🔰نیمی فدای وطن و نیمی هم فدای حرم شد
💢همسر شهید محمدرضا ابراهیمی:
«محمدرضا ۳۰ سال در #سپاه خدمت كرد و بعد از بازنشستگي در جهاد مشغول به كار شد. اما بعد از جنگ هم آرام و قرار نداشت. عاشق شهادت🌷 بود و دلتنگ رفقاي شهيدش ميشد. هميشه ميگفت چرا من شهيد نشدم. خوشا به حال رفقايم كه شهيد شدند😢
💢ميگفت اي كاش #باب_شهادت باز شود و من هم به آرزويم برسم. من به ايشان ميگفتم شما هر روز يك بار شهيد ميشويد. چون محمدرضا خيلي درد ميكشيد😣 اما ايشان راضي نميشد و ميگفت آنها كه شهيد شدند معامله را بردند.
💢همه اينها گذشت تا اينكه بحث #سوريه و دفاع از حريم اهل بيت پيش آمد. از همان آغاز جنگ زمزمه رفتن و دفاع از حرم را مطرح كرد 💥اما به خاطر جانبازي از اعزامش جلوگيري ميكردند تا اينكه اواخر شهريورماه ۱۳۹۴ بعد از كلي پيگيري و #اصرار عازم دفاع از حرم شد. نيمي از جسمش فداي وطن و نيم ديگر فداي حرم شد.»
#شهید_محمدرضا_ابراهیمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویکم
ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم، سرم گیجم رفت، دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م!
بهار نیومدہ بود،تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! 😣 از صبح حالم خوب نبود،چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم!
هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا! 😣🌳
صداے زنے اومد:
_خانم حالتون خوبہ؟ 😟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم:
_میشہ برام یہ تاڪسے🚖 دربست تا تهران بگیرید؟! 😥
اومد نزدیڪم،چادرش رو با دست گرفت و گفت:
_میخواے ببرمت درمانگاہ؟! اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ!😧
دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت✋🌳 و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم:
_نہ ممنون! 😣
دستم رو گرفت:
_مگہ من میذارم اینجورے برے؟!حالت خوب نیست دختر!😐
خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد. همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:
_حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ،💚بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم!😊
بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم!
حسینیہ سیاہ پوشے🏴 ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت:
_نیم ساعت دیگہ روضہ س 💚 تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم!😊
زن دیگہ اے وارد شد،با تعجب😳 نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت!
🌸🌸🌸
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم،
چند دقیقہ گذشت....
حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنــ🌸ـے گفت:
_دخترم نمیخواے بلند شے؟!
صدا برام غریبہ بود،بے حال گفتم:
_حالم خوب نیست!😣
+یعنے نمیخواے تو مجلســ🌸ـم ڪمڪ ڪنے؟!
🌸🌸🌸
با تعجب چشم هام😳 رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود!
با صداے بلند گفتم:
_خانم!
زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند😊 اومد سمتم، لیوانے🍶 گرفت جلوم و گفت:
_بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ!
همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم:
_تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟!
با تعجب😳 نگاهم ڪرد.
_مگہ من ڪمڪ خواستم؟!
ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم:
_بلہ!گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے!
سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ
اتاقے ڪہ بود گفت:
_خانم مرامے! 😐
خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت:
_جانم!
+این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟!😐
خانم مرامے با تعجب گفت:😳
_من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم!
با تعجب نگاهشون ڪردم
_خودم صدا شنیدم!😟
حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم!😧 با شڪ نگاهم ڪردن، خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت:
_از بچہ هاے دانشگاهے؟
سریع گفتم:
_بلہ!
+تو دانشگاہ قرص دادن بهت، براے درس خوندن و این حرف ها!😏
نگاہ هاشون👀👀 اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست،💔😢با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم:
_نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟!
از حسینیہ اومدم بیرون، 😔😢چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت:
_بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:😠
_خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدرے بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم:😠
_شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت:😳😕
_چے شدہ؟
رو بہ زن گفت:
_خانم محمدے!😕
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندے زدم 😏و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صداے سهیلے باعث شد بایستم:
_خانم هدایتے!
برگشتم سمتش و گفتم:
_بلہ!
بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!😢
با نرمش گفت:
_بفرمایید حسینیہ!🏴
با ڪنایہ گفتم:
_ممنون روضہ 💚صرف شد!😢
+حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مــ🌸ـادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے بگہ،درستہ خانم محمدے؟
زن سرش رو انداخت پایین 😔 و گفت:
_واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم!
بے توجہ گفتم:
_قبول باشہ!خدانگهدار
محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت:
_ایام فاطمیہ🏴 س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!😔😢
دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود!
صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم:
_من چـــ✨ــادر ندارم،یہ جورے میشم!
محمدے لبخندے زدے و گفت:
_الان برات میارم!😊
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشکے اومد سمتم و گفت:
_بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر کردم
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ادامه_قسمت_بیست_ویکم
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم! 😊 دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
_حلال ڪردے؟😊
آروم گفتم:
_حلال! 😊
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے
از باند پیچید🎤🔉 و مجلس شروع شد! بغضم😢 گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے، من گریہ م گرفتہ بود!😢
چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ!🏴 اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم: خدایا خیلے خستہ ام!😭
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
1_3325649.mp3
20.89M
💔عکس #رفیق_شهیدم 😔
🎧🎧 #شــور
🎤🎤 #سید_رضا_نریمانی
به یاد #شهدای_مدافع_حرم🕊🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شب سردے ست
و هوا منتظر باران🌧 است
وقت #خواب است و
دلمـ♥️ پیش تو سرگردان است
#شب_بخیر اے نفست
شرح پریشانی من
مـاه پیشانے🌝 مـن
#دلبـر بارانے مـن 😍
#شهید_احمد_مشلب
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌹امروز، روز #شادی و سرورت باشد
✨نام #پدرت نغمهی شورت باشد
🌹ای کاش، که سال بعد، جشن پدرت
✨در #روزظهور و با حضورت باشد😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
میلاد #امام_حسن_عسکری(ع) مبارک باد❣
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸خوشا #پروازتان با هــم
⚜بلند آوازتان #باهــم
🌸بہ ياد آريد ما را هــم
⚜در آن #پرواز ڪردن هـا🕊🌷
#شهید_ابومهدی_المهندس
#شهید_قاسم_سلیمانی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - عادت به گناه - استاد رفیعی.mp3
3.99M
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
♨️عادت به گناه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎈ای بابای #مهدی_زهرا خوش آمدی😍
🎀ای زمینیان، چشمانتان روشن باد
یازدهمین آفتاب روشنایی بخش آمده🥰
🌺آمده تا کوچه پس کوچه های شهر دنیا را با بارش رحمت🌧 بپوشاند. آمده، شهر زندانی شده به #معصیت را از قفس آزاد کند❤️
🎀میبینید امروز چه سرمست است #مدینه، عطر وجود تو به اوج مستی و هوشیاریش رسانیده. گویا امروز زمین به یُمن قدوم مبارک شما😍 به پوست خود نمیگنجد. آری، چه خجسته روزیست امروز
🌺ای از پدر #دلسوزتر و از مادر رئوفتر،
آمدنت مبارک عالم هستی باشد☺️
✍️نویسنده: #زهرا_حسینی
🌺به مناسبت سالروز ولادت #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃راوی قصه های #شام قاصدکی ست که معرکه عاشقی را به نظاره نشسته و پایان سرنوشت رزم آوران را در دل تاریخ حک میکند♡
🍃از آن روزی که پیکِ عدرا* برایش از هتک حرمت گفت آغاز قصه رقم خورد ، رزم #فاطمیون و #زینبیون را به تصویر کشید و ضمیمه کرد:
بعضی از مردم جان خود را به خاطر خشنودی خدا میفروشند، و خداوند نسبت به بندگان مهربان است.* و اینبار قرعه به نام دو یار افتاده بود ذکریا و #الیاس.
🍃به هنگام نماز که تماشایشان میکردی اللهم الرزقنا هایشان رنگ #شهادت و نیتشان بوی #خلوص داشت. #یا_لطیف_إرحَم_عَبدِکَ_ضَعیفِ سجده آخر نمازشان روادید آسمان را به دستشان داد و بلیط رفتِ بدون برگشت را ،حداقل برای الیاس اینگونه بود
🍃حلب مشتاقانه پیکر⚰ او را به آغوش کشیده بود. همسر و فرزندانش چشم انتظارش بودند و غروب هایی که چشم مادر به قاب در خشک میشد
🍃فاطمه سه ساله زانوی غم بغل گرفته بود و بغضی میهمان گلویش شده بود لحظهای #آسمان چشمانش آرام نمیگرفت و ابرهای دلتنگی💔 همچنان میبارید، برای قاصدک از پدرش سخن میگفت تا بلکه به گوشش برساند🥺
🍃یادم به خرابهی شام افتاد، دختری سه ساله که بهانه #پدر را میگرفت میخواست از #خار_مغیلان و درد سیلی به پدر شکایت کند .به انتظار پدر نشسته بود بی رمق با خدای خود نجوا میکرد و پدر را میخواست😭
🍃ذکریا، سه ساله اش را تنها گذاشت تا مدافع سه ساله #حسین(ع) شود و چه غمگین است قصه فرزندان شهدا🌷 چه #فاطمه هایی که دلتنگ مهر پدریاند و چه محمد صدراهایی که پدر را فقط در یک قاب عکس دیدند
🍃حالا بعد از پنج بهار ذکریا با هفت شقایق دیگر🥀 برگشت و الیاس هنوز هم مهمان سرزمین #حلب است.
🍃میگویم بهار چون به قول شاعر: #پاییز بهاری ست که عاشق شده و دلتنگ است برای عاشقانی که از سرزمین دور ماندهاند همچون الیاس. بغض😢 میکند و برگ هایش را سنگفرش خیابان ها میکند به امید اینکه الیاس ها برگردند😞
پروازتان مبارک عباس های زینب(س)❤️
پ.ن: * مرج عذراء که امروز عدرا نامیده میشود شهری است در #سوریه که در آنجا حجر بن عدی به خاک سپرده شده است.
پ.ن:*سوره بقره آیه ۲۰۷
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_ذکریا_شیری
#شهید_الیاس_چگینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃عطرنسیم سحر ، آرام در اتاق رقص میکند و جلوه بخش لبخند همیشگی ات میشود . مانند هرروز با قامت چهارشانه ، لابلای لباس ایثار سیر می کنی ؛ گشتی در محوطه ی #عشق میزنی و پا در مسیر #پرواز می گذاری .
.
🍃قاب عکست میهمان خانه ها شده . تویی که تکامل سیر نجابت بودی . تویی که #حیا را هنوز هم لابلای قاب چشمانت پنهان کرده ای .
تورا یادمان هست . تویی که مبتلا به درمان بودی و میان تلخند های خشک زمینیان ، تبسمت آراسته به رنگ #صلوات بود .
.
🍃از چه بگویم ؟ شاید از بی قراری قلم در تکاپوی وصفت . می گویم از روزی که طلوعت رنگ به آسمان بخشید ، تا شبانگهی که با غروبت ، مأمن روحمان شدی .
.
🍃می نویسم از دل عاشقت که در تب و تاب #سوریه میتپید . می نویسم از چشم های بخشنده ات ، که در آخر سهم یک جهان شد .
می نویسم از #دلتنگی . دلتنگی دنیایی ، که لحظه لحظه وجودت را بر تن خود حک کرده و هر روز به خاطراتت رنگی دوباره می بخشد .
.
🍃گاهی ، خاطره ای ، لای خم کوچه ، پشت همین در ، میان پنجره هایی که از انتظار دیدنت ، #سالخورده و شکننده شده اند .
.
🍃می نویسم و اینهمه را ، قلم با خون دل نقش می کند ؛اما به هر حال ما هنوز هم یادمان هست ؛ توهم یادت باشد ... .
✍️نویسنده: #مبرا_پورحسن
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰دیده می گشایم و #چشم هایت گشایش قلبم میشود. این بار اما نمیخواهم با کلمات بازی کنم و کلمات عجیب وجودم را فرا گرفته اند. گویی دستانم را به چشمانت سپرده اند و قلمم✍ توان این موج سرشار از علاقه را ندارد.
🔰به دنبال #رضایتش بودی. همانی را میگویم که بیتابش بودی و عشقش بیقرارت کرده بود. همانی که دلبرت بود و دلدارش بودی. رسم دلبری♥️ را خوب آموخته و گویی آن طپش قلب جریانی دوطرفه بود بین او که خالق بود و تویی که مخلوقش بودی. سخنت این بود که راضی باشید به رضایش .حتی اگر میان جهنم غرق شده بودید. میگفتی چه شهید شوی چه نشوی یا سهمت از آن دنیا #بهشت و #جهنم باشد تنها دل بسپرد به رضای معشوقت😌
🔰میخواهیم از سیم خاردار های دشمن عبور کنیم اما نمیشود🚷 و اینک سخنت نیز چاره ی دل های درمانده ی ما میشود که میگفتی اگر میخواهید از سیم خاردار دشمن عبور کنید باید از "سیم خاردار نفستان عبور کنید" و شما چه زیبا مین های این جاده را خنثی کردید و ما در این میدان پاره های تکه تکه ای هستیم که هر کدام به سویی روانه شده ایم😔
🔰حال این روزها عطر تورا گرفته است؛ عطر آسمانی شدنت؛ آسمان را از خود بیخود کرده. ما زمینیان میان راهی عجیب مانده ایم. در میانی از قلبمان خوشحال برای پرکشیدنت🕊 و در میانی دیگر مالامال از غصه و غم برای از دست دادنت. این روزها ما به یادت هستیم و عجیب محتاج آنیم که یادمان کنی.
دستمان به سویت روانه شده 🤝
دستهایمان را گیرایی ؟!
✍نویسنده: #اسماء_همت
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_علی_چیت_سازیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ
درخواست ساده شهید #سجاد_مرادی🌷 از مردم ..
لطفا کلیپ بالا را ببینید و در صورت امکان به درخواست شهید عمل کنید✅
دوستان شهدایی التماس دعا🌺
📎پیشنهاد دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمــان
•← #من_با_تو ...
2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز 🔓ڪردم، از حیاط سر و صدا مے اومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن!😄😄
با تعجب😳 نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود!
خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ😃 از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! 😀
با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین!
بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن! 😳😳
با تعجب گفتم:😕
_چے شدہ؟!چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت:
_هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد:
_هانیہ چادر خریدے؟!😊
تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سرمِ! برگشتم سمت مادرم و گفتم:
_اے واے! یادم رفت پسش بدم! ♀
+چادرو؟!
_آرہ براے خانم محمدے بود!رفتہ بودم حسینیہ شون💚🏴 روضہ!
چشم هاے مادرم گرد😳 شد اما چیزے نگفت!
_فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
_سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم:
_سهیلے رو نگفتم بهتون؟!
_نہ!آدماے جدید رو معرفے نڪردے!
+طلبہ س مادرم طلبہ!دانشگاهمون درس میدہ!
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم:
_خالہ اونطورے نگاہ نڪنا!هیچے نیست،اے بابا! 😐
بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم:
_تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا!بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ!😄
شروع ڪردن بہ خندیدن!😄😃😀
وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجـ🌟ـــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ، چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش پیچید!
خجالت میڪشیدم، انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟! بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے! لب باز ڪردم:اوووووم....
حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم ســـ💫ـجدہ، 😢بغضم گرفت! آروم گفتم:
_خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!😭
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن!😭 من بودم و خدا و حس سبڪ شدن!
احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!
خوش اومدے!😊
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده: #لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌾دلتنگ شدم ماهِ #دل_آرایم را
🍂یک عمر شکستم دلِ آقایم💔 را
🌾 #العفو، که آوارهٔ صحرا کردم
🍂با دستخودم"یوسفزهرایم" را😭
#اَللَّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خورشیـ☀️ـد ِ من
نه از شرق
بلکه هر روز #صبح
از گوشه ی چشم های تو😍
طلوع میکند...
#صبحت_بخیر
ای بهانه ی همه ی شعرهای♥️ دیشبم
#شهید_سعید_سلمان
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سردار علیمراد رمضانزاد از دیار گیلان شهرستان رودسر
این عزیز ازدست رفته در جبهه های حق علیه باطل حضور فعال و مستمری داشتن بطوریکه از ۸ سال #دفاع_مقدس ۷ سال و۶ ماه از جوانی خودرا مشغول دفاع و حفاظت و پاسداری✌️ از خاک و ناموس خود در جبهه ها گذرانید.
سرانجام این عزیز بزرگوار در ۱۲ بهمن سال ۹۸ پس از سال ها مجاهدت و پیروی از دستورات رهبر معظم انقلاب و همچنین پس از تحمل درد😓 و بیماری ناشی از #شیمیایی و ترکش های که در بدنش وجود داشت و درحالیکه فقط ۱ ماه از شهادت شهید بزگوار #حاج_قاسم سلیمانی نگذشته بود به یاران شهیدش پیوست🕊🌷
#شهید_علیمراد_رمضانزاده
#ایام_ولادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰شهیدی که نهضت سوادآموزی در جبهههای سوریه راه انداخته بود
🔸شهید موحدنیا در کنار بحث جهاد و رزم در #سوریه، پیگیر مسئله علمی و سواد تیپ #فاطمیون و مسئول سوادآموزی📝 تیپ فاطمیون بودند.
🔹شهید موحدنیا🌷 اذعان داشتند این عزیزان حتی برای ارتباطگیری با خانوادههایشان امکان تایپکردن و ارسال پیام📲 و عکس در فضای مجازی را بلد نیستند و برای همین درصدد بودند و دائماً کتب و جزوات درسی📑 را برای آموزش سواد به نیروهای فاطمیون به سوریه میبردند.
🔸سردار مرتضوی از مسئولین اصلی تیپ فاطمیون نقل میکنند: وقتی از کوچه پس کوچهها به سمت خط مقدم میرفتم، چادری⛺️ دقیقاً در نزدیکی خط نبرد، توجهم را جلب کرد؛ وقتی به آن چادر مراجعه کردم، دیدم این چادر محل اسکان و #سوادآموزی و مقر نیرویهای فاطمیون است و آقا مهدی پیگیر مسئله سواد و علمی نیروها حتی در نزدیکترین قسمت به خط مقدم هستند👌
🔹با تعجب پرسیدم: صالح! (نام جهادی شهید موحدنیا در سوریه ) تو در این قسمت حساس و #خط_مقدم، چادر سوادآموزی برپا کردهای⁉️
#شهید_مهدی_موحدنیا
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh