eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣6⃣1⃣ 🌷 ✍راوی: همسـر شهید 💠 مسیح کردستان 🌷 میرزا اصلا دوست نداشت من زیاد از خانه بروم بیرون. می‌خواست وقتی خودش نیست من کنار بچه‌ها باشم.✅ حتی گاهی می‌گفت به خانواده‌هایمان بگو خریدت را انجام . 🌷اما وقتی رفته بودیم با وضعیت نامشخص آن وقت جبهه غرب و حضور ، زمانی که می‌گفتم مثلا نفت نداریم می‌گفت: "خب برو تهیه کن." یکبار با تعجب ازش پرسیدم چطور است که اینجا خودم می‌توانم بروم در حالی که اوضاع هم عادی نیست⁉️ 🌷می‌گفت: " اینجا در کنار این مردم باشی و با آنها زندگی کنی. در این شرایط کارها بر عهده خودت است." 🌷خودش هم روزها در جمع مردم کرد بود و با آنها می‌کرد و شب‌ها کارش بود. من فکر می‌کنم به این دلیل بود که او را صدا می‌کردند. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
... این روزها زیاد یاد آن می‌افتم که رفت پیش (علیه السلام) گفت: پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته، خیلی نگرانم 😢 حضرت فرمود :صبر کن پسرت برمی‌گردد رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت....😥 حضرت فرمود: مگر نگفتم صبر کن؟خب پسرت برمی‌گردد دیگر رفت اما از پسرش خبری نشد برگشت آقا فرمود: مگر نگفتم صبر کن؟دیگر طاقت نیاورد گفت: آقا خب چه قدر صبر کنم؟نمی‌توانم صبر کنم به خدا طاقتم تمام شده😞😔 حضرت فرمود :برو خانه پسرت برگشته رفت خانه🏡 دید واقعاً پسرش برگشته😃 آمد پیش امام صادق گفت: آقا جریان چیست؟ نکند مثل به شما هم وحی نازل می‌شود؟ آقا فرمود: به من وحی نازل نشده اما "عند فناءالصبر یأتی الفرج......" ....." این روزها ی هفته که می آید ویک به یک میرود یک بار هم به بگو هی فلانی چه طاقتی داری تو...😔😔😔 و دعا کن برای دل آن مادری که ... 😭   🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#علمدار_عشق تنها #دل بیچاره ی من، نقش زمین شد! یا هر که #نگاهش به تو افتاد چنین شد؟! #شهید_علمدار
3⃣1⃣3⃣ 🌷 💠پول بابت مداحی 🔰 اعتقاد عجیبی به ائمه(ع) داشت. به این خاندان عشـ❤️ـق می‌ورزید. مداحی که می کرد در ازایش مبلغ یا به قولی پاکت نمی گرفت📛. 🔰 وضعیت مالیش آگاه بودم. حقوقی💰 که از دریافت می کرد کافی نبود. از آن پول هم باید اجاره منزل را می داد و هم امورات خانواده را می گرداند و حتی از این پول هم می کرد. ولی با این حال بابت مداحی🎤 پول و پاکت نمی گرفت. 🔰یک روز به سید به گفتم: «راستی سید مداحی هم می کنی پاکت می گیری.» گفت: «من برای چیز دیگری می خوانم. من هیچ چیز را با خانم (س) عوض نمی کنم🚫. 🔰 من اگر برای مداحی پول بگیرم، دیگر نمی توانم در حضور حضرت زهرا (س) بگویم که من خالصانه✨ برای شما مداحی می کردم؛ چون ایشان می توانند بگویند که مداحی ات را گرفته ای.» 🔰 یکبار رفته بودیم بعد از مداحی، خانمی با اصرار به سید مقداری پول داد💰 و گفت خرج کن. سید برای اینکه آن زن ناراحت نشود پول را گرفت ولی بعدها خرج کرد. 📚کتاب علمدار/صفحه 125 الی 126 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
قهر کرده اید انگار❗️ درست نمیگویم⁉️ حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟ حاجی آنطور درخ
📝 حاجی از چه دلگیری؟ ... 🌾راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید که چه بشود⁉️ خودتان خواستید ،خودتان هم شدید😕 🌿آن وقتها جبهه میگرفتم👊 و را میدادم.حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله ؟ رفتی که آزادی داشته باشیم؟ 🌾رفتی که عده ای روز به روز تنگ تر و هایشان روز به روز کوچکتر شود؟😔 🌿رفتی که هم پارتی بگیرند و جشن های آنچنانی🔞؟ 🌾رفتی که عده ای به هم که میرسند دست بدهند📛 و اگر ندهند به هم بگویند ؟  🌿حاجی جان ؛ جای را این روزها زنجیرهای قطور گرفته 😔! 🌾جای ات را شلوارهای 👖پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)! 🌿جای پیراهن ساده ی " ات" را تی شرت های👕 مارک دار  گرفته(بعضا آب رفته اند) ! 🌾پسرانمان👱 زیر ابرو بر میدارند ! دخترمان👩 ابرو تیغ میزنند ! 🌿اوضاعی شده دیدنی ... پارکها ، سینماها ، پاساژها شده اند !👈 و البته دوست یابی📛! 🌾حاجی تو رفتی که را پیدا کنی و را.اینها مانده اند و دارند را گم میکنند😞 ! 🌿حاجی ؛ گلوله 💥دست شما را زخم انداخت و بعدها برد ، اینجا بر سر و صورت و دست و بازویشان زخم و نقش می اندازند که شوند ... 🚫!!! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چقدر احساس حقارت میکنم در برابر #شکوه_ایمان تو گاهی خداوند نمود "انسان کامل" را در برخی از بندگانش
✋ بی سیــــم ها📞 قطـــع شده گناهامون 🔞قطعــش ڪردن هم تمـــوم شده نمازهایی ڪه بدون حضور قلب❤️ خونده شدن،باعث شده😔 اینجــــا روحیه نداره آخـــه مــا ڪسی رو نداریـــم🚫 ڪه بهمون روحـــیه بده... تشنگی😓 بهمــــون فشــار آورده چند نفربرای‌آوردن آب رفــتن ولی دیگه اوضاع خیلی اَسف بار شده‌ ها روزبه روز بدتر میشه دیــــگه برای خیلی ها معـــنا نداره❌ داداش ابراهیم... هدایت مون ڪنه که گیر دام شیطان👹 نیفتیم.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂آمدنت را #استخاره ڪردم خوب آمد... همیشہ #خوب مے آید... اما تو، ای خوب مݧ، #نمے_آیے؟ #شهید_جاویدال
6⃣8⃣4⃣ 🌷 🔰 لباسش و كه پوشيد به بچه ها گفت بچه هاي باشين همين جا تو اتاق بازي كنين تا من و مامانتون بريم و برگرديم با تعجب😳 نگاش كردم گفتم كجا بريم⁉️ 🔰_بريم حرم دعاي و بخونيم و بيايم +پس بچه ها چي؟ _بچه ها ميمونن ديگه😊..يه بارم من و تو تنها بريم 🔰مكث نكردم🚫 سريع آماده شدم كوچه خلوت بود چند قدم كه رفتيم آروم گرفت +گفتم عه!زشته😅 _گفت ولش كن بابا يه بارم دلمونو❤️ گوش بديم 🔰تو كل مسير سرم و بالا نميكردم🚫 كه مبادا با كسي چشم تو چشم بشم و خجالت بكشم☺️ نزديك كه رسيديم ديدم راهشو كج كرد به طرف ! 🔰+گفتم مگه نميخاي بريم حرم⁉️ _گفت چرا ولي اول يه بازار بريم يه چيز واسه بخر بازار شلوغ بود👥👥 منم بخاطر اينكه حرفش و زمين نندازم،يه گرفتم و يه چادر نماز گل گلي🌸 هم واسه .. 🔰رفتيم حرم تو همون حياط رضوي نشستيم،كلي ازم عكس انداخت📸 كلي ازش عكس انداختم..دعا خونديم📖 و... اين شد باري كه آقا محمد به حرم مشرف شدند. به اين ميگن 🌸🍃 . (دلنوشته همسر شهيد) (دوماه قبل اعزام به سوريه) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#در_محضر_شهید 2⃣4⃣ #آمریڪا اگر می توانست چیزی در مقابل شهادت🌷 قرار دهد #پیروز می شد اما هیچ قدرتی
3⃣1⃣5⃣ 🌷 🔹وارد سرویس شدم. ساعت⌚️ حدود 1و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی 👥👥بود. 🔸دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم غذا بگیرم🍲.شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای . 🔹نزدیک شدم و را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و غذا گرفت😟. 🔸برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به صف غذا برگشت و در صف ایستاد.بلند شدم و به کنارش رفتم👥 و گفتم: چرا این کار را کردی و برای غذا نگرفتی⁉️ 🔹گفت: من داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا🍝 می‌گیرم. 🔸این بود که به او سخت علاقه‌مند شدم💞 و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد👌. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مهربانم...! دلمـ گرفته است💔 دلم درانقباضی سخت فرو رفته است.😞 دلم آشوب است و تنهــا با یاد تو آرام میگیرد... تورا می خواهد،بهانه ی تورا میگیرد😔 کی می رسد آن روز که با هیبت دلمان را بلرزانیـ💓 میدانی زندگی بدون تو سخت استـــ به عادتــ کرده ایم تورا نخواسته ایم😭 هنوز باورمان نشده که تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🚫 آقا😢 دلم آرامش میخواهد آرامشی از جنس آرامشی آسمانی اگر که به من دلخوش هستی از تو نیست❌ اگر که چشمانت خیس است و دلت شکسته گناه از من است..😭 💥اما میدانم که شما آنقدر مهربانی که بجای گله کردن میکنی😊 دعایم کن که با گناهانم🔞 دلیل طول نباشم.... جانم به لب رسیده😔از همه ی دنیا بریده ام... خداکنــد که نگویی تمام است⛔️ ببین دلتنگی امـ💔 بیداد میکند! میبندم که دیگر دلیل اشک هایت نباشم میبندم دیگر گناه نکنم که دلت بشکند😔 ☑️آری میبندم که دیگر در عشقت کم نگذارم❤️ آقا جان! دنیا تورا کم دارد ..... دلتنگی بهانه نمیخواهد⭕️. ناگهان از راه میرسد.⚡️اما کمی که جستجو میکنی،تازه میفهمی دلت سر قرار⏰ حاضر شده. 🕊🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣3⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 راوی:همسر شهید: 🔰چند وقت قبل #محمدمهدی برایم گفت که خواب دیده همسایه‌‌مان ک
ماشین #سپاه را سوار بودند. سرعت که زیاد میشد، مسلم #تذکر میداد به دست انداز ها که میرسید،تذکر میداد چراغ قرمز، تذکر میداد. همه اش با خنده وشوخی بود اما #حساسیتش را میرساند. همیشه میگفت:فکر کن ماشین #خودت را سوار هستی همان طور و حتی بیشتر! آرام و با دقت رانندگی کن. #شهید_مسلم_خیزاب 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
دستم نمیرسد به بلندای آسمان #شهادت🌷. اما دست به دامان تو میشوم #ای_شهید تا شاید ضمانتم را بکنی.
2⃣3⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب قصه دلبری (شهید محمدخانی به روایت همسر) 🔰د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت⚰ را بـاز ڪردند ایـن فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل . 🔰بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود، ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد محمـدحسیـن را مـو بہ مـو👌 انجـام می‌دادم. 🔰پیـراهـن اش را از تـوی ڪیـف👜 درآوردم.همـان که می ‌پوشیـد. یڪ مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . 🔰بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس👕 و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور . 🔰جـز زیبـایی چیـزی نبـود🚫 بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش ؛ شـما می‌تونید⁉️یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید😭. 🔰دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمی‌توانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه . بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد🎤.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود😭. 🔰نمی‌دانم بـود یـاآب باران🌧. پرسیـد:« چی بخونـم❓» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد . 🔰انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و را فـشار می‌داد😓 ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم : 🍂از حـرم تـا قـتلگـاه صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد ؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن😭 ... 🔰سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان می‌خورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ تـازه سینـه زده‌ بـود ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شهادت،به آسمان رفتن نیست به خود آمدن است✔️ تاوقتی که راه های رسیدن به #خودت راپیدانکنی ودرکوچه های نشناختن های خودت سرگردان باشی🔄 درراه رسیدن به آسمان #باز_میمانی😔 #شهدا_گاهی_نگاهی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یادش به خیر آن روزها یک #سه_راهی بود معروف به سه راهی #شهادت... این روز ها یک سه راهی هست معروف به سه راهی ⇘⇘ ⇜ #نفس ⇜گناه🔞 ⇜شیطان امروز #خودت انتخاب کن میخواهی #عابر کدام سه راهی باشی؟ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💖 #اخلاق_شهدایی 💖 اون شب بہ #سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند 😴 ولی ما او را نمی شناختیم.
🌷 🔰اگر ڪسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با  ی لشکر مقدس امام حسین (ع) روبروست 🔹نماز📿 جماعت ظهر تمام شد. جعبه شیرینی را برداشت🍱. چون وقت تنگ بود؛ سریع به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی. 🔸رسید به ؛ چون فرمانده بود کمرش را خم کرد و جعبه را پایین آورد. رنگ حاجی عوض شد😕 با اخم زد زیر جعبه و گفت: مثل بقیه یکی بده  بہ نقل از: آقای مرتضوی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ دست ما نیست بہ #چشم_تو گرفتار شدیمـ💕 همہ اش ڪار #خودت بود خریدار شدیم☺️ خواب دیدیم ڪه #تو آمده ای 💥اما حیف #صبح_شد باجگر سوختہ بیدار شدیم😔 #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ🌺🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 8⃣6⃣ #قسمت_شصت_وهشتم من- سمیرا خیلی دیوونه ای به صورت خیلی جدی گفت: _ح
📚 ❣🌸 🌸❣ 9⃣6⃣ و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _ خیلی سخته ها .. نه؟؟ کمی مکث کرد و گفت: _باید از بگذری!! از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود، 🌸یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد،🌸 دلم یه جوری شده بود،😢 یه جورِ خاص، نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد، نگاهی به آسمون کردم، احساس میکردم غم آسمونو گرفته،😒 از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم، جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی،👥🇮🇷 چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن، از حرکت ایستادم، سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد، داشت چه اتفاقی میفتاد .. انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم .. به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم ..یکیشونو صدا زدم: _ ببخشین خانم خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد، می خواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش .. سمیرا زودتر از من گفت: _چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟ خانمه نگاهش رنگ غم گرفت😒 - پسر آقای حسینی شده صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم، آقا هادی قرار بود بیاد،😨😣 قرار بود دو سه روز دیگه برگرده،  اما نه اینجوری،😥😢 نه، امکان نداشت،  فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد … آخ عاطفه …عاطفه ……😫😭 😭🌷👣 👣🌷😭 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh