💢اواخر آبان ۱۳۵۹ یادآور شهادت یکی از بزرگترین و البته گمنامترین فرماندهان دفاعمقدس است.
سعید گلاببخش معروف به *محسن چریک* قبل از انقلاب مدت ها در اروپا تحصیل می کرد، او پس از عزیمت به لبنان، در اردوگاه های آموزشی مبارزین فلسطینی دوره های چریکی را گذراند و در کنار آنان با اسراییل مبارزه کرد.
او در آستانه پیروزی انقلاب به ایران آمد و مبتکر اولین دوره های آموزشی برای نیروهای جوان سپاه بود.
گنبد، تبریز، سقز و سنندج جاهایی بود که به محض شروع غائله، شاهد حضور و رشادتهای محسن چریک بود. دفاعمقدس که شروع شد، بعنوان فرمانده عملیات غرب مشغول طراحی عملیات علیه نیروهای بعثی شد.
ارتفاعات بازیدراز، تپههای افشارآباد، پادگان ابوذر و سرپل ذهاب، گواهی خواهند داد به مجاهدتهای مردی که هیچ وقت پیکرش از آن منطقه برنگشت...
*او بزرگ بود، زود رفت، گمنام ماند...*
افسوس که نه برایش شعری سرودند، نه کتابی نوشتند، نه فیلمی ساختند و صد افسوس که نه حتی مزاری دارد.
ابراهیم هادی در پادگان ابوذر با محسن چریک آشنا شد و مدتی با هم بودند.
محسن در صبح روز عاشورا همراه با چهل نفر از نیروهایش با دشمن درگیر شد، اما تاکنون که ۴۱ سال از آن ماجرا می گذرد هیچ نشانی از پیکر محسن و یارانش یافت نشده!
روحشان شاد، یادشان گرامی..🌷
📙برگرفته از کتاب شهید گمنام. اثر گروه شهید هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدف زندگی _ ۲.mp3
5.13M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۵۹
🎤 استاد #رائفی_پور
🔸«هدفت از زندگی چیه؟»🔸
🔺قسمت دوم و پایانی
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹وارد معراجالشهدا شدیم.کنار تابوت محمدحسین زانو زدم.گفتم:مامانجان!!!برام عزیز بودی ولی خدا برام عزیزتره....جوون بودی ، رشید بودی ، فدای سر علیاکبر آقا اباعبدالله!!
زهرا بیخ گوشم برای خودش زمزمه میکرد.
🦋 بنا نبود که آفت به باغ ما بزنند
🦋پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند
دلم ریش شد.چقدر زهرا برای آیندهی محمدحسین دل بسته بود.خواهر نداشت.لحظه شماری میکرد ، محمدحسین ازدواج کنه که به همسرش بگه ، آبجی
دست کشیدم روی صورتش نوازشش کردم.دستم خونی شد.جای تیرها روی دستم موندهبود.دست راستم رو بلند کردم به امام حسین(ع) گفتم: (آقاجان!!!همیشه دست خالی صداتون میکردم ولی امروز با خون محمدحسین میگم: #یاحسین)
حس مادرانهام گفت: ببین بچهات چطوریه؟؟؟اومدم پرچم روی بدن رو کنار بزنم .😭
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک 😭😭😭🤲❤️ همراه با شهدا💚
✍️بیداری ملت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطره_شهدا
👆 این خاطره رو به گوش مسئولین برسانید ، تا بدونن به چه قیمتی به این جایگاه رسیدند😢...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاطره ای از حمیدآقا 🍁
"آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم :)
یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم انتخاب کردیم ....
بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم
هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم 🥀🍂"
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⸢#شهیدانہ''♥️⸥
میتوان بین کثرات و شلوغی ها
و هزار جلوه از دنیای فانی بود،
اما وحدت داشت ...
نخ ولایت را گم نکرد ...
عشق الهی وحدت میدهد ...
هرجا نگاه کنی، اورا میبینی ..
مراقبه امروزم این باشد که
نخِ محبت مهدی {عج} را بین
کثرات گم نکنم✨💔
#شھید_محمدرضا_دهقان
❜ شهادت، بالنمیخواد، حالمیخواد... ❛
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
امروز سالگرد شهادت دانشمند هستهای "مجید شهریاری" است.
از زبان همسرش:
💐مراسم ازدواج من و مجید در سلفسرویس اساتید دانشگاه صنعتی امیرکبیر برگزار شد، پس از مراسم با لباس عروس به خوابگاه رفتیم و زندگی بیتکلف خود را آغاز کردیم.
🌼مجید از نظر رفتاری بسیار نمونه و فردی بسیار متشرع بود.
💎 به جرأت میتوانم بگویم لقمه غیر حلالی وارد زندگی ما نشد.
🌺حتی در برخی عروسیها حضور پیدا نمیکرد و میگفت وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمیکنم.
🌺مطالعه تفسیر قرآن را هرگز رها نمیکرد
🌹مجید واقعا آماده شهادت بود چون وقتی زندگی این مرد را مرور می کنم می بینم رویه مجید در زندگی هیچ سرانجامی جز شهادت نداشت.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مجید هست🥰✋
*صبحِ آخرین روز*🕊️
*شهید مجید شهریاری*🌹
تاریخ تولد: ۱۶/ ۹ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۸ / ۹ / ۱۳۸۹
محل تولد: زنجان
محل شهادت: تهران
🌹 *قصه ترور «مجید شهریاری»🎥 در یک سریال "صبح آخرین روز" ساخته شده است🍃 همسرش← صبحی با دکتر از منزل بیرون رفتیم🚘 به علت آلودگی هوا🌫️ و زوج و فرد شدن خودروها، دکتر نمی توانست خودرو بیاورد🍂با خودروی من رفتیم🍂 به پسرم محسن هم گفتیم با ما بیاید اما گفت کلاس دانشگاه او ساعت 10 صبح است🕙 و این لطف خدا بود که نیاید تا شاهد این حادثه نباشد🥀آقا مجید شروع به گوش کردنِ تفسیر قرآن آیت الله جوادی آملی کرد💫 حدود ششصد متر در بزرگراه ارتش رفته بودیم🍃که یک موتوری نزدیک ماشین شد🏍️ در همین حین راننده فریاد زد دکتر برو بیرون💥کمربند آقا مجید باز نمیشد🥀راننده سریع پیاده شد🍂من رفتم درِ سمت دکتر را باز کنم🍂که در همین حین بمب جلوی صورت من منفجر شد💥حرارت اولیه انفجار را در صورتم احساس میکردم💥خواستم بروم به مجید کمک کنم اما نمی توانستم حرکت کنم🥀و فقط میگفتم مجید من.🥀از حرکت راننده که توی سر خودش میزد🥀فهمیدم مجیدم شهید شده.🕊️دانشمند فرزانه و استاد فیزیک هستهای دانشگاه شهید بهشتی💫در یک عملیات تروریستی🥀در ۸ آذر ماه ۸۹ به درجه رفیع شهادت نائل شد*🕊️🕋
*شهید دکتر مجید شهریاری*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من (۶۰)
مامان بعد اینکه محسن و بدرقه کرد اومد مقابلم ایستاد فرزانه این چکاری بود که کردی دل پسر رو شکوندی
اخه مگه میشه دروغ بگه ...دخترم یه خورده فکر کن محسنم طرز فکرش درست مثله عباسه
مامان جان من بدون وصیت نامه نمیتونم ... تقریبا چند روزه که از چهل عباس گذشته اگه من مدرکی نداشته باشم چجوری از حرف مردم خلاص بشم ... الان همه میگن این بود تمام عشق و وفاداریش به شوهرش ؟!!
خواهش میکنم مامان حداقل تو یه نفر درکم کن ...
چی بگم دخترم خودت میدونی
من نه میتونم بگم قبول کن و نه قبول نکن ...
فقط قبلش خوب فکر کن از روی عقلت تصمیم بگیر نه احساست...
حالا بیا بریم برا شام یه چیزی اماده کنیم ...
راستی فرزانه قضیه این شیرینی چیه ...
ااااخ یادم رفت اینو برای تشکر از صاحبخونه خریده بودم اخه تو تولیدی لباس استخدام شدم ...
جدی میگی فرزانه ؟؟
اره مامان کارش زیاد سخت نیست حقوقشم خوبه ....
چقدر خوب مبارکه عزیزم
ممنون مامان جون بعد شام بریم شیرینی رو بدیم و هردو تشکر کنیم
باشه دخترم حالا بیا کمک کن ...
شام و خوردیم و رفتیم برای تشکر
خانم صاحبخونه خیلی مهربون بود اما شوهرش خیلی جدی به نظر میومد زیاد نموندیم فقط تشکر کردیمو بعد ۵دقیقه نشستن بلند شدیم راستش از شوهرش خجالت کشیدیم ...
تو تولیدی چون خیاطی بلد نبودم تو بخش بسته بندی لباسا کار میکردم
یه بسته از لباسارو بلند کردم تا ببرمشون تو انبار که ناخدا گاه سرم گیج رفت و افتادم زمین
کارکنا اومدن سمتم و کمک کردن از جام بلند شدم برام اب قند اوردن با خوردنش و یه خورده استراحت بهتر شدم ...
تو خونه حرفی به مامان نزدم ... چون الکی دلشوره میگرفت ...
باهم نشسته بودیم... گفتم : الان میرم دوتا چایی خوش رنگ و خوش عطر میریزم تا مادرو دختر باهم بخوریم و گپ بزنیم ..
مامان ـ اگه بیاری که عالی میشه
پس من برم 😄😄
چایی رو ریختم تا خواستم سینی رو بلند کنم بیام دوباره سرم گیج رفت و چشام تارشد سینی از دستم افتاد به زور از کابینت گرفتم تا نیوفتم
مامان با صدای افتادن سینی و شکستن استکان ها ترسیدو دویید سمت اشپزخونه ...
خدا مرگم بده چی شدی چرا
رنگت پریده .😱😱
چیزی نیست مامان فقط یه خورده سرم گیج رفت همین ...
اخه خیلی رنگت پریده بیا بریم دکتر
نه نیازی نیست گفتم که فقط یه سرگیجه ی معمولی بود
یه خرده بشینم خوب میشم ...
مامان برام اب قند اماده کرد و خوردم حالم بهتر شد رنگم برگشت
دخترم برو بخواب فردا هم باید زود بیدار بشی حداقل یه خرده استراحت کن .... چشم مامان جان
چشمت بی بلا دخترم شب خوش
رفتم تو اتاق خوابیدم به روال هر روز صبح از خواب پاشدمو راهیه کارگاه شدم ....
خدایا همش احساس خفگی و سرگیجه دارم چم شده اخه
به زور خودمو سرپا نگه داشته بودم
به دور از چشم صاحب کارم کمی استراحت میکردم ...
خسته و کوفته رسیدم خونه ...
مامان ناهارو اماده کرده بود رفتم لباسامو عوض کردم یه ابی به سرو صورتم زدم ... اومدم و نشستم سره سفره ...
مامان غذا زرشک پلو با مرغ گذاشته بود تا بوی غذا به دماغم خورد یه حالت تهوع شدید گرفتم دوییدم تو دست شویی ....
بنده خدا مامانمم بدتر از دیشب دوباره ترسید پشت سرم اومد ....
حسابی بالا اوردم ...دیگه نایی برام نمونده بود
مامان ـ فرزانه تو یه چیزیت شده پاشو اماده شو بریم دکتر ...
نه مامان اوردم بالا خوب شدم لابد مسموم شدم ...
نه ربطی به مسمومیت نداره تو دیشبم سر گیجه داشتی ...
پاشو پاشو الکیم بهونه نیار
اخه مامان !!
اخه نداره هر جوره باید بریم ...
مامان به زورم که شده منو برد دکتر...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼میگفت↓
اگہیهروزخواستے
تعریفےبراۍشهیدپیداکنے..؛🌸🌿
بگوشهیــدیعنےباران🌧
حُسْنِبارانایناستکہ⇣
زمینےستولے
آسمانےشدهاست☁️
وبهامدادِزمین🌏میآید...(:
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#امامزمان
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻
ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین
یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن
اےجـمڪرانبـگوڪجـاستآخـریـنامــید
ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هُوَالشَهید🌿
شهید مصطفے صدرزاده:
سخنان مقام معظم رهبرے را گوش کنید؛ قلبـــــ شما را بیدار مےڪند و راه درستـــــ را نشانتان مے دهد.
قسمتی از وصیتـــــ نامه #شهیدصدرزاده
سلام
صبح زیباتون شـــــهدایـے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💖✨
✅ شهید محسن حججی
🔹از بازار رد میشدیم.
خانم بی حجابی را دید!
سرش را پایین انداخت و گفت:
خواهرم جلوی امام رضا حجابت رو رعایت کن❗️
🔸با آرنج زدم به پهلویش: «ما رو میگیرن تا حد مرگ میزنن!»
🔹کوتاه بیا نبود:
«آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش
سر جاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خون امام حسین نیست!» ❗️
[...]خودمانی تر که شدیم، گفت:
«از خدا و امام رضا یک خواسته دارم،
میخوام تو راه امام حسین شهید بشم.»
مکثی کرد و سرش را انداخت پایین.
🔻گفتم: «حاضر نیستم زجری که امام حسین کشید، تو بکشی.»
🔺گفت: «به خدا حاضرم، نمیدونی چه کیفی داره!»
...............................................
📗منبع:سربلند | روایت هایی از زندگی شهید حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید علی اصغر بشکیده🌺✨
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃سالهاست از #جنگ_تحمیلی میگذرد ولی هنوز یاد آن روزگاران در خس خس سینه ای حس میشود، در فریاد های موج گرفته ای که از نجات بچه ها و #سقوط شهر میگوید شنیده میشود، در نقص عضو هایی دیده میشود. اینان واژه جنگ را با تمام وجود لمس کردند. بعضیهایشان دل جا گذاشتهاند در اروند، فکه، #طلاییه و...
🍃بعضی ها نگاه دلتنگشان سر پست، نگهبانی میدهد که اگر ردی یا اثری از گمشدهشان پیدا شد آگاه شوند! یک سری هایشان هم در میدان قدم به قدم جای پای #رفیقهای_آسمانیشان میگذارند تا بلکه به آنها برسند🕊
🍃در این میان آنها که #جنگ ندیده اند قلم به دست گرفته و راوی صحنه های #مقتدرانه ای میشوند که به نام های مختلفی ثبت شده. قلم من، روایتِ صحنه ای به نام #علیاصغر_بشکیده را عهده دار شد.
🍃صحنه ای از مقاومت بچه های گردان #عمار به فرماندهی علیاصغر که در فاز دوم عملیات تنها یک گروهان مانده بود و او، که #یاعلی گویان برخاست برای حفظ خط با چند نفر!
🍃صحنه ای که پروردگار تقوایش را آزمود و او سربلند از این #آزمون بیرون آمد! صحنه همسفره شدن با کارگرانی که غذای اعیانیشان آبِگوشت بود آن هم روزهای بسیار خاص. قلمم مفتخر به نوشتن برای او بود، اویی که دلنوشته اش را اینگونه نگاشته بود: خدایا دوست دارم تنها و #گمنام باشم تا در غوغای کشمکش های پوچ مدفون نشوم!
🍃و عمق این مفهوم را آن زمان درک کردم که دیدم ما دیریست زیر خروارِ #گناهانمان دفن شده ایم و مدفنی متعفن ایجاد کرده ایم. این افتخار نیست و نبود برای منی که مقابلم اسوه ای از #ایثار و گذشت ایستاده و از خداوند طلب گمنامی میکند.
🍃وباز زمین سیصد و شصت و پنج روز به گرد خورشید گشت تا رسید به آن روز که علیاصغر در تاریخچه ذهن ها #غریب و گمنام ماند. به روز پرکشیدنش که اجر اخلاصش بود، به روز شهادتش. به وقت #عروج ملکوتیاش!
✨#تولدت_مبارک
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_علی_اصغر_بشکیده
📅تاریخ تولد : ٩ آذر ۱٣٣٨
📅تاریخ شهادت : ٢۰ اردیبهشت ۱٣۶۱
📅تاریخ انتشار : ۸ آذر ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : خرمشهر
🥀مزار شهید : گلزار شهدای بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حضور امام زمان در زندگی.mp3
7.37M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۶۰
🎤 حجتالاسلام #عالی
🔸«حضور امام زمان در زندگی»🔸
🔺قسمت دوم و پایانی
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍀#پیام_معنوی
💌 کجا قدم میزنی؟ 💌
✍تفکر مانند قدم زدن است،باید ببینی در کجا و در چه هوایی قدم می زنی؛و به سوی کدام هدف قدم بر می داری.بعضی ها هنگام قدم زدن به سوی هیچ محبوبی نمی روند؛فقط دور می زنند.
🔸بعضی در گلستان قدم برمی دارند،ولی بعضی ها در سنگلاخ راه می روند.برنامه قدم زدن تو در چه هوایی و به سوی کیست؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍خواستگار
🌟عباس هفتهای یک خواستگار داشت. فرمانده شهید میگفت عباس هفتهای یک خواستگار داشت. گویی همه خواهان بودند که با عباس فامیل شوند، همیشه به او میگفتند اگر میخواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. در ایام اربعین با خانواده شیرازی آشنا شدند و خانواده حرفها زدن و عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش گفته بود در صورتی که سالم از این مأموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس جور دیگری رقم زده بود و برای خودش کنار گذاشته بود...
#شهید_عباس_آسمیه
یاد شهدا با صلوات🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
بچه ها..!
یه جوری تویِ جامعه راه برید..؛
که همه بگن این بویِ امام زمان میده..!
اگه بگی چی شد که شهیدا شهید شدن؟
میگم یه روده راست تو شِکَمِشون بود راست میگفتن امام زمان دوسِت داریم.
بیاید راست بگیم که امام زمان(عج) رو دوست داریم.
#امام_زمان🌱
#حاجحسینیکتا🌸
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش جواد هست🥰✋
*از من دِل بِکَن*🥀
*شهید محمد جواد قربانی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: حاجی آباد شاهین شهر
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← آخرین باری که از سوریه تماس گرفت📞گفت دلم برای حسین و زینب تنگ شده🥀خصوصا زینب💞 بعد از قطع تلفن دستانم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا اگر قرار است شهید شود🕊️فقط یک بار دیگر بچه ها را ببینه و این آرزو به دلش نماند!🥀مدتی بعد محمدجواد بر اثر اصابت موشک💥و ترکش آن مجروح شد🥀او را به بیمارستان تهران آوردند حالم بد شد اصلا حالش خوب نبود🥀یک هفته بعد مرخص شد و به خانه آمد و بچه هایش را دید💞 آن شب فقط با اضطراب به من نگاه می کرد🥀من هم در نگاهم اضطراب بود حس بدی داشتم🥀نگاه آخر بود!🥀یکدفعه حالش بد شد🥀شروع کرد به خون استفراغ کردن🥀حال من هم بد شد🥀هردو با هم به بیمارستان رفتیم🥀توی بیمارستان صدای جواد را می شنیدم که صدایم می زد‼️دستگاه اکسیژن به من وصل بود. حس می کردم روح جواد بالای سرم است🥀میخواست برای رفتن از من اجازه بگیرد💫 به من می گفت: از من دل بکن.‼️نگاهی به بالای سرم کردم و گفتم: تمومش کن، دارم جون می دم!🥀من راضی هستم!🥀بعد به پدرم گفتم: مرا از اینجا ببر🥀صبح زود پدرم آمد و گفت: محمد جواد شهید شده!*🕊️🕋
*شهید محمد جواد قربانی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من(۶۱)
تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه داشته بودم ...
داشتم خفه میشدم شیشه ماشین و کشیدم پایین صورتمو گرفتم بیرون یه باد خیلی ملایمی صورتمو نوازش میکرد
خوشم میومد اینجوری هم حالت تهوعم بهتر میشد و هم یه ارامشی بهم میداد چشمامو بستم
تا اینکه مامان صدام کرد فرزانه رسیدیم پیاده شو چشامو باز کردم و پیاده شدم ...
از شانسمون خلوت بود مستقیم وارد اتاق پزشک شدیم ...
سلام دادیمو نشستیم ...
دکترـ سلام ... بفرمایید ... چه مشکلی دارین؟؟؟
تا اومدم چیزی بگم مامان زودتر گفت :
خانم دکتر دخترم دیروز یه سرگیجه شدید داشت امروزم که حالت تهوع شدید ...تورو خدا نگاه کنید دیگه رنگ و رخی براش نمونده ....
نه خانم دکتر چیزیم نشده فقط مامان یه خرده ترسیده داره بزرگش میکنه ...
عه فرزانه ... این چه حرفیه مادر ...
خانم دکتر شما به حرفاش توجه نکنین
همین الانشم به زور اوردمش دکتر
مگه می یومد...
خانم دکتر ـ خب اول باید معاینه اش کنم ... خب خانمم نفس عمیق بکش ... بیشتر بکش ... خب دستتم بده تا نبضت و بگیرم ...
خوبه ...
مامان ـ خانم دکتر چشه ؟؟
حاج خانم اجازه بدین معاینه ام تموم بشه چشم بهتون میگم ...
مامان ـ ببخشید از روی نگرانی یه خرده هول کردم ...
اطمینان داشتم که چیزی نیست و دکترم الان همین و بهمون میگه..
خب خانم شما امروز چیزی خوردی که باعث حالت تهوعت بشه...
راستش نه مثل روزای قبل ... شامم که نخورده تهوعم شروع شد
اهوووم پس یه ازمایش فوری براتون مینویسم تو همین جا ازمایشگاه هست ... این ازمایشارو بده بعد دو
ساعت که جوابشو دادن بیار نشونه من بده ...
چشم ...ممنون خانم دکتر
رفتیم یه ازمایش خون و ادرار دادیم
بعد تا جواب ازمایش اماده بشه از مامان خواستم بریم بیرون تو حیاط منتظر باشیم اخه بوی بیمارستان
حالمو بدتر میکرد ....
رفتیم حیاط روی نیمکت نشستم مامان رفت از بوفه برام ابمیوه و رانی گرفت ...
بیا دخترم اینو بخور خنکه اینجوری حالت میاد سر جاش ...
نه مامان میل ندارم ...نمیتونم بخورم
فرزاااانه بگیر باید بخوری این همه منو اذیت نکن پس بگیر همشم میخوری
اب میوه رو خوردم به زور تمومش کردم
دو ساعت شد جواب ازمایشو گرفتیم و نشون دکتر دادیم ...
دکتر با دقت نگاه کرد بعد دید که مامانم خیلی دلشوره داره بهش گفت
حاج خانم مبارکه مامان بزرگ شدین
ما همین جوری خشکمون زد و هم دیگرو نگاه میکردیم ...
دکتر ـ چی شد مثل اینکه خوشحال نشدین دارین بچه دار میشین این ارزویه هر کسیه که بچه دار بشه ...
من بلند شدمو اتاق و ترک کردم
مامان ـ خانم دکتر شما مطمئنید؟؟
بله اولش شک داشتم اما ازمایش همه چیزو نشون میده دختر شما بارداره ...
اگه سونوگرافی بشه مدتش مشخص میشه...
ممنون دستتون درد نکنه ...
مامان جواب ازمایش و برداشت و اومدم دنبالم ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh