر تازه ای می سراید و زمین مست عِطر آسمانی توست ... میلادت گلباران 🌸 ✍نویسنده: ♡ (به روایتی) 📅تاریخ انتشار : ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴 سهند و مکران رکورد طولانی ترین دریانوردی تاریخ ارتش ایران رو ثبت کردن، از شاخ آفریقا رفتند و از کانال سوئز برگشتن همینجا خیلی ها گفته بودن سهند و مکران جرأت عبور از مقابل اسرائیل و کانال سوئز رو نداره و حتما اسرائیل تلافی خواهد کرد. چی شد پس؟ چه کسی جراتش رو نداشت؟ ✍️ دریادار ✍️بیداری ملت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید اسماعیل خان زاده🌻 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃در جاده انتظار نشسته ام و روز های هفته را به لحظه های بی تابی قسم دادم تا خبری از یوسف گمگشته دهند اما خبری نشد. غم های عالم بر دلم سنگینی می کند و بغض هایم به پشواز جمعه ای دیگر می رود. خوش به حال آنان که عشق امام زمان وجودشان را لبریز کرد و توانستند روی ماه امامشان را ببینند. 🍃در دست نوشته های هایی که بعد از شهادت اسماعیل خانزاده پیدا شده بود جایی نوشته بود در شب یازدهم ماه رمضان را دیدم. آه که غبطه خوردم حسرت بر دلم نشست یا صاحب الزمان ذکر لبانم شد و از روسیاهی خودم شرمنده شدم... 🍃دیدار یوسف زهرا هم لیاقت میخواهد، مثل اسماعیل باید پاک بود، عاشق بود. پاسدار بود تا امام زمان دعایت کند و عاقبت بخیری ات با شهادت امضا شود... 🍃او رفت و دخترش ماند و یک دنیا دلتنگی که کمی از آن را با آغوش گرفتن سنگ مزار پدر شریک شد اما دخترها بابایی اند و بی تابی های یک دختر را فقط پدر می تواند آرام کند. دلم شکست برای رقیه سه ساله که بی تابی هایش را با خرابه شریک شد و غم سر بریده پدر سبب شد جان دهد. 🍃آن روزها حاج قاسم بود و نرگس های جامانده از شهدا با دیدنش گریه می کردند و آرام میشدند. آه که داغ دلم تازه شد. چقدر جمعه ها دلگیر تر شدند؛ غم نبود سردار، محرومیت از دیدار امام زمان، باتلاق گناه... 🍃آقا اسماعیل، یار باوفای امام زمان، تولدت مبارک. ما که به جای یار، سربار شدیم اما شما دعا کنید برای فرج امام غریب💔 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۲۹ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه، حلب 🥀مزار شهید : محمود آباد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید سعید کمالی کفراتی🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡مِنَ المومِنینَ رِجالُ صَدَقوا ما عهَدُواللهُ عَلَیه فَمِنهُم مَّن قَضی نَحبَه وَ مِنهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبدِیلا♡ 🍃حکایت مردانیست چون ... آفریده می‌شوند برای پایبندی به هزار و اندی سال پیش؛ آن هنگام که تیرِ دشمن، قامتِ خونِ خدا را نشانه می‌گرفت، سعید نامی، با جان از امامش حفاظت کرد. سعید بن عبدالله، روی دستان امامِ زمانش جان سپرد در حالی که بدنش آماجِ تیرهای دشمن شده بود. 🍃هزار و اندی سال بعد؛ پسری زاده شد، تا بعدها سپر امام زمانش باشد...سعید کمالی. شاید الگوی او نیز در فداکاری و ایثار، باشد...! که واپسین لحظات اخر از سَروَرش پرسید: "آیا من وفا کردم؟" هدفش، رضای خدا بود...به طوری که حقوق تدریسش را برمی‌گرداند تا فقط برای رضای خدا کار کرده باشد🌺 🍃محاسبه می‌کرد...شاید برای آنکه دست و پایِ نفسِ سرکش؛ بال و پرِ پریدنش را نبندد!! بود و رُک!هیچ گاه بالابودن درجه نظامی‌اش باعث نشد احترام به رفیق بزرگتر را فراموش کند. نه او را به نام کوچک می‌خواند و نه جلوتر از او حرکت می‌کرد💕 🍃چشمانش را حفظ می‌کرد می‌خواست با آنها؛ صورت آسمانی امامش را ببیند. نقطه وصلش را کنار یافته بود. روز درگیری داوطلبانه به قلبِ میدان زد...او از همه چیز دل بریده بود. سعید راه که نه؛ گویی پرواز می‌کرد به سمت ملکوت. 🍃کسی چه می‌داند! شاید آن زمان که به بالینش آمده بود، مثل سعیدبن‌عبدالله، از وفاداری اش پرسیده و پاسخ ارباب، لبانش را به لبخند آذین بسته باشد. سعید را کربلای آسمانی کرد... 🍃آری؛ "از مومنان مردانی هستند که به آنچه با خدا پیمان بستند صادقانه کردند. برخی از آنان پیمانشان را به سرانجام رساندند [به شهادت نائل آمدند] و برخی از آنان [شهادت را ] انتظار می‌برند و هیچ و تبدیلی در پیمانشان نداده اند." ؛ وفادار به عهد🥀 ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۹ 📅تاریخ شهادت : ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵.خانطومان سوریه 📅تاریخ انتشار : ۱۸ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : ساری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت بازگشت پیکر شهید مرتضی کریمی 🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍃میدانم برای چه برگشتی! نامه ی دخترها به دست تو رسیده بود و شنیده بودی که گفتند:« بابا، به گنجشک های خونه هم سر بزن، دلمون خیلی برات تنگ شده» 🍃آمدی تا نکند دلشان ترک بردارد؛ تا بگویی بابا، همیشه هوایتان را دارد حتی اگر بر فراز اسمان ها باشد. از آن بالا پرواز میکند و دسته گل های بهشتی را به روی شما میریزد! دختر است دیگر! اصلا دختران امده اند تا ناز و دلبری را تمام کنند. آنقدر صدا زدند تا آخَر خبر رسید، پدری در راه است. همانی که در آن بالا بالاها سربلند بود و مفتخر برای چادری که این روزها زینت شده بر سر ملیکا و حنانه اش... 🍃قرار است خیابان هارا اب و جارو و لاله هارا به صف کنند و پذیرای مهمان شهر باشند. فدایی خانوم (س) پس از سالها چشم انتظاری امده تا نور بشود برای ظلمات دنیا! و ما بس خوشحال که قرار است پیکرت برکت شود و از آسمان ببارد🕊 🍃حال خانواده ی چهارنفره تان تکمیل شد؛ اینبار مانند گذشته همسرتان سفره ی عشق پهن نمیکند، بلکه همه ی شما میهمان سفره ی علمدار هستید و تا ابد خادمان جنت الحسین باقی میمانید♥️ 🍃شهر بوی سیب میدهد و این مژده برگشت شماست. بابای حنانه و ملیکا، خوش آمدی دلیرمرد سرزمینمان❤️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز (ابوحنانه) 📅تاریخ تولد : ٢۵ دی ۱٣۶۰ 📅تاریخ شهادت : ٢۱ دی ۱٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : خانطومان_سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ❤️ بیخیال اسماء الان وقتش نیست لباساشو کشیدم و گفتم: بگو دیگه - خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم - اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد. _ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم به خانومش - وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش... آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم. _ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی شرمندش شدم همین دیگه تموم شد بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم: هیچ وقت نمیزارم بری چقدر آدم خودخواهی بودم... من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت: نمیخوای یا نمیتونی - آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتونن اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن... اما... _ اما چی خودت برو دنبالش... با تکون های علی از خواب بیدارشدم اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ... چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود _ لب مرز خیلی شلوغ بود... همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه بازرسی تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما مهربون شده بودن و باهم خوب بودن _ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی خانومم یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی _ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم بدی هییی روزگار... اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه _ خوب من هم نگفتم دویستاست که نکنه انتظار داری من برات بیارم هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر خوبی باشماااااا خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام چند دقیقه بعد علی اومد از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد _ چیه علی چرا زل زدی بهم اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک داشته باشه؟ از چی نگرانی؟ بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد دستمو گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟ _ ببین هیچکی نیست پیشمون بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!!... .. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○•🌹 💚سلام امام زمانم💚 هر صبح، به شوق عهد دوباره با شما چشمم را باز میکنم🌿 ، هر روز که می‌گذرد، عاشقانه تر از قبل چشم به راهتان باشم...🧡 ✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh