🍃«إنا للّه و إنا إليه راجعون
سردار حاج #محمد_ناظری به یاران شهیدش پیوست.»
🍃خبری کوتاه که آتش به جان همه انداخت ، باورش سخت بود و شاید برای بچه های #فرمانده که هرکدام با حاجی خاطراتی داشتند سخت تر..
🍃قرار بود قسمت آخر مستند_مسابقه_فرمانده پخش شود که فرمانده، همه را با #پروازش غافلگیر کرد.
🍃حالا بچه های فرمانده از گوشه و کنار آمده بودند تا برای بار آخر با فرمانده خود وداع کنند. خیلی هایشان نمیتوانستند حاجی را با آن هیبت نظامی در #تابوت تصور کنند. غم نبودن حاج محمد روی دلشان سنگینی میکرد ، در و دیوار شهر پر بود از بنر هایی با #عکس حاجی و دو کلمه که داغ دل همه را تازه میکرد: #خداحافظ_فرمانده...
🍃چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۹ بود که همه در فرودگاه مهرآباد به انتظار نشسته بودند ، به انتظار آمدن فرمانده.
ولی برای هیچکس این استقبال خوشایند نبود.
🍃حضور حاج قاسم سلیمانی در خانه ناظری ها #قوت_قلبی بود برای اعضای خانواده و حرف هایش آبی بود بر آتش قلبشان .
🍃حاج قاسم میگفت و اطرافیان به گوش دل می سپرند: "حاج محمد ناظری سی ساله که #شهیده ، ما سر سفره #شهید_ناظری بزرگ شدیم ، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پر کار و سخت کوشی و حفظ کردن."
🍃پنجشنبه سوم شعبان تولد پسر #حضرت_زهرا و روز #پاسدار بود که پیکرش تشییع شد و چه جمعیتی آمده بود تا او را به سمت خانه ابدیاش ، #امامزاده_علی_اکبر_چیذر بدرقه کند.
🍃شاید خانوادهاش و عوامل مسابقه فرمانده منتظر بودند تا روز پاسدار را به این پاسدار همیشه در صحنه تبریک بگویند اما خبر نداشتند باید آن روز #شهادتش را هم تبریک بگویند.
🍃امروز ،پنج سال از آن روز گذشته و پنجمین سالگرد آسمانی شدن اوست.
پنج سال گذشته و اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم سلیمانی هم به یاران شهیدش پیوسته است .
🍃 به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز #سعادت انتخاب کند ، شهادت رسم این مردان بی ادعاست...
🍃سالگرد #آسمانی_شدنت مبارک حاج محمد...
✍️نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🥀به مناسبت سالگرد #شهادت #شهید_محمد_ناظری
📅تاریخ تولد :۶ خرداد ۱۳۳۴
📅تاریخ شهادت : ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
🥀مزار : علی اکبر چیذر
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🖇
🌱لیست انتظار...
⁉️ کجای لشکر امام زمانی؟
#استاد_شجاعی
❬أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج❭
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
در فرازۍ از وصیتنامھ شھید لبنانـے ِ
مدافع حرم ، مھدیرعد آمده است:
وصیت من بھ دخترانـے ڪھ عڪس
هایشان را در شبکھ هایِ اجتماعـے
میگذارند این است کھ این کار شما باعث
میشود امامزمان خون گریھ کند . . !💔
#شھیدمھدیرعد🌸
#وصیتنامھ🌱'
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃اگہ۱نفری یہمبلغیپول
بهمونقرضبده
تاآخرعمریادمونمےمونہ.🔍
تاعمرداریمـخودمونو
مدیونشمےدونیمـ.🖇
اما
شهـدا♥️
کہ 'جونشون'روبرامـۅں دادن
خیلےازحرفاشونروزمینمونده..!💔
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید سید احسان میرسیار🌸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃گاهی همه چیز، بعد از #شهادت آغاز میشود! مثلا، سهم آنهایی که پشتِ پایِ عزیزشان دل ریخته اند، میشود انتظار و چشم به راهی...
🍃سید احسان اویی که مادرش خوابِ شهادت را برایش دیده بود، بعد از شهادت همه چشم هارا به راهِ بازگشتِ پیکرش منتظر گذاشت، چه انتظار سختی!
🍃بعد از شهادت، گویی کوچه باغِ انار را زمستان به آغوش کشید! نه شکوفه ای، نه جوانه ای،نه رسیدنی... بر سر دخترها، گرمایِ دست #پدر کم بود و میانِ خنده هایشان، همیشه بغضی جولان میداد که ای کاش بابا بود...
🍃این میان اما همسری، عاشقانه #دلتنگی ها را به خلوت میبرد و غصه نبود مَردَش را در خفا و ذره ذره میخورد. برایِ دخترها پشت و پناه بود در نبود بابا و برایِ پدر مادرِ احسان، مرهمی بر قلب منتظرشان♡
🍃سید احسان، طلسم ماندنها را شکست و او اولین پیکری بود که از خاک سوریه به آغوش خانواده بازگشت، حالا وقتش بود بارِ پدر بودن را، استخوانهای تازه برگشته به دوش بکشند.
🍃آمد و در روزِ شهادتِ مظلومانه #مادرِ عالمین، به آغوش خاک سپرده شد، قلبها آرام شده است. #انتظار جایش را به دلخوشی داده. دلخوشیِ بودنِ بابا برایِ دخترها، حتی زیر خروارها خاک
دلخوشی به مزاری سرد که حالا مامنی برای دردِ دل است، دردِ دلِ همسری که سنگینی نگاهِ همیشه همراهِ احسان را، از قابِ عکسِ شیشه ایِ هم لمس میکند.
🍃انار ها شکوفه داده اند و کوچه باغ سرسبز است. هرسال، همین حوالی که میشود، عطر سید احسان که میپیچد، غنچه انار ها ترک میخورد به لبخندی سرخ، #زمستان است اما، بویِ بهار در پیچ و خمِ کوچه پیچیده🌺
🍃کوچه باغِ انار، شاید به ماندنت عادت نداشته باشد اما، عطرت را سخت به آغوش کشیده.
#تولدت_مبارک ؛ علتِ لبخند انارها🙃
*#کوچه_باغ_انار_به_ماندنم_عادت_نکن ؛ کتابِ زندگینامه شهید🍀
✍نویسنده: #زهرا_قائمی
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_احسان_میرسیار
📅تاریخ تولد : ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۹
📅تاریخ شهادت : ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : بی بی زبیده_قرچک
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❇️#سیره_شهدا
🟠شهید مدافعحرم #مهدی_بختیاری
♻️احترام به پدر و مادر
یکی از خصوصیّات آقا مهدی☝️
اینبودکهدرهرحالیکهتویخونهبود🏡
پدر و مادر که وارد منزل میشدند💞
مهدی به پاشون بلند میشد🙋♂
چه در حال استراحت😴
چه وقتی که مشغول کار مهمی بود🧮
حتی یادمه آقامهدی یکبار توی💥
چتربازی پاش آسیب شدید دیده بود🤒
برای هر کاری با عصا جابهجا میشد👨🦯
حتی توی اون حال هم🌪
به پای پدر و مادر بلند میشد♥️
📀راوے: برادر شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید سید مصطفی بدرالدین🥀
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨سید حسن نصرالله: شهید (بدرالدین) عهد کرده بود یا شهید از سوریه بازگردد یا پیروز...
🍃شهید مصطفی بدرالدین متولد ۶ اوریل ۱۹۶۱ که به نام های #سید_ذوالفقار و سامی عیسی، الیاس صعب نیز شناخته میشد. مسیولیت بخش نظامی حزب الله #لبنان را بر عهده داشت و جانشین #شهید_عماد_مغنیه محسوب میشد.
🍃وی سال ۱۹۸۲ هنگامی که از زندان کویت آزاد شد و #فعالیت_جهادی و مبارزاتی خود را آغاز کرد همواره از سوی سازمان های جاسوسی رژیم صهیونستی و آمریکا و انگلیس تحت تعقیب قرار داشت و بار ها از عملیات ترور جان سالم به در برده بود.
🍃شهید بدرالدین دارای شخصیتی بسیار سختگیر در امر انضباط و آموزش بود در همین حال دورن حزب الله از او به عنوان یک #فرمانده کار کشته و بسیار حرفه ای یاد میشد.
🍃به طوریکه گفته میشود او میتوانسته همزمان با دو تفنگ شلیک کرده و به هدف بزند. در زمینه تاکتیک های نظامی نیز وی دارای هوش بسیار بالایی بود.
🍃روز جمعه ۱۳ مه ۲۰۱۶ ایستگاه تلوزیونی المنار وابسته به گروه حزب الله لبنان گزارش کرد مصطفی بدرالدین از فرماندهان ارشد شاخه نظامی این گروه در #سوریه به شهادت رسیده است.
✍نویسنده: #فاطمه_اکبری
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_سید_مصطفی_بدرالدین
📅تاریخ تولد : ۱٧ فروردین ۱٣۴۰/ ۶ آوریل ۱٩۶۱
📅تاریخ شهادت : ٢٢ اردیبهشت ۱٣٩۵/ ۱٣ مه ٢۰۱۶
🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : بیروت
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانہ🌱
خدایا! میخواهم فقیری بی نیاز باشم، که جاذبه های مادی زندگی، مرا از زیبایی و عظمت تو غافل نگرداند.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش جواد هست🥰✋
*اولین شهید مجلس*🕊️
*شهید جواد تیموری*🌹
تاریخ تولد: ۱۷ / ۵ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۳ / ۱۳۹۶
محل تولد: تهران
محل شهادت: تهران
*🌹برادرش← جواد گاهی میگفت: «بالاخره من یک روز برای دفاع از حرم، میروم سوریه»🌙 و بعد هم کمی مکث میکرد و میگفت: «نگرانم مادر نتواند رفتن من را تحمل کند.»🥀جواد پاسدار محافظ مجلس بود،💫 از سال ۹۰ وارد سپاه حفاظت انصار شده بود🌙مردی بی ادعا، مداح بود برای اهل بیت مداحی میکرد🎤« صبح 17 خرداد سال 96 بود که اولین حمله داعش به خاک ایران اتفاق افتاد.»💥جواد در حین بازرسی مردمی بود که وارد مجلس میشوند🌙در همان حین تروریستها وارد شده و از پشت به مردم تیراندازی میکنند،💥این تروریستهای تکفیری از همان دار و دسته یزیدند❌ از پشت به جمعیت تیراندازی کردند،🥀همان لحظه کسی را که بازرسی میشده میزنند💥و بعد هم جواد و خیلی از دوستانش را میزنند.🥀 برادر من چون بر اثر جراحت به زمین میافتد،🥀بالای سرش رفته و برای تیر خلاصی به سرش هم شلیک میکنند.🥀« ۲۸ خرداد ماه یعنی چند روز بعد از این حادثه بود که سپاه با حمله موشکی🚀به مواضع داعش در دیرالزور سوریه انتقام حمله عوامل داعش در خاک ایران را گرفت..»💫 برادر بزرگمان (شهید رضا) در عملیات مرصاد توسط منافقان شهید شده بود،🕊️برادر کوچکمان هم (جواد) توسط منافقان در شهر تهران و در مجلس شورای اسلامی💫 در دفاع از امنیت کشور و مردم شهر شهید شد.*🕊️🕋
*شهید جواد تیموری*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پانزدهم
من صدای پای داعش را درنزدیڪی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم ڪه با گریه التماسش ڪردم :
_حیدر تو رو خدا برگرد!
فشار پیدا نڪردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام ڪرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت ڪه با خشمی عاشقانه تشر زد:
_گریه نڪن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه ڪوچیڪ ڪجا آواره شدن، چجوری برگردم؟
و همین نھیب عاشقانه،
شیشه شڪیباییام را شڪست ڪه با بیقراری شڪایت ڪردم :
_داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!
از سڪوت سنگینش نفھمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشھای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب ڪردم :
_اگه من اسیر داعشیها بشم خودمو میڪشم حیدر!
به نظرم جان به لبش رسیده بود،
ڪه حرفی نمیزد و تنھا نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :
_حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم ڪه غرش وحشتناڪی گوشم را ڪر ڪرد.
در تاریڪی و تنھایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور ڪنم
این صدای انفجار بوده ڪه وحشتزده حیدر را صدا میڪردم، اما ارتباط قطع
شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد.
عباس و عمو با هم،
از پلههای ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشڪش زده بود. زبانم به لڪنت افتاده و فقط نام حیدر را تڪرار میڪردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت
تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم ڪه دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرڪت میڪرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود ڪه نقش زمین شدم. درست همان جایی ڪه دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم،
و از سر و صدای اطرافیانم تنھا هیاهویی مبھم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلڪهایم تابید و بیدارم ڪرد. میان اتاق روی تشڪ خوابیده بودم و پنڪه سقفی با ریتم تڪراریاش بادم میزد.
برای لحظاتی گیج گذشته بودم،
و یادم نمیآمد دیشب ڪِی خوابیدم ڪه صدای انفجار نیمه شب مثل پتڪ در ذهنم ڪوبیده شد. سراسیمه روی تشڪ نیم خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلڪه حیدر را ببینم.
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه ڪشید ڪه با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مھربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سڪوت مظلومانه آخرین لحظاتش،لحظاتی ڪه بیرحمانه به زخمهایش نمڪ پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید ڪه دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشڪ خون میبارید!
از حیاط همھمهای به گوشم میرسید ....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #شانزدهم
از حیاط همھمهای به گوشم میرسید،
و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود.
به سختی پیڪرم را از زمین ڪندم و با قدمهایی ڪه دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی ڪه در حیاط دیدم، میخڪوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
ڪنار حیاط ڪیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی ڪه اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میڪنند. سردستهشان هم عباس بود،
با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود. دستم را به چھارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبھوت معرڪهای بودم ڪه عباس به پا ڪرده و اصلا به فڪر حیدر نبود ڪه صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست
_بھتری دخترم؟
به پشت سر چرخیدم
و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشڪ شستهام، به سمتم آمد و مژده
داد :
_دیشب بعد از اینڪه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.
و همین یڪ جمله ڪافی بود،
تا جان ز تن رفتهام برگردد ڪه ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشڪ از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشڪ شوق!دیگر ڪلمات زن عمو را یڪی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم ڪه خودش تماس گرفت.
حالم تماشایی بود،
ڪه بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم ڪه با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :
_واقعاً فڪر ڪردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!
و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم ڪه ڪودڪانه پرسیدم :
_پس اون صدای چی بود؟
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم ڪه پاسخ داد :
_جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممڪنه بیاد!
از آرامش ڪلامش پیدا بود فاطمه را پیدا ڪرده و پیش از آنڪه چیزی بپرسم، خبر داد :
_بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود ڪه حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چڪید :
_نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده
بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنھان ڪند ڪه لحنش لرزید :
_نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محڪم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر ڪنی!
با هر ڪلمهای ڪه میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :
_به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میڪُشی، به مرگ خودم راضی شدم!
و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت ڪه صدایش سینه سپر ڪرد :
_مگه من مرده باشم ڪه تو اسیر دست داعش بشی!
گوشم به عاشقانههای حیدر بود،
و چشمم بیصدا میبارید ڪه عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :
_به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تڪریت برگرده، داعش تڪریت رو گرفته!
و صدای عباس به قدری بلند بود
ڪه حیدر شنید و ساڪت شد. احساس
میڪردم فڪرش به هم ریخته و دیگر نمیداند چه ڪند ڪه برای چند لحظه
فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.انگار سقوط یڪ روزه موصل و تڪریت و جادههایی ڪه یڪی پس از دیگری بسته میشد، حساب ڪار را دستش داده بود ڪه به جای پاسخ به هشدار عباس، قلب ڪلماتش برای من تپید :
_نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!
و من از همین جمله،
فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده ڪه نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نڪنم ڪه با همه احساسم خیالش را راحت کردم :
_منتظرت میمونم تا بیای!
و هیچڪس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و درحیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
لباس عروسم در ڪمد مانده و حیدر دهها ڪیلومتر آن طرفتر ڪه آخرین راه دسترسی از ڪرڪوڪ هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده ڪامیونی ڪه توانسته بود...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــگه از ســــنگه...؟! 😔
چــــه کــــنم بــــاز دلــــم تــــ💔ــــنگه...
مــــهربون ارباب 😭
یا حــــسین دلــــمو دریاب...
#شب_جمعه
#دلتنگ_کربلاییم
#استوری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام علیکم خدمت همه شما عزیزان
از عزیزان داخل کانال اگر تمایل دارن در بحث ادمین تبادل کانال مارو کمک کنن به پیوی بنده پیام بدن
حتی اگر تا بحال در این باره فعالیت نکرده باشند
@Pouryaabedy
⚘﷽⚘
هر لذتی که ...
لذت دیدار تـ❤️ـو ؛
نمی شود
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
#سلام
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
صبح است و وصیت در راه :
وصیـتـــــ من
بہ تمام راهیان شهـادتـــــ،
حفظ حرمتـــــ ولایتـــــ فقیہ و
مبـارزه با مظاهر ڪفر
تا اقامهٔ حق و ظهـور ولے خــــــــــدا
امام زمان (عج) استـــــ...
سلام
صبحتون شهدایـے🌷
#شهید_مجید_پازوڪے
#شهید_تفحص
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃سلام بر تو ای خورشیدی که در پشت ابر گناهان امت پنهان شده ای و در غربت و #تنهایی نظاره گر تمام لحظات زندگی ما هستی.
🍃سلام بر تو ای عزیز دل #زهرا تویی که مادرت در آن لحظه های سرتاسر غم و درد در میان شعله های آتش با دلی مالامال از غم و درد تو را صدا زد و گفت: «ای #مهدی من! کی خواهی آمد تا انتقام مرا از ظالمان و غاصبان رو سیاه روزگار بگیری؟»
🍃سلام بر تو ای شمشیر #علی در غلاف؛ ای کسی که علی آرزومند دیدار توست و #دعا می کند برای لحظه ای که تو بیایی و با #ذوالفقار حیدری انتقام پدرت را از دشمنانش بگیری؛ همان دشمنانی که حق او را غصب کردند؛ بر صورت همسرش سیلی زدند و بازو و پهلوی تنها یاورش را شکستند و او غریبانه در گوشه تنهایی و #غربت سالها به سر برد در حالی که به فرموده خودش خار در چشمش و استخوان در گلویش بود.
🍃 در کنارم هستی و بر کارهایم نظارت داری. در مشکلات زندگی دست های شما یاری کننده من است گرچه تو آسمانی هستی و پاک و من زمینی و غرق #گناه اما برای من چه تکیه گاهی محکم تر از شما، به خاطر همین تو را بهترین مونس و پناه گاهم می دانم و در غروب #جمعه ها غصه هایم را برایت می گویم و از تو می خواهم که برایم دعا کنی تا عاقبت به خیر گردم و روزی که #ظهورت تحقق پیدا نمود رو سفید باشم.
✍نویسنده : #علی_اناری
✨ #جمعه_های_انتظار
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #سیره_شهدا | #ساده_زیستی
📍ساده زندگی میکرد...
🌟با وجودی كه شهيد آبشناسان از امكانات رفاهی فراوان برخوردار بود، ولي در قرارگاهها و پادگانها شبها برای خواب پتويی را روي زمين پهن میکرد و روی آن دراز می كشيد و پتويی را هم روی خود می انداخت. بيشتر اوقات خود را بدون تكلف و در كمال سادگی می گذراند. نه لباس فرم فرماندهی نيروی مخصوص به تن میكرد و نه درجه نظامی روی دوش قرار می داد. برای پاسخ به كنجكاوی ديگران میگفت: زمانی اين لباس را خواهم پوشيد كه تك تك افراد اين لشكر تكاور واقعی باشند. تا زمانی كه يك نيروی ناتوان و نالايق در اين لشكر وجود نداشته باشد من خود را فرمانده لشكر نيروی مخصوص نمی دانم.
💬راوی: سرلشكر سنجری فرمانده وقت قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع) و همرزم شهيد حسن آبشناسان
🌷شهید حسن آبشناسان🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
#سالروز_ولادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh