eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ عشق آن دارم که تا آید از دلبرم گویم فقط ... حق پرستم، مقتدایم است تا ابد از گویم فقط ... 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
دم کن برایم چای با گلبرگِ خورشید با حبه ای آواز ِ #گنجشکانِ عاشق لبخند تو چیزی شبیه ِ #عطرِ نان است قدری بخند ای #خنده_هایت جانِ عاشق #شهید_حجت_الله_رحیمی #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - نقشه گنج - حجت الاسلام عالی.mp3
1.32M
♨️نقشه گنج 👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤 حجت الاسلام #عالی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #یاد_یاران7⃣5⃣ 💠 نماز جمـاعت صبح 📌خاطره ای از #شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷 👆عکس باز شود 🌹🍃🌹🍃 @shahi
🌷زنگ زده بود وقت گرفته بود بیاید مطب من، مطب یه . 🌷نه که یک آدم معمولی باشد! علی صیاد شیرازی می خواست بیاید برای ازدواج مشورت کند. 🌷آمد. راس ساعت ۸ که قرارمان بود.بعد از این که خوش و بشی کردیم، کلاه نظامی اش را درآورد، گرفت و شروع کرد: 《بسم الله الرحمن الرحیم.اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن...》 🌷دعای را تا آخر خواند. دیدار سران قوا نبود ها! جلسه ی مشاوره پدر عروس بود و یک روانشناس. راوی:دکتر گلزاری 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#اعجاز_علمی_قرآن #موسسه_باورباران Bavarbaran.ir 🌾☘🌿🌾☘🌿🌾☘🌿🌾☘🌿 🔴 اشاره ی علمی قرآن کریم به تاثیر خوردن خرما بر زایمان طبیعی در اواخر دوران بارداری #قرآن_را_نشناخته_انکار_میکنند 🔶در این آیات خداوند به حضرت مریم برای زایمان راحت تر و درد کمتر .. خوردن خرما را توصیه می کند 🔹سایت healthline : خوردن خرما در هفته های پایانی دوران بارداری میتواند اتساع دهانه رحم را افزایش دهد ( و از این طریق منجر به زایمان راحت تر شود) Eating these fruits throughout the last few weeks of pregnancy may promote cervical dilation https://www.healthline.com/nutrition/benefits-of-dates#section5
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze17.mp3
3.8M
💿 #تندخوانی⇧⇧ ◀️ جزء هفدهم قرآن کریم 🎙 #استاد_معتز_آقایی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
Shahat.tartil-joz.17.mp3
6.98M
💿 #ترتیل⇧⇧ ◀️ جزء هفدهم قرآن کریم 🎙 #استاد_شحات_محمد_انور 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطرات 🌸سوریه که میرفت، همیشه ساک سفر رو #همسرش می بست. تو آخرین سفر به همسرش گفته بود که ساک رو
❣شهر را گشتم 🍂که مانند #تو را پیدا کنم ❣هیچ‌کس حتی #شبیهت نیست❌ 🍂 #فوق‌العاده‌ای 😍 #شهید_محمودرضا_بیضایی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣شهر را گشتم 🍂که مانند #تو را پیدا کنم ❣هیچ‌کس حتی #شبیهت نیست❌ 🍂 #فوق‌العاده‌ای 😍 #شهید_محمودرضا
9⃣8⃣0⃣1⃣ 🌷 💠افطــار 🔰سرهنگ محمدی جانشین تیپ امام زمان(عج) خاطره‌ای از محمودرضا تعریف می‌کرد و می‌گفت: ماه بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد ما را به ضیافت افطار دعوت کرد. 🔰با تعدادی از دوستان از جمله به میهمانی رفتیم و خیلی هم بودیم؛ دو سه دقیقه🕰بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما منصرف شد 🔰و گفت: من ؛ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آن‌ها به برود و من نیز مصر بودم که دلیل‼️ برگشتنش را بدانم. بیضائی به من گفت: «شما ماشین🚘 را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید🍝، من هم بعد از افطار که برگشتید را برایتان می‌گویم.» 🔰بعد از افطار علت از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: «اگر خاطرت باشد این قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار🍲 دعوت کرده بود؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که غذای ما را به سربازانشان داده‌اند و آن‌ها نیز از فرط با ولع غذای ته مانده را می‌خورند😋 🔰امروز که داشتم وارد سالن می‌شدم فکر کردم💬 اگر قرار است ته مانده غذای مرا به این سربازها بدهند، من آن را نمی‌خورم❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
💢منت پذیر #حضورت خواهیم ماند که پای آزادگی رابه خانه های🏘پرحصارمان باز کردی. #نفست که بر کوچه های یخ❄️ بسته شهر پاشید، به آفتـ☀️ـاب ایمان آوردیم. 💢به رودخانه ها🏞 مؤمنمان کردی، آنچنان که خاک خشک، قطره های باران🌧 را. پاس می داریم شکوه #جاودانه ات را که دستانت، #راهگشای سنگلاخ ترین جاده ها بود و بی روزن ترین شب ها🌒 را گام های روشن #تو بشارت نور💫 💢بزرگت می داریم و آیه های بلند #حماسه ات را در کوچه های جوان شهر، به تلاوت می نشینیم😌 در مسیر ردپای👣 #آخرت، آینه می کاریم و تصویر پروازت🕊 را در چشمان #فرزندان میهن، #ابدی می کنیم. #شهید_مجید_قربانخانی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌺🌸🕊🌸🌺 مثل یک شعر مَـرا تنگ در #آغوش_بگیر که هوایِ غزلــ📝ــم سخت شبیه #تن_توست ... 💕از #حسرت_آغوش_پـدر 💞تا #لذت_آغوش_خــدا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢مادر شهید: در #وصیتنامه‌اش تاکید داشت که از امر به "معروف و نهی از منکر" غافل نشویم❌ 🔰ما همیشه یک
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ چقدر سخت است... حال #عاشقی💖 که نمیداند معشوقش💞 نیز هوای #او را دارد یا نه⁉️ #شهید_محمدحسین_مومنی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ چقدر سخت است... حال #عاشقی💖 که نمیداند معشوقش💞 نیز هوای #او را دارد یا نه⁉️ #شهید_محمد
0⃣9⃣0⃣1⃣ 🔻راوی: مادرشهید 🔰با شروع جنگ در ، پیش از او دوستان و آشنایان👥 عازم سوریه شدند. زمزمه‌های رفتن# محمدحسین و آماده کردن ما مدام در خانه شنیده می‌شد. اوایل مخالف⛔️ بودم؛ چرا که محمد حسین پسرم بود و دلبستگی💞 بیشتری نسبت به دیگر بچه‌ها به او داشتم. ولی در نهایت با اصرار و پافشاری محمد، من دادم و ایشان بار در سال ۹۴🗓 عازم سوریه شد. 🔰محمدحسین می‌توانست در قالب تیپ نیز به سوریه اعزام شود🚌 اما از طریق لشکر به جبهه رفت. نیت و هدف🎯 اصلی فرزندم بود که و حضور در هر یک از دو لشکر برایش تفاوتی نمی‌کرد❌ ولی چون به زبان فارسی مسلط بود، برای ارتباط برقرار کردن با همرزمان👥 خود در گروه احساس راحتی بیشتری می‌کرد. 🔰روز محمدحسین احساس غریبی داشتم؛ هم خوشحال و هم نگران💓 بودم؛ خوشحالی از این بابت که جوان برومندم برای از حرم بی بی🕌 می‌رفت و از سوی دیگر آنقدر بزرگ شده که خودش راه و غلط❌ را انتخاب کند. همچنین نگران از دوری، و اتفاقات دیگر بودم. فقط است که می‌تواند این‌گونه احساسات خود را مدیریت و کنترل کند. 🔰در مدت‌زمانی که ایران🇮🇷 بود به ما عکس‌ها و فیلم‌های را نشان می‌داد و از دوستان و همرزمانش می‌گفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی که #بیقرارم و دلتنگـ💔 تنها جایی که #آرومم میکنه همینجاست👇 کنار یه سنگ زیبا😍 که روش #حک شده 🌷 #شـهیــــــــد...🌷 اینجا خودِ خودِ #آرامشه😌 🌷 #شهیدان أَحیاء هستند و رزق‌شان #عندربـــ ! #شهید_گمنام #پنجشنبه_های_دلتنگی 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_19588927.mp3
7.75M
🎵 #صوت_شهدایی 🌹خورده گره با اسم زهرا، شهید گمنام... 🎤🎤 سید رضا #نریمانی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 حکایتی از عملیات نبل والزهرا 🔴 پیکر شهید سعید علیزاده دربین همرزمان 🔹 دستش را شهيد #نويد_صفري گرفت
🌷جهـ🌍ـان برای شما... #او برای #من کافیست 🌷مرا رها بکنیدم به دشتِ🍃 دامنِ #او 🌷به گم شدن وسطِ پیچ و تابِ💫 موهایش 🌷که گیج کرده مرا #عطرِ مانده از تنِ او ... #شهید_سعید_علیزاده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان #چای روی سکوی وسط خیابان #منتظرم می‌ایستاد. 🌸وق
🍃✨🌺✨🍃 🌷تهران که می‌آمد وعده می‌کرد در مراسم های حاج منصور ارضی. تازه موتور خریده بودم. بعد از گفتم می‌آیم دنبالت باهم برویم. 🌷از میدان شهدا که رد شدیم یک ماشین پیکان سفید آمد و پیچید جلوی ما. بدجور خوردیم بهش. شدم. از بالای سرم رد شد خیلی متبحرانه خودش را جمع کرد. استخوان ترقوه‌ام شکست. 🌷محمدحسین زخم های سطحی برداشت. می‌خواستم زنگ بزنم به پلیس، نگذاشت. می‌گفت ... گفتم: بابا من داغون شدم، چیزی از موتورم نمونده گفت: این بنده خدا گناه داره، 🌷بالاخره به راننده ماشین گفت برو! من رو برد بیمارستان امام حسین (ع). دکتر آورد بالای سرم. اذان گفتند؛ سحری نیت روزه کرد؛ هرچه اصرار کردم نرفت خانه 🌷بچه اولش که به دنیا آمد از همان بدو تولد مشکل داشت. هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. بعد از چند روز پیام داد: دارم پسرم را می‌کنم 🌷از یزد که آمد نمی‌خواستم راجع به آن قضیه صحبت کنم. معلوم بود در دلش دارد. با خانمش می‌آمد مسجد ارگ 🌷یکدفعه گفت: اگر این مناجات حاج منصور نبود نمی‌دانم می‌توانستم این درد را تحمل کنم یا نه‌... اینجا که میام می‌شوم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا💖 #قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣ 🍂ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧ
📚 💖 ⃣3⃣ 🍂ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ، ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ . ﺑﯿﻤﺎﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﺳﺎﻕ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ، ﺯﯾﻨﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﺨﺖ، ﺁﺭﺍﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩﻡ : ﺳﯿﺪ !… ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ : ﻃﯿﺒﻪ !… ﻫﺮﺩﻭ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ . 🍁ﭼﻘﺪﺭ ﻻﻏﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ : ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﯼ !! ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺗﻮ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﻢ؟ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻧﺒﻮﺩ !… ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ … ؟ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻭﻗﺖ؟ 🍂ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ : ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻧﺎﯼ ﺳﻮﺭﯾﻪ ! ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﻡ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺪﺍﺭﮎ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﮐﯽ ﺍﻡ ﻭ ﮐﺠﺎﻡ . 🍁– ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺑﯽ؟ – ﺩﮐﺘﺮﺍ ﻣﯿﮕﻦ ﺁﺭﻩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻪ !… ﮐﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪﻡ … – ﺣﺘﻤﺎ ﻗﺴﻤﺘﺖ ﻧﺒﻮﺩﻩ ! ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﯼ؟ – ﮐﺠﺎ؟ – ﺳﻮﺭﯾﻪ ! – ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻡ؟ ﭼﯿﺰﯾﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﮐﻪ ! ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ! ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﺶ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ ﻭﺭ دلت! 🍂– ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ؟ – ﺁﺭﻩ ! – ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺎﻧﻤﻢ! ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻢ، ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ! ﻣﯿﺜﻢ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻫﺘﻞ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍر ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ . ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖 ⃣4⃣ 🍂ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﺜﻞ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺒﺮﯼ ! 🍁ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺻﺤﻦ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ : ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮕﻪ ! ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ؛ ﮔﻨﺒﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ، ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﻋﻘﯿﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﺵ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ . 🍂ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ . ﺍﻻﻥ ۵ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ، ﻣﯿﺜﻢ ۴ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺸﺮﯼ ۳ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ . ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﯿﺰﺩﻧﺪ ﺗﺒﺸﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ !! ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻢ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻬﺎﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ . 🍁ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﮑﺮﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺁﻣﺪ : ﻣﻨﻮ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ – ﭼﺮﺍ؟ – ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﺪﯼ ! ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ : ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟ ! ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﺣﻼﻟﯿﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟ ﺑﻪ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ : ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ! – ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺣﺮﻡ؟ 🍂– ﻧﻪ !… – ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ ! – ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ! – ﺍﺯﮐﺠﺎ؟ – ﻭﺳﻂ ﺷﺐ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﯼ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﯼ ! ﭼﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﻣﮕﻪ؟ – ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺭﻭ ! ﻭﻟﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ! – ﭘﺲ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻦ ! - ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ … ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ : ﺍﮔﻪ ﻧﮑﻨﻢ ﭼﯽ؟ – ﺟﻮﺍﺏ ﺳﯿﺪﻩ ﺯﯾﻨﺐ ( ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺍﻟﺴﻼﻡ ) ﺭﻭ ﭼﯽ ﻣﯿﺪﯼ؟ – ﻣﯿﮕﻢ … ﻣﯿﮕﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﺯﺵ ! 🍁ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪ . ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻠﮏ ﺯﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﺍﺿﺢ ﺷﻮﺩ . ﺧﻂ ﺍﺷﮏ ﺭﻭﯼ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ . ﮔﻔﺖ : ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ؟ – ﺭﻓﺘﯽ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺎﺭﯼ ! ﻣﯿﺸﯿﻨﯽ ﺗﻮ ﻗﺼﺮﺕ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ! ﺧﻨﺪﯾﺪ : ﭼﺸﻢ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﺳﺖ ﻭﭘﺎﻣﻮ ﺑﺒﻨﺪﻥ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ – ﻧﻪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﯼ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻧﺎﺕ ﺑﺸﻪ ! – ﭼﺸﻢ ! ﺣﺎﻻ ﺣﻼﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ – ﺁﺭﻩ … 🍂ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺪﻣﻬﺪﯼ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﻪ ﺻﻔﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻘﺘﺪﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ … ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ .… ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh