🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💍#ازدواج_به_سبک_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #حسین_آقادادی
💞همسر شهید نقل میکند: زمانی که حسینآقا تصمیم به ازدواج گرفته بود، در دورهی کارشناسی مهندسی عمران دانشگاه نجفآباد اصفهان تحصیل میکرد و همان زمانها، خرج تحصیلش را از کارکردن در تعمیرگاه ساعت به دست میآورد تا بتواند روی پای خودش بایستد.
✨از دین و ایمان هم کم نداشت و همین امر باعث شد تا در زمان خواستگاری اصلا از داراییاش نپرسم. در کل برای یک خانوادهی مذهبی، ایمان و رزق حلال اصلیترین ملاک در انتخاب همسر است و خانواده من به دلیلِ دیدن این دو رکن در وجود حسینآقا، راضی به ازدواج من با ایشان شدند.
💞البته باید این مطلب را بگویم که خودم هیچ شناخت و یا آشنایی قبلی با ایشان نداشتم و به این دلیل از امام زمان(عج) خواستم تا واسطهی ازدواج من و حسین شود؛ زیرا میدانستم وقتی خدا و امام زمان انتخاب کنند، به همه ویژگیهای وجودی شخص واقف هستند. در تاریخ ۱۶مهر۱۳۷۸ به صورت خیلی ساده عقد کردیم.
✨سفرهی عقد را پدرم درست کرد؛ کارت عقد هم نداشتیم و آغاز زندگی مشترکمان در تاریخ ۷تیر۱۳۷۹ بود. همسرم بعد عقد به من گفت که امام زمان را برای عقدمان دعوت گرفته است و امید داشت که امام زمان در مراسمِ عروسیِ بدون گناهش حضور یابد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦅 پرنده ای که فقط از دست #شهید_وصالی غذا میخورد!
مریم کاظم زاده، همسر شهید اصغر وصالی:
برایتان گفته بودم اصغر وصالی با شنیدهها و دیدهها فرق میکرد… فرماندهی سختگیر گردان ۳ سپاه پاسداران، در خانهاش یک شاهین داشت. خودش شکارش کرده بود. حیوانک فقط از دست اصغر غذا میخورد. اوایل فکر میکردم اینطور یادش داده، اما بعدها که محبت بینشان را دیدم فهمیدم حیوانک از سر عشق مانده، نه از سر نیاز.
وقتی اصغر رفت،
از دست هیچکس غذا نگرفت تا مُرد.
● (مریم کاظم زاده همسر شهید اصغر و #عکاس_باسابقه سالهای انقلاب و جنگ تحمیلی، روز گذشته در سن ۶۵ سالگی به همسر شهیدش پیوست؛
مریم کاظمزاده #اولین_عکاس زن جنگ بود که مهر سال ۵۹ به مناطق جنگی رفت و خاطرات زیادی از حضور رزمندگان و فرماندهان در مناطق جنگی ثبت کرد.)💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید سید جاسم نوری🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ⚘
⚘🍃⚘
📝به مناسبت سالروز شهادت
✅شهید_سید_جاسم_نوری
✅تاریخ تولد : ۱۵/ ۱۳۴۶/۱۲
✅تاریخ شهادت : ٧/ ۳/ ۱٣٩۴
✅تاریخ انتشار : ۶/ ۳/ ۱۴۰۰
🕊⚘محل شهادت : عراق
⚘مزار شهید : گلزار شهدای اهواز
⸽🕊️⸽
🍃این روزها قلمم هوایت را کرده، میخواهد از تو بنویسد. به کاغذ که میرسد شرح دلتنگی خویش با او میگوید و من عمق پریشانی اش را از کلمات میخوانم. از زمانی که پا به این دنیا نهادی تا زمانی که پیمانه عمرت سر آمد همه را در گوش کاغذ نجوا میکند. میگوید که در آغوش زمستان متولد شدی و حال و هوای آخرین ماه این فصل را بهاری کردی.
⸽🕊️⸽
🍃شدی سید جاسم نوری! که با مدد از مادر_پهلو_شکستهات پا در میدان نبرد نهادی و بعد از هشت سال با خود خس خس سینه و تنگی نفس را سوغات آوردی! سوغاتی که یادگار جنگ بود، هم شیرین بود و هم تلخ...
⸽🕊️⸽
🍃برایت خاطرات آن روز ها را به ارمغان میآورد و همین تو را خرسند میساخت ولی بیدار ماندن های شبانه و زمستان هایت که با دستگاه اکسیژن سپری میشد اذیتت میکرد و هی به جانت نیش میزد که تا مرز شهادت رفتی سید، اما برگشتی!
⸽🕊️⸽
🍃 و قلم از فرط دلتنگی قصه جاماندنت را نمیگوید و چند سال جلوتر میرود تا به لحظه_عروجت نزدیک تر شود. به آنجا میرسد که برای دفاع از حرم_آلالله داوطلبانه سوی میدان شتافتی.
⸽🕊️⸽
🍃به الدجیل* میرسد درست زمانی که مردمانش تو را سبعالدجیل میخواندند و حماسه برهم ریختن میانه النصره و داعش میان همه پیچیده بود. کار تو بود با شعار کنا_عباسک_یامهدی. تو با همین شعار آوازه نبردت پیچید و با همین شعار نیز آواز پروازت! سالگرد پروازت_مبارک
⸽🕊️⸽
پ.ن* الدجیل (به عربی: الدجیل) یک منطقهٔ مسکونی در عراق است که در استان صلاحالدین واقع شدهاست.
⸽🕊️⸽
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_دفاع _مقدس_
💐 ⃟🕊صلــــــــــــوات💐 ⃟🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📖الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ📖
📝به مناسبت سالروز تولد
🥀 شهید_محمد_جعفر_حسینی
🥀تاریخ تولد : ۹ /۳/ ۱۳۶۳
🥀تاریخ شهادت : ۷ /۱۰/ ۱۳۹۸.سوریه
🥀تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۳/۸
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🍃🥀بیایید عاشق شویم، پرده های 🌚ظلمت را بدریم و روزنه وجود را به سوی نور بگشاییم، دست در دست هم در مسیر عاشقی گام برداریم🚶♂
🍃🥀در سینه ما دل را قرار دادند بهر عاشق شدن. عشقی از جنس نور، بهر پاسبانی از حریم_عشق تا پای جان، بهر میزبانی از معرفت و راه یافتن به سوی حق🌷
🍃🥀باید دل به دریا زد و همره خوبان شد، همرنگ جماعتی از جنس معرفت. برای اینکه رسم عاشقی را بیاموزی و از بند نفس رها شوی باید دلت را پاکسازی کنی دل که پاک شود، عاشق میشوی، عاشق که شدی ،آماده پاسبانی میشوی، آماده پاسبانی که شدی، میزبان معرفت و راهی ابدیت میشوی. و چه سخت است گذر از سیم خاردار های نفس و این همه موانع😓
🍃🥀از دل فاطمیون هزاران نفر دلشان را به دریا زدند و آماده جنگی تمام عیار با نفس و دشمن خویش شدند، ابوزینب هم یکی از آنها. مردی از خیابان بهار کوچه خرداد پلاک ۹ محمد_جعفر_حسینی
🍃🥀ابوزینب دلش را به حریم ⛳حرم باخته بود. عاشق شده بود در کلاسِ درسِ عشق، خوب درسش را آموخته بود.😍
🍃🥀جز مردان خدا کسی را سراغ ندارم که کارنامه قبولی از این مدرسه گرفته باشند، کارنامه ای که پایش مهر سعادت خورده است.
🍃🥀اهل دلی میگفت: برای ✌فتح_خرمشهر های پیش رو مردانی میخواهیم از جنس 🌓جهان_آرا که ابتدا فاتح شهردل خویش باشند. شاگردان این مکتب همه فاتح شهر دل خویش بودند و بعد برای فتح خرمشهر های پیش رو کمر همت بستند.
🍃🥀عاشق که شوی معشوق ⛅آسمانی ات خوب تو را میخرد. کافیست بلند شوی و یک یا علی بگویی. کمی "همت" چاشنی این یا علی و عشقت کنی میشوی همان که خالقت میخواهد...
پس یا_علی مجاهد😌
.
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلوات🕊⚘
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📖الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ📖
📝به مناسبت سالروز تولد
🥀 شهید_محمد_جعفر_حسینی
🥀تاریخ تولد : ۹ /۳/ ۱۳۶۳
🥀تاریخ شهادت : ۷ /۱۰/ ۱۳۹۸.سوریه
🥀تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۳/۸
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
🍃🥀بیایید عاشق شویم، پرده های 🌚ظلمت را بدریم و روزنه وجود را به سوی نور بگشاییم، دست در دست هم در مسیر عاشقی گام برداریم🚶♂
🍃🥀در سینه ما دل را قرار دادند بهر عاشق شدن. عشقی از جنس نور، بهر پاسبانی از حریم_عشق تا پای جان، بهر میزبانی از معرفت و راه یافتن به سوی حق🌷
🍃🥀باید دل به دریا زد و همره خوبان شد، همرنگ جماعتی از جنس معرفت. برای اینکه رسم عاشقی را بیاموزی و از بند نفس رها شوی باید دلت را پاکسازی کنی دل که پاک شود، عاشق میشوی، عاشق که شدی ،آماده پاسبانی میشوی، آماده پاسبانی که شدی، میزبان معرفت و راهی ابدیت میشوی. و چه سخت است گذر از سیم خاردار های نفس و این همه موانع😓
🍃🥀از دل فاطمیون هزاران نفر دلشان را به دریا زدند و آماده جنگی تمام عیار با نفس و دشمن خویش شدند، ابوزینب هم یکی از آنها. مردی از خیابان بهار کوچه خرداد پلاک ۹ محمد_جعفر_حسینی
🍃🥀ابوزینب دلش را به حریم ⛳حرم باخته بود. عاشق شده بود در کلاسِ درسِ عشق، خوب درسش را آموخته بود.😍
🍃🥀جز مردان خدا کسی را سراغ ندارم که کارنامه قبولی از این مدرسه گرفته باشند، کارنامه ای که پایش مهر سعادت خورده است.
🍃🥀اهل دلی میگفت: برای ✌فتح_خرمشهر های پیش رو مردانی میخواهیم از جنس 🌓جهان_آرا که ابتدا فاتح شهردل خویش باشند. شاگردان این مکتب همه فاتح شهر دل خویش بودند و بعد برای فتح خرمشهر های پیش رو کمر همت بستند.
🍃🥀عاشق که شوی معشوق ⛅آسمانی ات خوب تو را میخرد. کافیست بلند شوی و یک یا علی بگویی. کمی "همت" چاشنی این یا علی و عشقت کنی میشوی همان که خالقت میخواهد...
پس یا_علی مجاهد😌
.
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلوات🕊⚘
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر مهدی هست🥰✋
*فداڪارے*🕊️
*شهید مهدی حاجی پور*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۶۱
تاریخ شهادت: ۱۹ / ۷ / ۱۳۹۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: تهران
*🌹برادرش← مهدی یک آتش نشان نترس بود🧯و گاهی برایم تعریف می کرد که برای نجات جان شهروندان تهرانی، به چاه ۱۸۰ متری هم رفته است‼️و این صحبتش، تعجب مرا بر می انگیخت چون کار بسیار خطرناکی انجام می داد.‼️دوست ← همیشه آدم نترسی بود و همیشه هم به او می گفتم که این نترس بودنت، سرانجام باعث دردسر می شود.🥀راوی← در روز تاسوعا که میخواست به ماموریت برود،🕊️ چندین بار گفتم که نرود و پیش ما بماند🍛چون از دو روز برای برگزاری هیئت عزاداری و دادن نذری، نخوابیده بود؛🥀یک شب مشغول خرد کردن گوشت و تهیه غذای نذری🍛و روز دوم مشغول پخش این نذری ها بود و واقعا خسته شده بود،🥀اما با این حال بی آنکه به ما بگوید، به ماموریت رفت و در نهایت به شهادت رسید.🕊️ ۱۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۳۷ حادثه ریزش چاه در تونل مترو قیام رخ داده🕳️ و آتشنشانان ایستگاه ۳ راهی محل شدند🕊️ و مشخص شد، کارگران افغانستانی داخل چاه گرفتار شدند،🥀 همکاران تصمیم داشتند که داخل چاه بروند، اما مهدی مانعشان شده بود🌙و خودش به داخل چاه رفت و ۳ نفر تبعه افغانی را نجات داد💫 اما لحظه آخر به دلیل ریزش چاه🥀مهدی در زیر آوار ماند🥀آتشنشانان او را خارج و علی رغم تلاش پزشکان و امدادگران اورژانس به شهادت رسید*🕊️🕋
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهفتم
دیگر گرمای هوا در این دخمه
نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد
و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :
_حرومزادهها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن!
و دیگری هشدار داد :
_حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!
از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهایمردمی سر رسیدهاند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪستهترم را از پشت بشڪهها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد
ڪشیدهبود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاهخیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :
_تکون نخور!
نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی
نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا
بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد :
_انتحاری نباشه!
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هقهق گریه در گلویم شڪست.با اسلحهای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیڪر بیجان ڪاری برنمیآید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم :
_من اهل آمرلی هستم.
وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :
_پس اینجا چیڪار میڪنی؟
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستادهاند ڪه یڪی سرم فریاد زد :
_با داعش بودی؟
و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه بهسمتشانچرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :
_من زن حیدرم، همونڪه داعشیها شهیدش ڪردن!
ناباورانه نگاهممیڪردند و یڪیپرسید :
_ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!
و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد :
_اینجا چیڪار میڪردی؟
با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ ڪردم و آتش مصیبتحیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم :
_همون ڪه اول اسیر شد و بعد...
و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم.
ڪف هر دو دستم را....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهشتم
ڪف هر دو دستم را رویزمین گذاشته و باگریه گواهیمیدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت :
_ببرش سمت ماشین.
و شایدفهمیدند منظورم ڪدامحیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد :
_بلند شو خواهرم!
با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازهام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪردهاند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست :
_نرجس!
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد :
_نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟
باورم نمیشد این نگاه حیدر است
ڪه آغوش گرمش را برای گریههایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود.چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت :
_بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمهمرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه
برافروختهتر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمامتوانم را جمعڪردم و تنها یڪ جمله گفتم :
_دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت!
ومیدانست موبایلش دستعدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم :
_قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد!
ناباورانه نگاهم ڪرد....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول
💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام
🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی
🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد
#صلوات بر قطب عالم امکان امام زمان عج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شـــــهادت
پرواز رویاهاست
چه خیال خامی !
برای من که پر پرواز ندارم ...💔
رسیدن به تــــ♡ـــو ❣
که ان همه بالایی...
ࢪویاست...
ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️
#شھیدمجیدشهریاری🌱
#صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸مادر بزرگوار شهید نقل میکند: روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش رفتم.
عطر بسیار خوشی به مشامم رسید احساس کردم نور خاصی در اتاق هست؛ محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت..
🌱به او گفتم: مادر، چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟ گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمیگفت، پس از کلی خواهش، گفت: به شرطی میگویم که تا زمانی که من زندهام به کسی نگویید!!..
🌸من قول دادم و محمدابراهیم گفت:
«همین الان حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.*
اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد،
دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند و من در جبهه و خط مقدم همچنین صحنههایی را دیدهام♥️🕊️»
🌺 شهید محمدابراهیم موسی پسندی🌺
📙برگرفته از کتاب شهیدان زنده اند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
┅•🌱🌷🌱•┅
#راه_اینجاست
#حاج_حسین_یکتا :
بچهها!
به خودتون سخت بگیرید که اون #دنیا
بهتون سخت نگیرن.
به خودتون سخت بگیرید که خدا راحت بگیره!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ سخنان دلنشین سࢪداࢪ شھید حاجقاسم سلیمانے دࢪباࢪۀ زنده بودن شھید🌹💠🌷✨
#سردار_دلها
#پاےمڪتبحاجقاسم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰#ازخودگذشتگی صرفاً هدیه کردن جان نیست!
🔻 رهبر انقلاب، در دیدار اخیر نمایندگان مجلس: منظور از «ازخودگذشتگی»... همیشه این نیست که شما بروید جان هدیه کنید... ازخودگذشتگی، یک معنای وسیعتری دارد؛ ازخودگذشتگی در بسیاری از موارد به معنای اسیر نشدن در پنجهی خواستههای حقیر است. مشکل ماها این است؛ ماها در پنجهی خواستههای حقیر گاهی اسیر و گرفتار میشویم. ۱۴۰۱/۰۳/۰۴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷مادر شهید بروجردی:
⭕️اینا فردا روز قیامت جلوتان را می گیرند!
🍃گفت :پسرم روخواب دیدن که گریه میکرده
میگفته: "ما شهید شدیم ولی اینها که ماندن به جای ما کاری نکردن برا مملکت."
♨️تا آخر ببینید...
💔#شهدا_شرمنده_ایم
🌱#یاد_شهدا_با_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋
*خواب صادقه*🌙
*تکاور شهید علی جوکار*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۴
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۱۱ / ۱۳۹۴
محل تولد: کازرون،اسلامآباد،فارس
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← یک روز صبح علی از خواب بیدار شد و گفت: دیشب خواب دیدم به زیارت شهدا رفته ام.🌷صدای گریه یک نفر را شنیدم، صدا زدم و پرسیدم که چه کسی دارد گریه می کند؟⁉️در جواب گفت: من محمد احمدی هستم (شماره مزارش را هم گفت)💫 به من گفت: از خانواده ام حلالیت بطلب و به مادرم بگو من را حلال کند من در دوران کودکیم خیلی شیطنت کرده ام ...»🥀همان روز به گلزار شهدا رفتیم تا از صحت خواب مطمئن شویم.‼️به همان آدرسی که گفته بود رفتیم. کاملا درست بود.🌙به علت مشغلهای و ماموریتی که داشت نتوانست به خانواده شهید سر بزند🥀ولی به من سفارش کرد که حتما به دیدار خانواده بروم و حلالیت بطلبم.🍃آدرس خانواده شهید را پیدا کردم و پیغام شهید را به آنها دادم.🌙گفتند مادرش به علت بیماری که دارد سه سال است به گلزار شهدا نرفته، شاید دلیلش این بوده.»🥀علی همیشه دخترمان شادی رو نفس و عشق بابا صدا میکرد💞 و شایان هم استامینوفون بابا👑یک روز همراه دخترم به سید محمد (گلزار) رفتیم.🌷شادی رو به من گفت: مامان نگاه ، عکس بابا!!! هر چه نگاه کردم چیزی ندیدم‼️وقتی برگشتم علی زنگ زد و جریان را تعریف کردم.📞علی خندید و گفت: واقعا دخترم دیده درست داره میگه من جام توی گلزار شهداست..🌙ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند.🥀ایشان داوطلبانه به سوریه رفت و در دومین اعزام به شهادت رسید..*🕊️🕋
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ونهم
ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم :
_مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...
از تصور تعرضعدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
_زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!
و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد :
_دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش #مراقبته تا من
بیام!
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سریتڪان داد و تأیید ڪرد :
_حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقبنشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم :
_عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...
ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :
_هیچی نگو نرجس!
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لالههایدلتنگی را درنگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاهمیڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندههان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
باپشتدستم اشڪهایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرماندهها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهنوشلواری خاڪی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرماننشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
_معبر اصلی به سمت شهر باز شده!
ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق #سربازی اینچنین #فرماندهای سینه سپر ڪرد :
_حاج قاسم بود!
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا #پناهمردمآمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاجقاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!
سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
_نرجس! به خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد!
و دررڪاب حاجقاسم طعم#قدرتشیعه را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید :
_مگه #شیعه مرده باشه ڪه حرف #سیدعلی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به #ڪربلا و #نجف برسه!
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته
و برای چشیدن شهادت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پنجاه﴿آخــࢪ﴾
برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میڪرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت ڪه در ترافیڪ ورودی شهر ماشین را متوقف ڪرد،رو به صورتم چرخید و بااشتیاقی ڪه ازآغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال ڪرد :
_عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟
و عباس روزهای آخر #آیینهحاجقاسم شده بود ڪه سرم را بهنشانهتأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود ڪه اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میڪرد و همین گریه دل حیدر را خالی ڪرد.
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میڪرد تا حرفیبزنم و دردی جز داغ عباسوعمو نبود ڪه حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :
_چطوری آزاد شدی؟
حسم را باور نمیڪرد ڪه به چشمانم خیره شد و پرسید :
_برا این گریه میڪنی؟
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش ڪم دردی نبود ڪه زیر لب زمزمه ڪردم :
_حیدر این مدت فڪر نبودنت منو ڪشت!
و همین جسارت عدنان برایش دردناڪتر از اسارت بود ڪه صورتش سرخ شد و با غیظی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، پاسخ داد :
_اون شب ڪه اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میڪرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرڪشم ڪنه، ولی باتو حرف نزنه!
و از نزدیڪ شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :
_امروز وقتی فهمیدم ڪشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!
و فقط امداد امیرالمؤمنین﴿؏﴾ مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد ڪه دوباره بحث را عوض ڪردم :
_حیدر چجوری اسیر شدی؟
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرڪت
ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود ڪه ترمز دستی را ڪشید و گفت :
_برای شروع عملیات، من و یڪی دیگه از بچهها ڪه اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو ڪمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار ڪنم، اسیرم ڪردن و بردن سلیمان بیڪ.
از تصور دردوغربتی ڪه عزیزدلم ڪشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی ڪه عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :
_یڪی از شیخهای سلیمان بیڪ ڪه قبلا با بابا معامله میڪرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمڪ ما رو خورده بود و میخواست جبران ڪنه ڪه دو شب بعد فراریم داد.
از اعجازی ڪه عشقم را نجات دادهبود دلم لرزید و ایمانداشتم از ڪرم #ڪریماهلبیت﴿؏﴾ حیدرم سالم برگشته ڪه لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :
_حیدر نذر ڪردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود ڪه عاشقانه نگاهم ڪرد و نازم را خرید :
_نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده ڪه وقتیحرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!
دستانم هنوز درگرمای دستش ماندهو دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیڪردم ڪه از جام چشمان مستش سیرابم ڪرده بود.
مردم همه با پرچمهای یاحسین﴿؏﴾ و یا قمربنیهاشم﴿؏﴾ برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان ڪرده بود ڪه حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باورڪنم #پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
"پایان"
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh