<بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن>
✳به مناسبت سالروز تولد
💟 ش_ه_ی_د_حجت_باقری
💟تاریخ تولد : ۱ /۳/ ۱٣۶۴
⚘تاریخ شهادت : ۱٣ /۱۱/ ۱٣٩۴
✅تاریخ انتشار : ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
⚘مزار_ش_ه_ی_د : گلزار شهدای فردوس
از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست،
پيغام آشنا نفس روح پرورست👇
⊱⚘⊰
"آزادسازی حردتین* یک گام مانده به محاصره حلب شرقی"
⊱⚘⊰
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی،تیتر تمامسایت ها وروزنامه ها همین شده بود ، نوید محاصره حلب شرقی را میدادند. مژده فتح قله پیروزی را✌️
⊱⚘⊰
مژده ای که آب خنک بود بر آتش دل مادر و همسری که نبلوالزهرا چند روزی میزبان عزیزشان بود.و بهای این آزادی تنی پر از ترکش های خمپاره صد و بیست بود و خونی که پای سرو میرفت...
⊱⚘⊰
سروی که بلندایش نشان از عظمت روح مدافعان بود و استقامتش ثمره خون دل هایی که با آن آبیاری شده بود.
و امروز قصه مردی روایت میشود که مجنون_حسین(ع) بود و جنون او را به شام کشاند.
⊱⚘⊰
چرا که ندای هَلمِنناصِرٍیَنْصُرَنی را اینبار از عمه_سادات شنیده بود و روا نبود که مریدحسین(ع) در لباس پاسداری غیرتش را به دیوار قاب کند برای تماشا.
⊱⚘⊰
پس رفت و عباسگونه جنگید و خونش بهای آزادی حردتین شد
⊱⚘⊰
*حردتین: روستایی در شمال حلب که در بیست و هشت بهمن هزار و سیصد و نود و سه توسط مدافعان حرم ایرانی و سوریه آزادشد✌
⊱⚘⊰
برای سلامتی وتعجیل درامر فرج صاحب الامر،
هدیه به ارواح مطهر شهدا
وشهیدان مدافع حرم آل الله
<<صلـــــــــــــوات>>
⊱⚘⊰⊱⚘⊰⊱⚘⊰⊱⚘⊰
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قران میاوردن مسئولیت نگیرن
لابی میکنن مسئولیت بگیرن
🔰نشر حداکثری با شما
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍂 دنبال اسم و رسم باشیم باختیم!
👈 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرفها پرسیدم. گفت: «درجهی خوب و ممتاز رو #شهدا گرفتن.
من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجهی اونا که یه درجهی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که #باختیم!»
📚 کتاب خداحافظ سالار، ص ۲۶۰
زندگی نامه شهید حسین همدانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
------⚘•؛﷽؛•⚘-------
📝به مناسبت سالروز تولد
📝شهید_محمود_کاوه
📝تاریخ تولد : ۱ /۳/ ۱۳۴۰
📝تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۶/۱۱
📝تاریخ انتشار : ۳۱ /۲/ ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : مشهد⛳
🥀~~~~🥀
✅کاوه در تاریخ ما آوای آشنایی است.
کاوه آهنگر و داستان پر حماسه او و پسرانش که ایستادند مقابل ضحاک زمانهشان و نماد #انقلاب آنها شد همان پوستینهای که غرق عرق کارگری و زحمت و حرارت کوره 🔥آهنگری اش بود و رقم زد افسانه ایستادگی ایرانیان در مقابل ستمهای بیگانه که چیره بر ملت خون میمکند.
🥀~~~~🥀
✅بر گواه تاریخ، تاریخ تکرار خواهد شد. حال افسانه بوده باشد که خمیر مایه واقعیت دارد.
و اما کاوه زمان ما که خود را انداخت در دهان 🔥ضحاک خون خوار و با دست خالی ✌مقاومت کرد در برابر خونخواران زمانش، کوموله که اندکی رحم در درون سینه نداشت و مثل قصاب سر میبرید و سلاخی میکرد ایستاد زمانی ک فقط امید داشت و شهرها یکی پس از دیگری از دست میرفت آن هم با دست خالی و بدون 🔫گلوله و مهمات که رییس جمهور محبوب آن زمان بر جوان پیرو خط امام تحریم کرده بود..
🥀~~~~🥀
👌شاید چاره همه مشکلات جنگیدن باشد نه مقاومت، اما مقاومت امثال کاوهها معنای متفاوتی دارد، شاید جنگیدنی است که مستضعفان کمترین اثر را پذیرا باشند و جنگ بر سر جابجایی پول و قدرت نباشد.
و راه مقاومت بسی و اصلا هموار نخواهد بود....
🥀~~~~🥀
شهدا نجواهای ما را ميشنوند
اشک های😭 که در پنهان ،آشکاربه یادشان میریزیم را میبینند⚘
چنان مثل اربابشون سريع دستگيری ميکنند که مبهوت ميمانی⚘
اگرواقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل، عناياتشان را ميبينی..⚘
🥀~~~~🥀
#شهدا_التماس_دعا...🕊⚘
هدیه_به_ارواح_مطهر_شهداء_و_شهدای_دفاع_مقدس_صلوات🕊⚘
🥀🍃🥀🍃🥀
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وپنجم
شاید هم میدانست
در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد ڪه چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :
_یوسف بهتره؟
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سڪوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تڪیه داد و با صدایی ڪه از خستگی خش افتاده بود، نجوا ڪرد :
_حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشیها رو دست به سر میڪنه تا هلیڪوپترها بتونن بیان.
سپس به سمتم چرخید و حرفی زد ڪه دلم آتش گرفت :
_دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!
اشڪی ڪه تا روی گونهام رسیده بود پاڪ ڪردم و پرسیدم :
_میخوای بیدارش ڪنم؟
سرش را به نشانه منفی تڪان داد،نگاهی به خودش ڪرد و با خجالت پاسخ داد :
_اوضام خیلی خرابه!
و از چشمان شڪستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر ڪمر خم ڪردهام ڪه با لبخندی دلربا دلداریام داد :
_انشاءالله محاصره میشڪنه و حیدر برمیگرده!
و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود ڪه امیدم را برای دیدارش ناامید ڪرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش ڪه از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم
نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش ڪنار زد و طاقت او هم تمام شده بود ڪه برایم درددل ڪرد :
_نرجس دعا ڪن برامون اسلحه بیارن!
نفس بلندی ڪشید تا سینهاش سبڪ شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :
_دیشب داعش یڪی از خاڪریزهامون رو ڪوبید، دو تا از بچهها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی ڪه
آمریکا واسه ڪردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.
سپس غریبانه نگاهم ڪرد و عاشقانه شهادت داد :
_انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سیدعلیخامنهای و #حاجقاسم پشت ما هستن!
اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد ڪه لبخندی فاتحانه صورتش را پُر ڪرد و ساڪت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم ڪه دوباره سرش را بالا آورد، آهی ڪشید و با صدایی خسته خبر داد :
_سنجار با همه پشتیبانی ڪه آمریڪا از ڪردها میڪرد، آخر افتاد دست داعش!
صورتش ازقطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی ڪند ڪه دیگر از سنجار حرفی نزد،
دستش را جلو آورد
و چیزی نشانم داد ڪه نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجڪی جا خوش ڪرده بود و حرفی زد ڪه در این گرما تمام تنم یخ زد :
_تا زمانی ڪه یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه ڪه دیگه ما نباشیم!
دستش همچنان مقابلم بود
و من جرأت نمیڪردم نارنجڪ را از دستش بگیرم ڪه لبخندی زد و باآرامشی شیرین سوال ڪرد :
_بلدی باهاش ڪار ڪنی؟
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میڪرد ڪه با گلوی خشکش نفس بلندی ڪشید و گفت :
_نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد...
و ازفڪر نزدیڪ شدن داعش به ناموسش صورت رنگپریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجڪ را نشانم داد و تنها یڪ جمله گفت.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وششم
تنها یڪ جمله گفت :
_هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بڪش.
با دستهایی ڪه ازتصور تعرض داعش میلرزید، نارنجڪ را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجڪ را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجڪ قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یڪجا میگرفتیم
و عباس از همین درد در حال جان دادن بود ڪه با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :
_انشاءالله ڪار به اونجا نمیرسه...
دیگر نفسش بالا نیامد
تا حرفش را تمام ڪند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شڪسته از پلههای ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد ڪه پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش ڪنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز ڪرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. ڪودڪ شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس ڪرد :
_دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟
عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالیڪه برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشڪ یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم
ڪه یڪسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشڪ را با خودش آورد. از پلههای ایوان ڪه پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا ڪردم :
_پس یوسف چی؟
هشدار من نه تنها پشیمانش نڪرد ڪه با حرڪت دستش به ام جعفر اشاره ڪرد داخل حیاط شود و از من خواهش ڪرد :
_یه شیشه آب میاری؟
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت ڪه قاطعانه دستور داد :
_برو خواهرجون!
نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر ڪند ڪه راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم،
دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره ڪرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشڪ باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان
زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود ڪه بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
ام جعفر میان گریه و خنده تشڪر میڪرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میڪند ڪه دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم،
ڪنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریهای ڪه گلویم را بسته بود التماسش ڪردم :
_یه ساعت استراحت ڪن بعد برو!
انعڪاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانیاش شده بودم ڪه لبخندی زد و زمزمه ڪرد :
_فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاڪریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!
و نفهمیدم این چه قراری بود ڪه قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرڪه میڪشید.
در را ڪه پشت سرش بستم،
حس ڪردم قلبم از قفس سینه پرید. یڪ ماه بیخبری از حیدر ڪار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود ڪه آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان ڪه رسیدم
ام جعفر هنوز به ڪودڪش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشڪر ڪرد :
_خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ ڪنه!
او دعا میڪرد
و آرزوهایش همه حسرت دل من بود ڪه شیشه چشمم شڪست و اشڪم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود ڪه به رویم خندید و دلگرمی داد :
_#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سیدعلیخامنهای به حاجقاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!
سپس سری تڪان داد و اخباری ڪه عباس از دل غمگینم پنهان میڪرد، به گوشم رساند :
_بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت ڪنن. چند روز پیش
داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو ڪشته، پنج هزار تا دختر هم
با خودش برده!
با خبرهایی ڪه میشنیدم
ڪابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیڪتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت ڪه با نگرانی ادامه داد :
_شوهرم دیروز میگفت بعد از اینڪه فرماندههای شهر بازم اماننامه رو رد ڪردن، داعش تهدید ڪرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #شهدای_شاخص | #یادمان_شهید_بروجردی
💠سردار شهيد محمد بروجردی در سال ۱۳۳۳ در يكی از بخشهای شهرستان بروجرد به دنيا آمد. سردار بروجردی علاوه بر فعاليت های سياسی و تبليغاتی بر ضد رژيم شاه در سال ۱۳۵۶ گروه توحيدی "صف" را با هدف فعاليتهای مسلحانه پديد آورد.شهيد بروجردی كه ازپايه گذاران اصلی سپاه پاسداران بود با شروع غائله كردستان، به كردستان رفت و به واسطه فعاليت های دلسوزانه خود آنقدر چنان محبوبيتی در بين مردم كردستان كرد كه به او لقب مسيح كردستان دادند.
مقام معظم رهبری در بخشی از سخنانشان راجع به سردار شهيد محمد بروجردی فرموده اند: «آن چيزی كه من از شهيد بروجردی احساس كردم و يك احترام عميقی از او در دل من به وجود آورد، اين بود كه ديدم اين برادر، با كمال متانت و با كمال نجابت، به چيزی كه فكر می كند مسئوليت و وظيفه است. من تصور می كنم روحيه آرامش و نداشتن حالت ستيزه جويی با دوستان و گذشت و حلم در قبال كسانی كه تعارضهای كاری با او داشتند، نشانه آن روح عرفانی شهید بود.
🔹يكی از همرزمان شهيد بروجردی، در خاطره ای از اين سردار شهيد بيان داشته است: بعد از شهادت فرمانده محور غرب، شهيد ناصر كاظمی، شهيد بروجردی كه هيچ وقت لبخند از چهره اش محو نمی شد، كم تر لبخند به لب ديده می شد.یک روز در فکر خیلی در فکر بود پرسیدم چه شده؟ گفت خواب ناصر را دیدم که به کمک کرد.ان شاءاللّه من هم شهيد می شوم». مدتی كوتاه پس از اين خواب، در ۱خرداد سال ۱۳۶۲، درپاك سازی مهاباد راهی آن منطقه شده بود، بر اثر انفجار مين در جاده مهاباد ـ نقده به شهادت رسيدند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍صبر فرمانده...
در جوّ آن روز کردستان خنده رو بودن واقعا نوبر بود. مسئول باشی و هزار تا کار برعهده ات باشد و هزار جای کارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکی از بچه هایت را برایت بیاورند و چند بار در روز بخواهی نفراتت را ازکمین ضدّ انقلاب دربیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازمان دهی بکنی و دست آخر هنوز بخندی، واقعا که هنر می خواهد. بعضی ازبچه ها توی اوقات استراحت، جدول درست می کردند توی یکی از این جدول ها نوشته بود مردی که همیشه می خندد. جوابش یازده حرف بود. یکی با مداد توش نوشته بود محمد بروجردی.
بقیه هم یاد گرفته بودند؛ از این جدول ها درست می کردند. می نوشتند توپ روحیه، مسیح کردستان، بابای بسیجی ها...
📚منبع : کتاب یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 42
🌷شهید محمد بروجردی🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شـــــهید🌷شدن چه کار کنیم؟
♦️همراه با سخنان رهبر معظم انقلاب
♦️صدای حاج حسین خرازی
بسیار زیبا حتما ببینید پیشنهاد دانلود
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
•═┄•※🍃🌸🍃※•┄═•
#سلام_بر_ابراهیم
☘ #شهید_هادی حواسش بود تا خودش را درگیر ظاهر نکند. میدانست اگر مویش بلند شود به صورتش جلوه میدهد. ابراهیم از این ظواهر دنیوی فراری بود. نمیخواست ظاهرش در چشم دیگران باشد.
☘ابراهیم در فعالیتهای اجتماعی، کمک به دیگران و دستگیری جوانان خیلی فعال بود. جاذبههای ابراهیم همه را جذب میکرد. از هر مدلی دوست و رفیق داشت طوری که برخی به او ایراد میگرفتند و میگفتند تو چرا با این آدمها رفت و آمد میکنی؟ خیلیها اهل هیچ چیزی نبودند و به مرور با رفتارهای ابراهیم جذب شدند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خیلی سخت است انتظار
انتظاری که بهر یک یار باشد
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق
🔹اســـتاد مسعود عــالے
🔸مرگ راحت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
«وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ»؛ یعنی ستایش خدای را که درهم شکننده سرکشان و نابودکننده ستمکاران است🌷
.
⭕️ پ_ا_س_د_ا_ر_ا_ن غریبانه زندگی میکنند؛ مظلومانه ⭐ش_ه_ی_د میشوند؛
.
اولش :چند ملیارد گرفتید شدیدمدافـــــــع حـــــــــرم؟؟؟؟
بعد تـــــــهمت !!!! بعد🔫گلوله
شادی روح 💥پ_ا_س_د_ا_ر_⭐ ش_ه_ی_د صیاد خدایی صلوات...🌷
~~
خیلی ها میگن ما 🔥انتقام ترور ⭐ش_ه_ی_د ⭐س_ل_ی_م_ا_ن_ی و ⭐ف_خ_ر_یز_ا_د_ه رو نگرفتیم
و به این دلیله که دشمن باز هم به اقدامات تروریستی خودش ادامه میده…
~~~
قبول! نه اینکه انتقام نگرفتیم ها نه ...
ما انتقام اصلی رو نگرفتیم
اما کی گفته کلا انتقام نگرفتیم؟؟!
~~~
تصور کنید بعد از شهادت ⭐حاج_ق_ا_س_م
ایران اسرائیل و آمریکا رو مستقیم و عجولانه میزدچی میشد؟
~~~
کل دنیا بر علیه ایران موضع میگرفتند
که آهااای ایران تروریسته و آتیش بیار معرکه میشدن اما ایران باهوش بود!
این کار رو نکرد ... مثل خودشون نرم عمل کرد
~~~
یکم برگردیم به دو سال قبل ...
آمریکا در منطقه به راحتی جولان می داد
طوریکه سردار مارو در خاک عراق و کشوری که حاجی توش مهمون بود زد!
حکومت افغانستان رو آمریکا اداره میکرد…
خلاصه تر بگم؟
یه جورایی که کلا منطقه خاور میانه زیر دستش بود، جز ایران.....
~~~
اما الان چی؟
آمریکا تو افغانستانه؟ نه!
عراق چطور؟ بیرونش کردن!
کشورای دیگه منطقه چی؟ اکثرا یا بیرونش کردن یا مثل پاکستان در تلاش برای بیرون کردنش هستن.....
~~~
تا چند سال قبل، اغلب مردم دنیا جرئت نمیکردن با آمریکا مخالفت کنن!
الان تو خود آمریکا با اقدامات تروریستیشون مخالفت میکنن!
شعار 🔥مرگ_بر_آمریکا جهانی شده مردم دنیا دیگه نمی ترسن ...و چرا؟
~~~
تمام این اقداماتِ نرم_نرم ، انتقام خون های ریخته شده ماست
درسته ✊انتقام_سخت چیزی جز نابودی کامل اسرائیل نیست
اما یهو که نمیشه! ماشاءالله به هوش سرداران سپاهمون که دشمن رو بدجور تار و مار کردن، طوریکه حتی خودمون هم گیج شدیم و فکر می کنیم ساکت نشستیم ...
اما
انتقام ترور ⭐ش_ه_ی_د_صیاد_خدایی هم سر جاشه، روز های آینده 👌قطعا 🔥آتیش بازی خواهیم داشت
ما به غیرت غیورمردانمون ایمان داریم
~~~
خلاصه که چشمامون رو باز کنیم
خود_تحقیری نکنیم
آرامشی چنان میانه میدانم آرزوست....😔
.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
📸رهبر شیعیان تاجیکستان به شهادت رسید
🔸منابع محلی در تاجیکستان از شهادت محمد باقر محمد باقروف، رهبر شیعیان این کشور خبر دادند.
🔸محمد باقروف در منطقه خودمختار گورنو-بدخشان ساکن بود و دیروز به وسیله شلیک یک تک تیرانداز به مقام شهادت نائل آمد. هنوز از شناسایی عاملان این شهادت و انگیزه آنها از این ترور خبری منتشر نشده است.
.
یادشون ـــــــصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📜فرازی از وصیت نامه
#شهیدعلیجمالجشي...
⭕️اگر برای نعمت #شهادت به من غبطه میخورید بدانید که من برای نعمت
" جهاد در راه خدا "
به شما غبطه خواهم خورد...
🌹#شهدای_حزب_الله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مسعود هست🥰✋
*تَڪ پسر*🕊️
*شهید مسعود آخوندی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۲۰ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: شلمچه
*🌹راوی← تک پسر بود🌙 خانهشان بزرگ بود🍃 آن را فروختند پولش را ریختند به حساب مسعود تا دیگر جبهه نرود🍂 کارخانه بزند و خودش مدیر شود🍁 بار آخری بود که میرفت🕊️ توی وسایلش یک چک امضا شده بدون مبلغ گذاشته بود با یک نامه📃توی نامه نوشته بود: برگشتی در کار نیست🕊️این چک روگذاشتم تا بعد از من برا استفاده از پولی که ریختین توی حسابم به مشکل بر نخورید»🌙 او فکر همه جا را میکرد🌷 همرزم← معروف بود به پنج ضلعی❗اما برای خودش یک گودال قتلگاهی بود❗هر کس میخواست وارد این پنج ضلعی بشود میدانست راه برگشتی ندارد🥀مسعود آمد جلو گفت: خودم میروم مهمات میآورم🕊️ ایستادند جلویش نه! تو صبر کن یکی دیگر برود🍂 پایش را کرد توی یک کفش که هرجوری هست خودم میروم🍂رفت مهمات را گذاشت روی شانهاش🍂یکی از دوستانش دل از دستش رفت، صدا زد: مسعود بس است🥀برگشت نگاهش کرد: سرش را که برگرداند تیر خورد توی سرش💥 و همانجا افتاد🥀فقط گفت: یا حسین و به شهادت رسید🕊️مزار این شهید عزیز در ردیف شهدای کربلای پنج🍃پایینتر از مزار شهید خرازی است*🕊️🕋
*شهید مسعود آخوندی*
*شادی روحش صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وهفتم
او میگفت و من تازه میفهمیدم
چرا دل عباس طوری لرزیده بود ڪه برای ما نارنجڪ آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید. از خیال اینڪه عباس با چه دلی ما را تنها با یڪ نارنجڪ رها ڪرد و به معرڪه برگشت، طوری سوختم ڪه دیگر ترس اسارت در دلم خاڪستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود،
از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی ڪه عدنان به سرش میآورد، عذاب میڪشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجڪ را در دستم لمس ڪردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم ڪه دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیرخشڪ افتاد
ڪه شاید تنها یڪبار دیگر میتوانست یوسف را سیر ڪند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجڪ چه ڪنم ڪه ڪسی به در حیاط زد.
حس ڪردم عباس برگشته،
نارنجڪ و قوطی شیرخشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور ڪه به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم ڪه چهره خاکی رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشڪم زد و لبهای او بیشتر به خشڪی میزد ڪه به سختی پرسید :
_حاجی خونهاس؟
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشڪهایش مقاومت میڪند ڪه مستقیم نگاهش ڪردم و بیپرده
پرسیدم :
_چی شده؟
از صراحت سوالم، مقاومتش شڪست و به لڪنت افتاد :
_بچهها عباس رو بردن درمانگاه...
گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفس رفته را برگرداند ڪه ڪودڪانه میان حرفش پریدم :
_دیدم دستش زخمی شده!
و ڪار عباس از یڪ زخم گذشته بود ڪه نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :
_الان ڪه برگشت یه راڪت خورد تو خاڪریز.
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشتدر آمد و پیش از آنڪه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای ڪوچه میدویدم.
مسیرطولانی خانه تا درمانگاه
را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میڪردم
ڪه در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود ڪهخیالڪردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگهایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیڪرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه ڪوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلڪی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود ڪه پهلویش زانو زدم
و با چشم خودم دیدم این گوشه،
#علقمهعباسمن شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمیآمد ڪه همان دست از بدن جدا شده و ڪنار پیڪرش روی زمین مانده بود.
سرش به تنش سالم بود،
اما از شڪاف پیشانی بهقدری خون روی صورتش باریده بود ڪه دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشڪ پُر شده و حتی یڪ قطره جرأت چڪیدن
نداشت ڪه آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد.
دلم میخواست یکبار دیگر
چشمانش را ببینم ڪه دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند ڪردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میڪردم و زیر لب التماسش میڪردم تا فقط یڪبار دیگر نگاهم ڪند. با همین چشمهای به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما نارنجڪ را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره ڪافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
با هر دو دستم به صورتش دست میڪشیدم و نمیخواستم ڪسی صدایم را بشنود ڪه نفس نفس میزدم :
_عباس من بدون تو چی ڪار ڪنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم!تورو خدا با من حرف بزن!
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم ڪه پیراهن صبوریام را پاره ڪردم.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_وهشتم
پیراهن صبوریام را پاره ڪردم وجراحت جانم را نشانش دادم :
_عباس میدونی سرحیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش ڪردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی ڪار ڪردن اما انقدر خسته بودی خجالت میڪشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میڪنم!
دیگر باران اشڪ به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلڪه یڪبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای ڪشتن دل من ڪافی بود.
حیایم اجازه نمیداد
نغمه نالههایم را نامحرم بشنود ڪه سرم را روی سینه پُر خاڪ و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس ڪنم دوباره در آغوشش جا شدهام ڪه ناله مردی سرم را بلند ڪرد.
عمو از خانه رسیده بود،
از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میڪشید. پایینپایعباس رسید، نگاهی به پیڪرش ڪرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود ڪه با نفسهایی بریده نجوا میڪرد. نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر ڪلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیڪر پارهپاره عباس،
عمو ڪه از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی ڪه جز پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هرلحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام ڪرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی ڪرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو
ڪه پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش ڪنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یڪ ساعت درد ڪشیدن جان داد.
یڪ نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یڪ نگاهم به عمو ڪه هنوز گوشه چشمانش اشڪ پیدابود و دلم برای حیدر پر میزد ڪه اگر اینجا بود، دست دلم را
میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام امام مجتبی﴿؏﴾ را پیدا نمیڪردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میڪردم به فریادمان برسد. میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیڪری ڪه روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه ڪافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تاروپود دلشان را از هم پاره میڪند. یقین داشتم خبر حیدر
جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمهدرد نبود ڪه بین پیڪر عباس و عمو به خاڪ مصیبت نشسته و در سیلاب اشڪ دست و پا میزدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه
و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش ڪشید. دیدن عباس بیدست،......
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh