eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
از اول که او را دیدم متوجه شدم که باید نسبت نزدیکی با #شهید داشته باشد اما از استحکام و مقاومت روحےاش تصور نمےکردم #فرزند_شهید باشد او را زیر نظر داشتم که وقتی #تابوت پدر نزدیکش مےرسد #واکنشش چیست... وقتی تابوت را دید ناگهان روی دوش دایےاش رفت و مشت را گره کرد و #فریاد زد  «لبیک یا زینب(س)»✊ پسر 11ساله #شهید_حمیدی_زاده🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
هیچ‌ وقت نگفت #ریشت را تیغ نزن، #آهنگ گوش نکن، یا شلوار پاره نپوش ...! اگر با او می‌گشتی #نماز اول و
#شهیدانه بوسیدمش. پیشانی اش یخ زده بود. هنوز سرمایش زیر لبم هست. کف سرش یک لایه نازک از #خون لخته شده بود. ولی ته #تابوت #خون تازه روان بود. #عریان و #غرق_درخون دیدمش. هزاران هزار فکر از #سرم می گذشت. یاد #روضه هایی می افتادم که از #ارباب_عریان #بدن می خواندیم .... #شهید_مدافع_حرم #شهید_محمدحسین_محمد_خانی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
آخرین نگاه‌ها ... آخرین دیدار... و آخرین خداحافظی... شهید مدافع حرم #محمدتقی_سالخورده از خانواده و
یه شب #محمدتقی به همراه همسرش و خواهرش اومدن خونمون. ازش پرسیدم محمدجان اتفاقی افتاده، این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ گفت: اومدم برای #خداحافظی آخه فردا قراره اعزام بشیم #سوریه. گفتم: این سری هم میخوای #دیر برگردی؟ گمان میکنم بهش #الهام شده بود، چون گفت: نه نگران نباش، خیلی طول نمیکشه، #هفت روز دیگه برمیگردم! مثل همیشه سر #قولش موند و هفت روز بعد برگشت ولی اینبار با #تابوت... #شهید_محمد‌تقی_سالخورده 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌾 #غریب و خسته و فرتوت مانده است 🍂به شوق لحظه باروت مانده است 🌾 #خدایا! استجابت کن دلمـ❤️ را 🍂که پشت یک غزل #تابوت⚰ مانده است. #مادرانه 💔 #شهید_ساجد_هشام_حمد ❤️ #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خوش اومدی مسافرم تومیدانی بر عباسهای دوران در خان طومان چه گذشت😭 #شهید_علیرضا_بریری🌷 #شهید_کربلای_
تو حاشیه تشیع پیکر 🌷 قبل از اینکه تابوت شهید⚰ رو بزارن تو ماشین🚑، دیدم دوتا گریون😭 تو ماشین نشستند. یکی نقاب داشت و نشناختمش ... اما اون ته ماشین یه ، تو دستش گل نرگس🌸 بود و منتظر تابوت ، البته دستاش هم میلرزید ... بود😢 دلش تنگ شد💔 واسه اومده بود استقبال دوست . تابوت که رفت تو ماشین خم شد و رو بوسید ... 💕حس ، ، و رو تو یه لحظه پشت ماشین دیدم😔 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
★دلمـ تنگ #شهیدانی ست ⇜که مرا از بهر خویش نمیخواهند❌ ★#دلم_تنگ شهیدانی🌷 ست ⇜که مرا با #رسم خویش میخواهند ★دلمـ💔 تنگ همانان است ⇜که با پای👣 خویش رفتند ⇜و با هزارن #تابوت برگشتند. ★دلم تنگ همانان است ⇜که از بهر حفظ #من ⇜از جـ❣ـان خویش بگذشتند... ★نه تنها #منتی برمن ندارند✘ ⇜که منتم را هم #خریدارند ♡دلم تنگ #همانان است ♡... #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💖(فوق العاده زیبا) ⃣3⃣ (بچــه هاے مســجــ🕌ـد) "مــن یـقـین دارم ایـنـکـہ خدا بہ احمـــد آقا این قدر لـطـف کرد بہ خــاطر تحـمـل سـختـے و صـبـر ے بــود کہ در راه تـربـیـت بـچـہ هاے مـسـجد از خــود نشــان داد" این جــمــلـہ را یـکے از بـزرگـان مـحــل مـے گـفت. مـدارا با بـچـہ هـا در سـنــیـن نـوجـوانے، همـراهے با آن ها و عـدم تـنـبـیـه، از اصـول اولـیه تـربـیت است.👌 احمــدآقا کـہ از شـانـزده سالگے قـدم بہ وادے تـربـیـت نـہاد او بـدون اسـتـاد تـمـام ایـن اصــول را بـہ خــوبــے رعــایـت مـےکــرد. امــا دربـاره ے بــچــہ هـاے مــســجــد بـایـد گــفــت کـہ نـوجـوان هــاے مـسـجـد امـیـن الدوله با دیـگـر محـله ها و مسـاجــد فرق داشتـند. آن ها بـسـیـار اهــل شــیــطــنـت و.... بــودند.😮 شــاید بــتــوان گـفت : هــیـچ کـدام از نـوجـوانان و جـوانان آنـجا مثـل احـمـد آقـا اهـل سـکـوت و مـعـنویـت✨ نـبـودند. نـوع شـیـطـنـت هـاے آنــها هــم عـجـیــب بود❗️ ✨✨✨ درمــســجــد خــادمــے داشـــتـیـم بـہ نــام مـیـرزا ابــو القــاسم رضــایـے کـہ بـسـیار انـسـان وارسـتہ و ســاده اے بــود. او بـیـنـایـے چـشـمش👁 ضــعــیـف بود. بـراے هــمــین بــار ها دیــده بــودم کــہ احــمــد آقــا در نـظافــت مسـجـد کـمـکش مـے کــرد. امــا بـچـہ ها تـا می توانـسـتـنـد او را اذیـت مـےکــردند❗️ یــکـبار بـچـہ هــا رفـته بودند به سـراغ انــبـارے مــسجــد، دیـدنـد در آنـجـا یـک ⚰ وجـود دارد. یکے از هـمـان بـچـہ های مــســجــد گــفــت : مــن مــے خــوابــم😴 تــوے تــابـوت و یــک پــارچــہ مــے اندازم روے بــدنــم. شــما بــروید خــادم مســجــد را بــیــاوریــد و بــگــوییـد انـبـارے مـسـجـد "جــن و روح👻" داره❗️ ✨✨✨ بــچـہ ها رفـتــند سـراغ خــادم مــســجد و او را بہ انـبـارے آردنـد. حـسـابـے هــم او را تــرسـاندند کــہ مــراقــب بــاش ایــنــجــا... وقـتـے مـیـرزا ابـوالــقـاسـم بـا بــچـہ ها بـہ جــلــوے انــبــارے رسـیـد آن پــسرک کـہ داخـل تـابـوت بـود شـروع کـرد بـہ تـکـان دادن پــارچــہ❗️اولـیــن نـفـرے کــہ فــرار کــرد خــادم مـسـجـد بـود. خــلاصــہ بــچــہ ها حــسـابـے مـسـجـد را ریـخـتـند بہ هم❗️🙈 یــا ایــنــکـہ یـکـے دیــگــر از بــچــہ ها را تـوے دســت مـے گــرفـت و بــا دیـگــران دســت مــے داد و ســوســک را در دســتــ طـرف رهــا مــےکــرد و...😑 چــقــدر مــردم بـہ خـاطـر کـارهـاے بــچـہ ها بـہ احــمــد آقـا گـلـہ مـے کــردنـد. او بـا صــبــر و تــحــمــل بــا بــچــہ هـا صــحــبــت مـے کــرد. دارد .... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌾 وخسته وفرتوت ماندَست 🍂به شوق لحظه باروت مانده است 🌾 ! استجابت کن دلمـ❤️ را 🍂که پشت یک غزل مانده است 💔 ❤️ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
★دلمـ تنگ #شهیدانی ست ⇜که مرا از بهر خویش نمیخواهند❌ ★#دلم_تنگ شهیدانی🌷 ست ⇜که مرا با #رسم خویش میخواهند ★دلمـ💔 تنگ همانان است ⇜که با پای👣 خویش رفتند ⇜و با هزارن #تابوت برگشتند. ★دلم تنگ همانان است ⇜که از بهر حفظ #من ⇜از جـ❣ـان خویش بگذشتند... ★نه تنها #منتی برمن ندارند✘ ⇜که منتم را هم #خریدارند ♡دلم تنگ #همانان است ♡... #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 💢قاصدکهای رسیده از سفری دور، همراه نسیمی🍃 مهربان به دشت آلاله ها، هر قاصدک بر گلبن لاله ای می نشیند تا خستگی و این سفر دور و دراز را برای لاله اش🌷 بازگو کند. 💢فرشتگان به ضیافت این دشت می آیند و بالهایشان🕊 را فرش راه قاصدکها می کنند. 💥امــــا ! کمی آنطرف تر، دل خستگانی💔 که به پهنای دل آسمان گریسته اند تابوتهایی خالی⚰ را بر دوش خود حمل می کنند با اینکه تابوت اما سنگینی عجیبی را بر پشتشان احساس می کنند صاحبان آن تابوتها همان قاصدکها هستند که سبکبار! به سمت خویش پرواز کرده اند 💢اما چرا آنطرفتر صدای گریه می آید؟! آن همه و سوختگی سینه برای چیست؟🤔 انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی دارد و روی آن چیزی می نویسد✍ ⇜شعر می نویسند؟ ⇜آرزوها و را می نویسند؟ ⇜از دل تنگی ها و قصه می سرایند؟ ⇜از سختی هایی که کشیده اند؟ ⇜از نامردی ها و ناجوانمردی ها؟😔 ⇜از کسانی که نان و سفره را نگه نمی دارند؟ ⇜از بی درد ها ی بی غم و غصه😭 که برای خوش گذرانی دنیا کبوتر ها🕊 را در قفس زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟! ⇜از لگدهایی که روی پاک کوبیده شده!؟ 💥اما نه❌❌ از رد پای خون گریزی نیست! این خونها پاک شدنی ✘ 💢مگر می شود فراموش کرد🗯 آن همه پاکی، آن همه صفا و صمیمیت رشادت جوانمردی👌 و آن همه عشق خدایی♥️ را 💢و او همچنان می نویسد.............✍ اما پهنه به وسعت همه درد دلهایش نیست، چرا که "تابوت نیز دلتنگ پیکریست" که از دیار غربت به دیار غربت، سفر می کند...........😔 💢تو فرزند کدام ؟ تو از کدامین دشت روییده ای قاصدک!؟ چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟😭 کدام دست ناپاک خون پاک❣ تو را ریخته؟ به کجا می کنی؟ دور از خانه و شهر خویش؟! دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر💔 💢سبز و آباد باد! آن خاکی که سینه اش را پیکر پاک تو کرده و خوش بر آن آسمانی🌠 که سایه بان آن شده! و ما باز هم 😞 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌾 و خسته و فرتوت مانده است 🍂به شوق لحظه ی باروت مانده است 🌾 ! استجابت کن دلمـ❤️ را 🍂که پشت یک غزل ⚰ مانده است 💔 ❤️ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻همسر شهيد 🔸دو ماه قبل از اينكه شود ماه رجب و شعبان را روزه گرفت. انگار داشت خودش را آماده مي‌كرد👌 همه مي‌گفتند چرا اينقدر روزه مي‌گيري⁉️ نماز قضا اصلاً نداشت، اما همه قضاهايش را گرفت. 🔹مي‌گفتم رضا اگر شهيد شوي🌷 من بچه كوچك دارم چه كار كنم؟ مي‌گفت مگر بچه شما رنگين‌تر از خون بچه شهداي ديگر است. خيلي از دوستانم شده‌اند پيكرشان را هم نياورده‌اند⚰ همسرانشان منتظرند 🔸هميشه مي‌گفتم اگر رضا به مرگ طبيعي از دنيا برود است. چون واقعاً براي اسلام خيلي مجاهدت كرد. اخلاقش خيلي خوب بود☺️ زحمتكش بود. همسرم💞 وقتي به مأموريت مي‌رفت اكثراً پيكر شهدا را با خودش به عقب برمي‌گرداند. 🔹يك بار ديدم با رضا به تشييع شهدا رفته‌ايم؛ را در خواب ديدم. هيچ وقت فكر نمي‌كردم آن شهيد خود همسرم♥️ باشد. چون وقتي رضا شهيدشد به همراه به معراج شهدا🕊 آوردنش. همان صحنه را من در خواب ديده بودم. دو تا كنار هم در 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
★دلمـ تنگ ست ⇜که مرا از بهر خویش نمیخواهند❌ ★ شهیدانی🌷 ست ⇜که مرا با خویش میخواهند ★دلمـ💔 تنگ همانان است ⇜که با پای👣 خویش رفتند ⇜و با هزارن برگشتند. ★دلم تنگ همانان است ⇜که از بهر حفظ ⇜از جـ❣ـان خویش بگذشتند... ★نه تنها برمن ندارند✘ ⇜که منتم را هم ♡دلم تنگ است ♡... 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سردار حاج . 🍃خبری که آتش به جان همه انداخت ، باورش سخت بود و شاید برای بچه های که هرکدام با حاجی خاطراتی داشتند سخت تر.. . 🍃قرار بود قسمت آخر مستند_مسابقه_فرمانده پخش شود که فرمانده، همه را با غافلگیر کرد. . 🍃حالا بچه های فرمانده از گوشه و کنار آمده بودند تا برای بار آخر با فرمانده خود وداع کنند. خیلی هایشان نمیتوانستند حاجی را با آن هیبت نظامی در تصور کنند. غم نبودن حاج محمد روی دلشان سنگینی می‌کرد ، در و دیوار شهر پر بود از بنر هایی با حاجی و دو کلمه که داغ دل همه را تازه میکرد: ... . 🍃چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۹ بود که همه در فرودگاه مهرآباد به انتظار نشسته بودند ، به انتظار آمدن فرمانده. ولی برای هیچکس این استقبال خوشایند نبود. . 🍃حضور حاج قاسم سلیمانی در خانه ناظری ها بود برای اعضای خانواده و حرف هایش آبی بود بر آتش قلبشان . . 🍃حاج قاسم می‌گفت و اطرافیان به گوش دل می سپرند: "حاج محمد ناظری سی ساله که ، ما سر سفره بزرگ شدیم ، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پر کار و سخت کوشی و حفظ کردن." . 🍃پنجشنبه سوم شعبان تولد پسر و روز بود که پیکرش تشییع شد و چه جمعیتی آمده بود تا او را به سمت خانه ابدی‌اش ، بدرقه کند. . 🍃شاید خانواده‌اش و عوامل مسابقه فرمانده منتظر بودند تا روز پاسدار را به این پاسدار همیشه در صحنه تبریک بگویند اما خبر نداشتند باید آن روز را هم تبریک بگویند. . 🍃امروز ،پنج سال از آن روز گذشته و پنجمین سالگرد آسمانی شدن اوست. پنج سال گذشته و اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم سلیمانی هم به یاران شهیدش پیوسته است . . 🍃 به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز انتخاب کند ، شهادت رسم این مردان بی ادعاست... . 🍃سالگرد مبارک حاج محمد... . ✍️نویسنده: . 🥀به مناسبت سالگرد شهادت . 📅تاریخ تولد :۶ خرداد ۱۳۳۴ . 📅تاریخ شهادت : ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ . تاریخ انتشار: ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ . 🥀مزار : علی اکبر چیذر . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃زائر حرم شده بود. همان روزها که امنیت در سوریه برقرار بود و خبری از جنگ و تهدید نبود. دلش را دخیل بسته بود به شبکه های و از خانم خواسته بود واسطه شود تا خدا دختری به او عطا کند. 🍃خواهر ارباب دست های خالی را با حاجت های برآورده شده پر کرده بود و پس از مدتی خداوند به او هدیه کرد. برحسب ارادت به عمه سادات، نامش را زینب نامید. 🍃قرار بود یک سالگی را به رسم تشکر از خواهر ارباب به حرمش بروند اما زمزمه تهدیدها در گوش جهان پیچید و حسرت سه نفره را قاب کردند و گوشه دلشان گذاشتند. 🍃دلتنگی هایشان را در حرم تسکین دادند. هربار حاجتی می خواست اما در آخرین زیارتش توفیق خواسته بود. امام رضا این بار هم حاجت دلش را داد و شهادت نامه اش امضا شد. 🍃زمزمه ها بیشتر شد و نوکر ارادتمند راهی شد و مهر مدافع حرم بر قلبش حک شد. روزها با گذشت و خانواده روزشماری می کردند برای برگشتنش. به همسرش گفته بود مهمی پیش رو دارند، برایشان صدقه کنار بگذارد. بی تابی مونس همسرش شده بود و دست به دعا شده بود. 🍃۱۶۰ کیلومتر پیاده رفته بود عقب تا جایی بتواند عکس هایش را برای دخترش بفرستد و گفته بود زمان کمی تا باقی مانده و به زودی برمیگردد. چشم های زینب درانتظار دیدن قامت پدر به در خشک شد و با شنیدن خبر شهادت مسافرش، حسرت پدر به دلش ماند. 🍃قصه دخترها بابایی اند را همه می دانند دلم شکست به یاد حسین که چشم انتظار پدر بود و با بابا امیدهایش ناامید شد و آنقدر ناله کرد که جان داد... 🍃آخرین وداع زینب ختم می شود به چهره پدر که با پوشیده با پرچم سه رنگ قاب شده بود. زینب این روزها چادرش را محکم تر می گیرد می خواهد حافظ پدرش باشد. چشم های بی تابش را با دیدن عکس های پدر آرام می کند و داغ دلش را با سنگ سرد مزار پدر... ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۷ مهر ۱۳۴۷ 📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۳۹۶ 📅تاریخ انتشار : ۲۵ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : زنجان، گلزار شهدای بهشت زهرا 🕊محل شهادت : بوکمال سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🍃میگن بابا شهید شده، عمو. چیه؟ چه شکلیه؟ این اولین سوال دو یادگارش، محمد جواد و محمد صادق بود. و ماند که چه جواب بدهد؟ چه بگوید به این دو طفل که فقط کنجکاو بودند ببینند شهید کیست و چه شکلیست. نمی‌توانست شهید را توصیف کند هرکاری کرد نتوانست. چشمان مالامال اطرافیانش زمین خشک را کرد. آرام بسته بود، آرام خوابیده بود، آرام و زیبا. 🍂خواهر با صدایی آغشته به در گوش برادر نجوا میکند: "گلم را به «س»سپردم." 🍃خواهرم غم مخور که اورا به خوب کسی سپردی! به که در اوج بی کسی اش چگونه زیبا همه کَس شد،چگونه همدم غم زده های حسین شد،چگونه مرحم زخم هایشان شد،خیالت راحت باشد. 🍃 آرام خوابیده، اطرافیان به این آرامشش غبطه می‌خورند. شاید فرزندانش حالا معنی شهید را فهمیدند، حالا دیدند شهید چه شکلیست، با آن قامت رعنا و چهره نورانی اش در آرام گرفته بود و به جگر گوشه هایش فهماند شهید کیست؟ و چه شکلیست؟فکر کنم خوب در ذهن بچه ها ماند... 🍂راستی با هر همسر و فرزندانت چشم انتظار ، چشم هایشان دریایی میشود، دلشان دیدن قامتت را میخواهد،همان وقت که در رکاب صاحب الزمانی...! 🍃 دردسری بود نمی دانستیم حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم نگرانم که پس از مردن من برگردی پای تابوت،سرِ بُردن من برگردی ✍نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٨ اسفند ۱٣۶۱ 📅تاریخ شهادت : ۱ آذر ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ٣۰ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳ 🕊محل شهادت : حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃چندبار دیگر تقویم را چک می‌کنم، درست بود! انگار ذهنم درست می‌گفت او فرزند بود! سندش جمعه پنجم اسفند بود. مصادف با شب رسول اکرم خانواده احمدی جوان، صاحب طفلی شدند. پدر خانواده بنا بر حدیث و اینکه عید مبعث بود نامش را محمد گذاشت. و از اینجا روزگارِ آغاز می‌شود. 🍃سال‌ها با عجله جلو می‌روند و را با خود می‌برند. بزرگ می‌شود، مرد می‌شود و خودش را وقف کار می‌کند. از تکریم خانواده تا شب‌های که برنامه مفصلی داشتند. محمد همه جوره ایستاده بود، بی‌هیچ گله و شکایتی، فقط برای ! و خدا چه زیبا آنها که از مال‌ها و جان‌ها و می‌گذرند را مژده داده... 🍃محمد هم در این محفل راه داشت. زمانی پرونده‌اش تکمیل شد که هوای در سرش افتاد. نمی‌شد کنترلش کرد. مدام از شرایط آنجا می‌گفت، را می‌خواست! مادر که راضی شد از پی آن برآمد که حلالیت بگیرد. همه می‌دانستند که قرار نیست هر رفتی برگشتی داشته باشد ولی که این قاعده و قانون‌ها سرش نمی‌شد... 🍃حلال کردند و فهمیدند بار دیگر او را به اسم محمد احمدی جوان نمی‌بینند بلکه پیکری خوابیده در را با نام می‌بینند. و قصه در سوریه همین‌گونه رقم خورد. شب جمعه همزمان با تاسوعای حسینی وقت بود. باز هم ! 🍃رزق‌هایی که از این شب‌ها به دستش می‌رسید تمامی نداشت! حالا رزق در این شب و مناسبتی که همیشه برایش از جان مایه می‌گذاشت نصیبش شده بود. چند روز در بستر خوابید و درد کشید، دقیق نمی‌دانم. ولی خوب می‌دانم شب جمعه بود که جام را به کامش ریختند و سند پرواز را به نامش زدند. و امروز سالی است که از پروازش می‌گذرد و امشب نیز شب جمعه‌ است. در شب زیارتی یادمان باش برادر... ♡ ♡ ✍نویسنده : 🥀به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۵ اسفند ۱۳۶۸ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۲ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : شهرستان تنگستان 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃«إنا ‌للّه و إنا ‌إليه ‌راجعون سردار حاج به یاران شهیدش پیوست.» 🍃خبری کوتاه که آتش به جان همه انداخت ، باورش سخت بود و شاید برای بچه های که هرکدام با حاجی خاطراتی داشتند سخت تر.. 🍃قرار بود قسمت آخر مستند_مسابقه_فرمانده پخش شود که فرمانده، همه را با غافلگیر کرد. 🍃حالا بچه های فرمانده از گوشه و کنار آمده بودند تا برای بار آخر با فرمانده خود وداع کنند. خیلی هایشان نمیتوانستند حاجی را با آن هیبت نظامی در تصور کنند. غم نبودن حاج محمد روی دلشان سنگینی می‌کرد ، در و دیوار شهر پر بود از بنر هایی با حاجی و دو کلمه که داغ دل همه را تازه میکرد: ... 🍃چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت ۱۹ بود که همه در فرودگاه مهرآباد به انتظار نشسته بودند ، به انتظار آمدن فرمانده. ولی برای هیچکس این استقبال خوشایند نبود. 🍃حضور حاج قاسم سلیمانی در خانه ناظری ها بود برای اعضای خانواده و حرف هایش آبی بود بر آتش قلبشان . 🍃حاج قاسم می‌گفت و اطرافیان به گوش دل می سپرند: "حاج محمد ناظری سی ساله که ، ما سر سفره بزرگ شدیم ، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پر کار و سخت کوشی و حفظ کردن." 🍃پنجشنبه سوم شعبان تولد پسر و روز بود که پیکرش تشییع شد و چه جمعیتی آمده بود تا او را به سمت خانه ابدی‌اش ، بدرقه کند. 🍃شاید خانواده‌اش و عوامل مسابقه فرمانده منتظر بودند تا روز پاسدار را به این پاسدار همیشه در صحنه تبریک بگویند اما خبر نداشتند باید آن روز را هم تبریک بگویند. 🍃امروز ،پنج سال از آن روز گذشته و پنجمین سالگرد آسمانی شدن اوست. پنج سال گذشته و اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم سلیمانی هم به یاران شهیدش پیوسته است . 🍃 به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز انتخاب کند ، شهادت رسم این مردان بی ادعاست... 🍃سالگرد مبارک حاج محمد... ✍️نویسنده: 🥀به مناسبت سالگرد 📅تاریخ تولد :۶ خرداد ۱۳۳۴ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ 🥀مزار : علی اکبر چیذر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_احمد_اعطایی #سالروز_شهادت 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بسم الله الرحمن الرحیم 🍃مقدمه نمیخواهم !مستقیم و بی واسطه تورا هدف میگیرم و هر چند کلمه یکبار ، به عکست خیره میشوم . گویا میخواهم اینبار از زبان خودت ، برایت بنویسم ! 🍃ته چشمانت مهربانی برق میزند، اصلا هر که ببیند خیال میکند رو به رویش ایستاده ای و دست برادری به سمتش روانه کردی؛دبا همان و یقین همیشگی ات، همان توکلی که همیشه ورد زبانت که نه بلکه آمیخته به وجودت بود صدایش میزنی و با طمانینه زمزمه میکنی:"برگرد! دیر نشده ها؛ اینجا خیلی ها منتظر همت تو هستن، منتظرن یا علی(ع) بگی و خودتو بسازی !فقط کافیه از ته دلت وصل بشی و خودتو بسپاری دست خدا بقیه اش با اون بالا سری ..." 🍃تو نیز تمامِ خود را به خدا سپرده بودی؛ از هر که میپرسی میگوید:"احمد جنس توکلش با ما زمینیا خیلی فرق میکرد "در دست و دلبازی هم که مشهورترین .همه چیز را در معرکه جا گذاشتی و عشق به حسین(ع) را همراه همیشگی سفرت کردی. 🍃این اواخر ، همسرت خواب شهادتت را دیده بود ؛دیده بود پر کشیدی و از همان شب بیقرار تر شد .با گریه برایت حرف میزد و با خنده میگفتی "ای بابا !من کجا و شهادت کجا!" 🍃آری تو شهادت را در قلبت زنده نگه داشته بودی و این مسیر شهادت بود که راه خود را به سوی تو گرفت و دلش عِطر قدم های تورا میخواست!تو تنها به دنبال اطاعت از سید خراسانی بودی و شهادت نیز به دنبال مریدان او .دعایمان کن! همین! شهادت مبارکت باشد مدافعِ خوش خنده ی حرم💔 ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد: ۷ شهریور ۱۳۶۴ 📆تاریخ شهادت: ۲۱ آبان ۱۳۹۴ 🕊محل شهادت‌: سوریه 🥀مزار: بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃زائر حرم شده بود. همان روزها که امنیت در سوریه برقرار بود و خبری از جنگ و تهدید نبود. دلش را دخیل بسته بود به شبکه های و از خانم خواسته بود واسطه شود تا خدا دختری به او عطا کند. 🍃خواهر ارباب دست های خالی را با حاجت های برآورده شده پر کرده بود و پس از مدتی خداوند به او هدیه کرد. برحسب ارادت به عمه سادات، نامش را زینب نامید. 🍃قرار بود یک سالگی را به رسم تشکر از خواهر ارباب به حرمش بروند اما زمزمه تهدیدها در گوش جهان پیچید و حسرت سه نفره را قاب کردند و گوشه دلشان گذاشتند. 🍃دلتنگی هایشان را در حرم تسکین دادند. هربار حاجتی می خواست اما در آخرین زیارتش توفیق خواسته بود. امام رضا این بار هم حاجت دلش را داد و شهادت نامه اش امضا شد. 🍃زمزمه ها بیشتر شد و نوکر ارادتمند راهی شد و مهر مدافع حرم بر قلبش حک شد. روزها با گذشت و خانواده روزشماری می کردند برای برگشتنش. به همسرش گفته بود مهمی پیش رو دارند، برایشان صدقه کنار بگذارد. بی تابی مونس همسرش شده بود و دست به دعا شده بود. 🍃۱۶۰ کیلومتر پیاده رفته بود عقب تا جایی بتواند عکس هایش را برای دخترش بفرستد و گفته بود زمان کمی تا باقی مانده و به زودی برمیگردد. چشم های زینب درانتظار دیدن قامت پدر به در خشک شد و با شنیدن خبر شهادت مسافرش، حسرت پدر به دلش ماند. 🍃قصه دخترها بابایی اند را همه می دانند دلم شکست به یاد حسین که چشم انتظار پدر بود و با بابا امیدهایش ناامید شد و آنقدر ناله کرد که جان داد... 🍃آخرین وداع زینب ختم می شود به چهره پدر که با پوشیده با پرچم سه رنگ قاب شده بود. زینب این روزها چادرش را محکم تر می گیرد می خواهد حافظ پدرش باشد. چشم های بی تابش را با دیدن عکس های پدر آرام می کند و داغ دلش را با سنگ سرد مزار پدر... ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۷ مهر ۱۳۴۷ 📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید : زنجان، گلزار شهدای بهشت زهرا 🕊محل شهادت : بوکمال سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سالروز_شهادت #شهید_محمد_احمدی_جوان🌾 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃چندبار دیگر تقویم را چک می‌کنم، درست بود! انگار ذهنم درست می‌گفت او فرزند بود! سندش جمعه پنجم اسفند بود. مصادف با شب رسول اکرم خانواده احمدی جوان، صاحب طفلی شدند. پدر خانواده بنا بر حدیث و اینکه عید مبعث بود نامش را محمد گذاشت. و از اینجا روزگارِ آغاز می‌شود. 🍃سال‌ها با عجله جلو می‌روند و را با خود می‌برند. بزرگ می‌شود، مرد می‌شود و خودش را وقف کار می‌کند. از تکریم خانواده تا شب‌های که برنامه مفصلی داشتند. محمد همه جوره ایستاده بود، بی‌هیچ گله و شکایتی، فقط برای ! و خدا چه زیبا آنها که از مال‌ها و جان‌ها و می‌گذرند را مژده داده... 🍃محمد هم در این محفل راه داشت. زمانی پرونده‌اش تکمیل شد که هوای در سرش افتاد. نمی‌شد کنترلش کرد. مدام از شرایط آنجا می‌گفت، را می‌خواست! مادر که راضی شد از پی آن برآمد که حلالیت بگیرد. همه می‌دانستند که قرار نیست هر رفتی برگشتی داشته باشد ولی که این قاعده و قانون‌ها سرش نمی‌شد... 🍃حلال کردند و فهمیدند بار دیگر او را به اسم محمد احمدی جوان نمی‌بینند بلکه پیکری خوابیده در را با نام می‌بینند. و قصه در سوریه همین‌گونه رقم خورد. شب جمعه همزمان با تاسوعای حسینی وقت بود. باز هم ! 🍃رزق‌هایی که از این شب‌ها به دستش می‌رسید تمامی نداشت! حالا رزق در این شب و مناسبتی که همیشه برایش از جان مایه می‌گذاشت نصیبش شده بود. چند روز در بستر خوابید و درد کشید، دقیق نمی‌دانم. ولی خوب می‌دانم شب جمعه بود که جام را به کامش ریختند و سند پرواز را به نامش زدند. و امروز سالی است که از پروازش می‌گذرد و امشب نیز شب جمعه‌ است. در شب زیارتی یادمان باش برادر... ♡ ♡ ✍نویسنده : 📅تاریخ تولد : ۵ اسفند ۱۳۶۸ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ آذر ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید : شهرستان تنگستان 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh