eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ای شهید... در خاکریز های ، خدا را شناختی، برایش مناجات کردی،‌ ناله سردادی و شدی. هنوز سوز صدا و مداحی هایت در گوش همرزمانت به یادگار مانده است. برایمان بخوان. مدتی است محرومیم از دعای پنجشنبه شب های مسجد😔 🍃با سوز دلت بخوان، مدتی است خودمان را گم کرده ایم. نادما منکسرا را برایمان کن که شاید از این خواب ناز غفلت بیدار شویم. 🍃هرکس از توحرفی زد از عشقت به حضرت مادر گفت. روضه بخوان. برایمان از بگو شاید از آتشی که برای خودمان ساخته ایم خلاصی یابیم. بگو چه گذشت بین در و دیوار، شاید دلمان لرزید و اشکمان جاری شد. از میخ در هم بگو. شاید در به رویمان باز شد😭 🍃از وصیت مادر به دختر و بگو، شاید کبوتر دلمان پرکشید سوی . اما از بازوی کبود نگو، میدانی که ختم می شود به گریه های علی. صبرِ چاه را نداریم که در مقابل دل داغدار و اشک های تاب بیاریم.. 🍃نمی دانم در جبهه، چگونه عاشق شدید که شهادتتان همچون اهل بیت بود، یکی بی سر، یکی با دست های قلم شده، یکی و یکی با پهلوی شکسته و همچون خودت😞 🍃 در سنگرِ مناجاتت، روضه ی مادر را میخواندی که خمپاره، بازویت را کبود کرد و پهلویت را شکافت و تو بازهم به اقتدا کردی. 🍃این پایان ندارد.... سنگ مزارت و ذکر یا زهرایی که روی آن حک شده، نشانه ای است برای هر که دلش گره بخورد به حضرت مادر. فاتحه ای برای تو بخواند و حاجت بگیرد. راستی شنیده ام جوانان به واسطه تو می شوند. شاید هم اولین قدم برای ، خوشبختی است. سفارشمان را به مادر پهلو شکسته بکن❤️ 🌺شهادتت مبارک فرمانده. 🕊به مناسب سالروز ✍️نویسنده : 📆تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳ 📅تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه 🥀مزار : اصفهان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 | 🔻شهیدابراهیم‌هادی: قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان‌پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋ *فرمانده لشڪر ۲۷ محمد رسول‌الله*🕊️ *شهید رزاق(رضا) چراغی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۳۶ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱ / ۱۳۶۲ محل تولد: ستق ، ساوه محل شهادت: فکه *🌹برادرش← به پدر گفته بود نذر کن روزی که پیکر من می‌آید، روزه بگیری!🌙بر حسب تصادف روزی که پیکرش را در بهشت زهرا(س) دفن کردیم🍂روز اوّل ماه رجب بود🌙 هم پدر و هم مادرم روزه بودند.🌙شهید همت ← آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید🌙اذان صبح که بیدار شد، بعد از خواندن نماز📿دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساک‌اش داشت، از آن درآورد و پوشید🍃با تعجّب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمی‌پوشیدی، چی شده؟⁉️ با لب‌هایی خندان به من گفت: با اجازه‌ی شما، می‌خوام برم خط مقدّم🍂گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همین‌جا بیشتر به شما نیاز داریم🍂ناراحت شد🥀 به من گفت: حاجی‌جان، می‌خوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم🥀الآن اون‌جا، بچه‌های لشکر خیلی تحت فشار هستند🥀او به خط رفت🕊️ وضعیت بچه ها وخیم شده بود💥🥀گوشی بی‌سیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی🥀مدام می‌گفتم: رضا، رضا، همّت📞رضا، رضا، همّت! 📞ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت📞حاجی‌جان، دیگر رضا را صدا نزنید🥀رضا رفت موقعیت کربلا🕊️ در اثر اصابت ترکش خمپاره🥀💥شهید شده بود*🕊️🕋 *شهید رزاق(رضا) چراغی* *شادی روحش صلوات*
‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۱۹ گمنام گمنام🕊 🍃. يك بار كه آمد ، پرسيد " راديو را توانستی راه بيندازی؟ " گفتم " كدام راديو ؟ " گفت " همانی كه توی آن جعبه ، سر طاقچه بود . " نمی تواستم بگويم احساس ميكردم آن جعبه جزو حريم اوست و نبايد بهش دست بزنم . همه كارها و حرف هايش را دربست قبول ميكردم . هنوز از جزئيات كارش چيزی نمی دانستم و از اين و آن شنيده بودم كه نيروهای قم و اراك و چند جای ديگر با هم يك جا شده اند و تيپ علی ابن ابیطالب را تشكيل داده اند . آقا مهدی هم فرمانده تيپ شده بود . ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرمای هوا زياد اذيت نميكرد . 🍃 با اتوبوس كه ميرفتم مدرسه و بر ميگشتم ، كنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان ميديدم كه جلوی باجه ی تلفن صف كشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جای ايران آمده بودند . برگشتنی برای اين كه زود به خانه نرسم ، وسط های راه از اتوبوس پياده ميشدم و بقيه راه را پياده می آمدم . از جلوی بيمارستان جندی شاپور رد ميشدم . آمبولانس آمبولانس مجروح می آوردند ، من هم همين جوری مات و مبهوت می ايستادم و نگاهشان ميكردم . 🍃حيران در برابر رازی كه اين آدم ها با خود داشتند ، چيزی كه می توانستند برايش جان بدهند . ديدن جنگ از نزديك يعنی همين ، يعنی اين كه ببينی آدمها واقعاً زخمی و شهيد می شوند . شب كه آقا مهدی بر می گشت خانه می خواستم همه ی چيزهايی را كه آن روز ديده بودم برايش تعريف كنم . ولی فرصت نمی كرد تا آخرش را بشنود عمليات والفجر مقدماتی بود گمانم . تلفن زد . تلفنی حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . كم و كوتاه . شايد فكر می كرديم همه چيز بايد به مختصرترين شكلش انجام بگيرد ، گفت " يك كم مشكل پيدا كرديم . من فردا بر ميگردم ، می آيم خانه . 🍃" حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعی شده بود و جا افتاده بود كه گفتم " نه لزومی ندارد برگردی . " از او اصرار "كه دارم فردا می آيم " و از من انكار كه " نه ، چه كاری داری كه بيايی ." يك چز ديگر هم ميخواستم بگويم . رويم نميشد . خواست قطع كند . گفت " كاری نداری ؟ " گفتم " میخواستم يك چيزی را بهت بگويم ." گفت " خودم می دانم " فردا كه از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوی در ديدم . گوشه ی اتاق خوابيده بود ، يك پتو انداخته بود زيرش. 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۰ گمنام گمنام🕊 🍃نصف پتو شده بود تشكش ، نصفش هم لحاف . سلام كردم . خواب نبود . گفتم " شكست خورديد ؟" گفت " سپاه اسلام هيچ وقت شكست نميخورد ، ولی خب ، ميدونی ، مجبور شديم يك كم جمع و جور كنيم . " ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توی كيفم بود . می خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن كردم . گفتم " يك چيزی هم ميخواستم بگويم " ذوقم را كور كرد . گفت " ميدونم چه می خواهی بگويی . " 🍃كلاً بنا بر اين نبود كه هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام ميدانستم كه او را ببينم ، چون می دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . برای خودم هم اين سؤال پيش نمی آمد كه " خب اين كه حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته می بينمش ؟" من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش اين را در من ديده بود . 🍃حد واندازه ام را می دانستم و او هم ميدانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايی كه او كمتر و دير تر به خانه می آمد ، احساس می كردم كه با آدمی طرفم كه توانم برای شناختنش كافی نيست . مرد در انتهای راه بود . سال های شناسايی تمام شده بودند . ولی او هم مثل همه ی نيروهای شناسايی ديگر بود كه وقتی فرمانده می شدند هم ، دوربين از دستشان نمی افتاد. 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 ❤️ اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را می کشد چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هر روشنایی 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهـادت ... اجر کسانی است که در زندگی خود مدام در حال درگیری با و زمانی ڪه نفس سرڪش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این جهاد_اڪبر، را روزی آنان خواهد کرد امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیم‌هادی سلام بر پهلوان بی مزار❤️ به شما 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید حجت الاسلام والمسلمین مهدی شاه آبادی 🥀🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍃هر وقت که می رفت تبلیغ، یک کیسه نان خشک و پنیر هم با خودش می برد. فکر میکردم میخواهد در محل تبلیغش زندگی کند و با خودم کلنجار می رفتم که شیخ مهدی اهل این کارها و فیلم بازی کردن برای نبود، هر طور در خانه می کرد، بیرون هم همین بود، حالا چی شده که این کار را میکند؟! 🍃همین سوال باعث شد تا در یکی از سفرهای تبلیغی اش به زور همراهش بروم. وقتی به محل تبلیغ که روستای کوچکی بود رسیدیم تازه دو زاری ام افتاد. شیخ مهدی همیشه عادت داشت بین کارهایی که میخواهد انجام دهد، سخت ترین ها را انجام بدهد برای همین در تبلیغ هم روستاهایی را انتخاب می کرد که بر اثر تبلیغات ذهنیت منفی ای به دین و روحانیت داشتند تا آنجا که حتی حاضر نبودند نان خالی به بفروشند و شیخ مهدی مجبور بود تا با همان نان خشک و پنیر روزگارش را بگذراند اما این هیچ تاثیری در تبلیغ او نداشت. 🍃 برای اهالی آن روستا در تبلیغ و تبیین دین آنچنان سنگ تمام می گذاشت که یادم هست وقتی ایام تبلیغ تمام شدمردم همان روستا آمدند و با اشک و آه و به اصرار از او خواستند تا باز هم به آنجا برود اما شیخ مهدی بنایش این بود که در آن روستا کارش را کرده و را در اهالی ایجاد کرده، بقیه کار را یک نفر دیگر باید بیاید انجام دهد. 🍃برای همین سال بعد با وقت تبلیغی بعد می رفت به یک روستای صفر کیلومتر دیگر و روز از نو روزی از نو. بیخود نبود که شیخ مهدی شاه آبادی فرزند بزرگ استاد حضرت امام رضوان الله علیهم آنطور چشم خدا را گرفت که با خلعت فاخر شهادت او را برای خودش جدا کرد. ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٣۰٩ 📅تاریخ شهادت : ۶ اردیبهشت ۱٣۶۳ 🕊محل شهادت :جزیره مجنون 🥀مزار شهید : بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨با رفیقش‌ از شهدایِ ‌غواص ‌بودند.. یه ‌تیر میخوره‌ به‌ پهلوی‌ محمدهادی خیلی ‌درد داشته ‌پهلوش میرن‌ توی‌ تونل‌ تا امن ‌باشه ‌جاشون.. ✨دوست‌ محمدهادی‌ میره ‌تا یه ‌کمکی‌ بیاره ‌براشون‌ به ‌محمدهادی ‌میگه ‌تحمل ‌کن نکنه‌ از صدای ‌درد تو دشمنا بفهمن و جامون ‌لو بره.. رفیقش‌ میره ‌ بعد یکی ‌دو دقیقه برمیگرده وقتی ‌میاد میبینه ‌که محمدهادی از درد سرش رو تو باتلاق فرو کرده تا جای ‌رفقاش‌ لو نره.. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
–آرزوت چیــه!؟ +شهــٰادت♥️ –خیلی خوبه؛اما میدونستی طبقِ ڪلام ،مقام و پاداش کسی که میتونه گناه کنه ولی الوده نمیشه از شهیــد ڪمتر نیست...؟! 🍃نهج البلاغه حکمت۴۷۴ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش سعید هست🥰✋ *تکاور تیپ نیروی مخصوص میرزا کوچک خان گیلان*🕊️ *شهید سعید مسافر*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱۰ / ۱۳۶۵ تاریخ شهادت: ۱۴ / ۱ / ۱۳۹۵ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه مزار: گلزار شهدای رشت *🌹همسرش← یک روز دیدم خیلی حالش گرفته بود🥀گفتم: «چیه؟ خیلی داغونی؟!⁉️ گفت: «آره. بزن بریم»🍃 رفتیم سر مزار شهید یوسف فدایی نژاد🌷 از همان لحظه سوار شدن به ماشین یک روزنامه در دستش بود📃 من حرفی نزدم تا رسیدیم سر مزار شهید، بغضش ترکید و شروع کرد به گریه‼️کلافه ازش پرسیدم: «چی شده؟ چرا اینطوری می کنی؟!‼️روزنامه ای که در دستش بود را به زمین کوبید و گفت: «خودت بردار و ببین»🥀 روزنامه را نگاه کردم📃عکس دختر بچه ای سه ساله سوری بود🥀که تکفیری ها به میله های فلزی پنجره ای با زنجیر بسته بودند🥀گفت: «بگیم کوریم؟!🥀 امروز نمی بینیم کربلا رو؟!🥀امروز عاشورا نیست؟!🥀این سه ساله با سه ساله کربلا خیلی فرق می کنه؟!»🥀به هر دری زد برای اعزام به سوریه🍂با چندین نفر در تهران کانال زد.🍃 آخر هم جواب گرفت و توانست اعزام بشود🕊️ همرزم ← امکان بازگشت دو تن از بچه ها که مجروح شده بودند؛ فراهم نشد🥀سعید مسافر و شهید جمال رضی با ماشین راهی آن منطقه شدند🚖 که در مسیر راه در کمین نیروهای تکفیری گرفتار شدند💥 و به درجه رفیع شهادت نائل آمدند*🕊️🕋 *شهید سعید مسافر* *شادی روحش صلوات
‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۱ گمنام گمنام🕊 🍃. از بس با همه ی آن هايی كه از اين شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم ميگرفت ؛ اراكی ها فكر می كردند اراكی است ، قمی ها فكر می كردند قمی . تيپ علی بن ابی طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود " من قبل از تو سه تا تعلق ديگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت ." من که آدم بی احساسی نبودم . فاصله ی بينمان اذيتم ميكرد ، ولی اين جوری برايم جا افتاده بود . 🍃فكركردم زن خوب بايد آن چيزی باشد و آن كاری را بكند که شوهرش ميخواهد . وقتی او ابراز علاقه نميكرد ، طبيعی بود که من هم ابراز علاقه نكنم . يا طبيعی است که تازه عروس دلش لباس بخواهد ، اين چيزو آن چيز بخواهد ، ولی من در ذهنم هم چنين چيزی نميگذشت که به او بگويم " حالا که آمدی پاشو برويم فلان چيز را بخريم . " خودش که اهل چيز خريدن نبود ، نه برای من نه برای خودش . يك بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم . توی خانه لباس ها را پوشيد رفت . وقتی برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . 🍃گفت " يكي از دوستانم ميخواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فكر ميكنيد من خيلي به اين چيزها وابسته ام ؟ " سليقه اش دستم آمده بود . اين که از چه لباس خوشش می آيد يانمی آيد . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تميز ، كمی هم شيك ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۲ گمنام گمنام🕊 🍃 ..... " زمستان كه شد برای اين كه داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ايوان را پلاستيك زد . شب ها كنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستيك را بالا ميزدم و خيابان را نگاه ميكردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش ميشود . خانه مان سر چهارراه بيست و چهار متری بود و ازهر طرفی كه می آمد می ديدمش . 🍃تويوتای لندكروزش را كه می ديدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم كاری نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يك بار كه حواسم نبود . همين جوری مات روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم . گفت " بابا اين در و پنجره ها هم شكل تو را ياد گرفتند ، از بس كه آن جا نشستی. " خودش هم يك كارهايی می كرد كه فاصله ی بينمان كمتر شود . يك روز صبح خوابيده بودم . 🍃چشم هايم را باز كردم، ديدم يك آدم غريبه با سر ماشين شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می كند . اول ترسيدم ، بعد ديدم خود آقا مهدی است . موهايش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟" و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول كمی به يك طرف متمايل ميشد ، بعد لب بالا با هم باز ميشدند. 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ دردم به جز وصال تو درمان نمی شود بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان این قصه بی حضور تو امکان نمی شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم گمنام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید غلامحسین بسطامی🍂🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨غلامحسین بسطامی 🍃رشادت های بسیاری در کارنامه اعمالش ثبت شده. شرکت در و تظاهرات علیه رژیم، کمک به پاکسازی مناطق و پاوه، حضور در جبهه های جنگ، فرماندهی سوسنگردو... 🍃اما چیزی که به چشم می خورد تسخیر لانه جاسوسی آمریکا و توطئه هایش توسط او و سایر دانشجویان مبنی بر فرمان است. 🍃می گویند تاریخ هر ملتی را باید خواند و شناخت اما گویی برخی مسئولان فراموش کرده اند که مردم چه رشادت هایی کردند و چه خون هایی برای حفظ عزت و این مرز و بوم فدا کردند. یادشان رفته که باید گوش به فرمان امام زمان باشند. 🍃حلال مشکلات این روزهایمان شد که به قیمت فریب خوردن از دشمن نافرجام ماند. هرچه امضا کردند شد روضه و بدن های اربا اربا در آتش سوخته💔 🍃حالا هم تنها راه بهتر شدن روزهایمان میز ای شده که هرچه دعا کردم پایش نشکست تا نتوانند دست بدهند با اقا گرگه ای که دست های سیاهش را با فریب سفید کرده است. 🍃رفیق قافله هایی که شریک دزد هستید بروید اما بدانید پا می گذارید روی خون بسطامی ها ، روی دست قلم شده، روی خون فخری زاده ها... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٣ اردیبهشت ۱٣٣٨ 📅تاریخ شهادت : ٧ اردیبهشت ۱٣۶٢ 🕊محل شهادت : فکه 🥀مزار شهید : گلزار شهدای شاهرود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh