eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🍁کارت عروسی می‌خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه. اول رفته بود سراغ اهل‌بیت (علیهم‌السلام). یک کارت نوشته بود برای (علیه‌السلام) به مشهد، یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فداه) به مسجد جمکران و یک کارت هم به نیت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه. شب حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را در خواب می‌بیند که به عروسی‌اش آمده، شهید ردانی‌پور به ایشان می‌گوید: «خانم! قصد مزاحمت نداشتم، فقط می‌خواستم احترام کنم.» حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها پاسخ می‌دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم، به کجا برویم؟» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
۶ | وقت تمام 🔴 به مناسبت سالروز شهادت سردار دلها 🔹منبع: مرکز هنرهای تجسمی انقلاب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5988030355972555300.mp3
3.57M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۸۷ 🎤 استاد 🔸«چرا امام زمان؟»🔸 🔺قسمت ششم 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣ شیعه حقیقی با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق سلام الله علیه روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود» ❤️شهید حمید سیاهکالی❤️ 📚یادت باشد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞🌱 🕊 نگاهش فراموش نمی‌شود لبخندش کهنه نمی‌شود و جمله‌اش دائما می‌جوشد که: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید..👆👆👆 🌖صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین _یا علی 👋 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📝فرازی‌از وصیتنامه 🦋شهید مدافع‌حرم مصطفی زال نژاد: ما حاضریم گرسنگی بکشیم و سختی و تحریم را تحمل کنیم ولی زیر بار زور نمی‌رویم. این درس را از سیدالشهدا آموختیم. در آخرین لحظات عمر سیدالشهداء، دشمن وقتی به خیمه‌ها حمله کرد، ابی‌عبدالله تمام توان خود را گذاشت و بلند شد و گفت: تا زمانی که من زنده هستم، به حرم من حمله نکنید. آری؛ حسین غیرت‌الله است. 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌كرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونی‌هایی هم كه عراقیا پله‌وار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر... بچه ها از كت و كول هم بالامی‌رفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجی‌ها پا روش می‌ذاشتند، می‌پریدند اون‌ور آب و بعد داخل غار... اما گونی هر از گاهی تكان می‌خورد شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه پله شده بود برای بقیه... یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود» 🌷 📎منبع: خبرگزاری نوید شاهد به نقل از سایت انصار حزب‌الله 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۱۰۳) رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ... تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی... ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی درسته.؟ اره از کجا فهمیدی؟؟ خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من .... اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ... جانم بگو عزیزم... میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ... چی میخوای بگی فرزانه... میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ... متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!! ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ... الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ... محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ... منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله... صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت... کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا... محسن تو اتاق کنار بچه ها بود منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ... امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به ارزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت .. من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ... هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ... ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان پنج سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم... و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ... پــــــــــــــایــان نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
این هم از قسمت آخر این رمان و بلاخره به پایان رسید یه خبر خوب دارم ☺️ انشاءالله از شب رمان شهید 😉 ابوالفضل ضرغام (شاهرخ ) رو شروع میکنیم 😍👌
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ شھید حاج قاسم سلیمانے: چون این جنگ مࢪدم‌پایہ بود، لذا مے‌توان گفت اگࢪ دࢪ تاࢪیخ کسی بخواهد قضاوت کند پیࢪامون ملت ایࢪان، این جنگ مھم‌تࢪین یا بࢪجستہ‌تࢪین و تنھاتࢪین معࢪّف ملت ایࢪان دࢪ تاࢪیخ هست و دࢪ تاࢪیخ ایࢪان خواهد بود.🌸🍃📿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
انشاءالله فردا مصاحبه ای با نویسنده رو براتون قرار میدم در کانال