💚بـــٔمرـبِّالحـسین💚
<<علیہ السلام>>
🔰به مناسبت سالروز تولد
🔰شهید_عبدالکریم_پرهیزکار
🔰تاریخ تولد : ۲۲ /۵/ ۱۳۶۵
🔰تاریخ شهادت : ۲۱ /۹/ ۱۳۹۶.سوریه
🥀مزار شهید : روستای کراده بخش خفر
💌سلام بر آنانی که رفتند تا برای همیشه در دلهایمان بمانند. رفتند تا همانند مولایشان حسین سفیر عشق باشند، که چون اربابشان دلبستگی های این دنیا دست و پاگیرشان نبود. چرا که عقلشان عاشق شده بود و وقتی عقل عاشق شود عشق عاقل میشود و اینجاست که رسیدن به بلندی های آسمان معنا می یابد(پیدا میکند.)🙂
💌امروز میخواهم از عقلی بگویم که عاشق شد و عیار ناچیز دنیا دست و پایش را نبست، شاید هم از دلی که عاقل شد...!😌
💌شهیدی که کوچه پس کوچه های بوکمال تا دنیا دنیا هست نامش را به فراموشی نخواهد سپرد شهید_عبدالکریم_پرهیزکار، که تنهایی با چهل تن از نظامیان دشمن جنگیدند و سنگر های شهر بوکمال را حفظ کردند، که اگر نبودند معلوم نبود چه بر سر شهر می آمد.
💌در طول زندگی خود شهیدانه زیستند. عاشق شهادت بودند و برای رسیدن به شهادت این دو روز دنیا را سر می کردند، بار آخری که عازم سفر بودند انگار میدانستند که پایان خوشی در انتظارشان است❣
💌به فرزندشان یاد داده بودند بخواند"کاروان داره میره، حسینیا جا نمونن" حسینی بود و همسفر قافله عشق شد و جانماند. ما ماندیم و دنیایی که رنگ بوی مردانی چون او را کم دار😔
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..🤲
برای سلامتی امام عصرعجل الله.....
<هدیه_به_ارواح_مطهر_شهداء>
💕وشهیدوالامقام،عبدالکریم پرهیزکار💕
💚صلــــــــــــــــوات💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidN
🔰◗بِسمـِ رَبِّ المَہدۍ◖🔰
📜به مناسبت بازگشت_پیکر
📜شهید_حاج_رضا_فرزانه
📜تاریخ تولد : ۲۲ /۳/ ۱۳۴۳
📜تاریخ شهادت : ۲۲ /۱۱/ ۱۳۹۴
📜تاریخ تشییع پیکر : ۲۲ /۵/ ۱۴۰۰
📜مزار شهید : بهشت زهرا
✳شهید حاج رضا فرزانه سال ۱۳۴۳ در تهران دنیا آمد. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و تا آخر جنگ با سمتهای مختلف به نبرد با دشمن بعثی پرداخت. بارها مجروح شد ولی هر بار با بهبودی نسبی به جبهه برگشت. سال ۶۳ 💕ازدواج کرد و صاحب سه فرزند پسر شد.
✳شهید فرزانه در مدت هشت سال حضور در جبهه، بارها مجروح شد ولی هر بار با بهبودی نسبی به جبهه برگشت.با حمله تکفیریها به سوریه، خود را برای دفاع ازحرم آل الله آماده کرد👊
✳اگر چه مسئولانسپاه رضایت به این سفر ندادند ولی شهید حاج رضا تصمیم خود را گرفته بود. ۱۲ دی ماه سال ۹۴ آغاز سفرش شد و چهل روز بعد، ٢٢ بهمن خبر شهادتش رسید🕊
✳پیکر مطهرش را دوستان زینبی اش، برای خنثی کردن توطئه تکفیریها مخفی کردند و بدین ترتیب پیکرش هم مدافع_حرم شد♥️
<<برای سلامتی امام عصر عجل الله.....>>
<<هدیه_به_ارواح_مطهر_شهدا>>
✅وشهید سرافرای حاج رضا فرزانہ✅
✳صلــــــــــــــــوات✳
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
🕊اےشَهـید
خـوب جَوانـے ڪردے
و بـہ پاے خـُدا
دلت💔راڪه گذاشتی
شَهیدشُدے،🌴
مےشودسُـراغِ مـن دل خَسټــہ هَـم بیایی؟..✨
گاهـے نگاهـے
دعاڪن برایمان...😭
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🚩بسمہ ربّ الحسین علیه السلام 🚩
💠به مناسبت سالروز شهادت
💠شهید_جواد_عبدی
💠تاریخ تولد : ۱۴ /۱/ ۱٣۶۰
💠تاریخ شهادت : ٢٢ /۵/ ۱٣٩٨
💠محل شهادت : شهرستان سرو آباد، اورامان
💠مزار شهید : کردستان، شهرستان قروه، روستای قزلجه کند
💠عاشق که باشی، دلت که بیقرار وصال باشد، لایق که باشی، معراجت میشود زادگاهت. فقط کافیست درست عمل کنی، آنوقت شهادت خودش کوچه پس کوچههای شهر را به دنبالت میآید. در امنترین جای جهان هم که باشی، تو را پیدا میکند و در آغوش میکشد.
💠عشق عمیقش به تک دخترکش، نازگل، زبانزد خاص و عام بود. شاید به همین دلیل هم بود که بعد از رفتن پدر، دختر را مدتی افسرده کرد. عاشقانه های یک دختر ۵ ساله چقدر شیرین میتواند باشد. مخصوصا آنهنگام که نام پدر را به زبان میآورَد.
💠اما تا کی؟ تا کجا؟ تا چه حد؟
تا حدی که درخت این عشق، در برابر عشق 💚خدا قد علم نکند.
💠به گفته همسرش یکسال پایانی عمرش دگرگون شده بود. ایمان و یقین، در چشمهایش موج میزدند و صبر دلش را چون کوه استوار کرده بود. از رشادتهای همسران شهدا به همسرش میگفت، گویا میدانست به زودی قطار زندگیاش به ایستگاه شهادت میرسد.
💠مرداد سال ۹۸، همراه دوستش در تعقیب و گریز ضد انقلاب بودند که ماشینشان به درّهای سقوط کردو شهادت جواد دوستش را در آغوش گرفت🥀
🤲برای سلامتی امام عصرعجل الله.......
🎁هدیه به ارواح مطهر شهداوامام شهدا....
🔅شهیدوالامقام جوادعبدی🔅
💠 صلـــــــــــوات💠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #لبخندهای_خاکی
شب بود، زیر چادر نشسته بودیم،
حرف ازدواج شد، همه به هم تعارف
میكردند، هركس سعی میكرد دیگری
را جلو بیندازد. یكی از برادران گفت:
«ننه من قاعدهای دارد، میگوید
هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون،
موقع زن گرفتن است!» وقتی این
حرف را میزد «علی پروینی»
فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً
پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود
همه خندیدم و یك صدا گفتیم:
«با این حساب وقت ازدواجِ
برادر پروینی است» :)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اشک های سردار شهید مدافع حـــــرم
حاج #حسین_همدانی در فراق شهیدان💔
هدیه به روح بلند ومطهرش
💔 صلـــــــــــــــــوات💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهید همدانی ۸سال با صدام جنگید
۳۰ سال در سپاه خدمت کرد
۲ سال با فتنه جنگید
و آخر درسوریه شهید شد
ما به این میگیم عاقبت بخیری🌟
#شهید_حسین_همدانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزخاص ترین چپ دست دنیا مبارک باد💚
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر اصغر هست🥰✋
*ظهر عاشورا....*🏴
*شهید علـے اصغر وصالـے*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۷ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۵۹
محل تولد: دولاب تهران
محل شهادت: گیلانغرب
*🌹همرزم ← اصغر در عملیاتها پیشتاز بود💫اگر در دل شب برای شناسایی میخواست برود و نیروهایش خواب بودند،🌙دلش نمیآمد آنها را بیدار کند و خودش میرفت💫روز تاسوعا بود تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود💥نزديکیهای ظهر عاشورا بود🏴چند گلوله به سر و کتف علی اصغر خورد🥀و از بالای تپه به زمين افتاد🥀همرزمش سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد🥀جنازه ام را هم با خود ببريد»🕊️همسر شهید← تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود🥀بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. او را میشناختیم🌙تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمیآمد کردم ولی نشد🥀تیر به ناحیهای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»🥀گفتم: «تا آخر عمر باهاش میمونم.» گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»🥀گفتم: «هستم.»گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»🥀گفتم: «اصلا حرفشو نزن فقط نگهش دار.»🥀نیمههای شب 28 آبان بود🌙دیدم هنوز حلقهاش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم میکرد و اجازه نمیداد.‼️او تنها ۴۰ روز از شهادت برادرش میگذشت🥀که در بیمارستان با عمل جراحی مغز بر اثر جراحت🥀شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر وصالی تهرانی فرد*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_دهم
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد😶😲
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ 😅😅😅
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه😂😂
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب😕 بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم😩
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم😅😅
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود😂😂
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم🤔☹️
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی😐
زینب- 🤔😂سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دختر😕چرا من اینجوری نیستم😒
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه😒😒 بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه😂
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟🤔
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه 😔😔😔
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم😔😔
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟🤔
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟😔
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🎥 خلبان نابغهای که نفس صدام را بریده بود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹سلام برعاشقان حضرت زینب(س)🌹
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست🌸🌸 🌸👇👇👇👇
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
✏️#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@yazinb3
✋لبیــک #یازینب
❣ #سلام_امام_زمانم❣
امام صادق،چهار هزار شاگرد داشت
ولی برای قیام، هفده یار هم نداشت...
و تو ای صاحب الزمان...
در میان این همه مدعی...
چقدر تنهایی...
♥️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ♥️
🌹تعجیل درفرج امام عصرعجل الله....صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚘بســـــــــمہ رب الشــــــــــهدا⚘
📗به مناسبت سالروز شهادت
📚شهیدان_خدارحم_خالدی_و_ظفر_خالدی
📗تاریخ تولد خدا رحم : / / ۱٣٣٩
📗تاریخ تولد ظفر : ٢ /۵/ ۱٣۴٩
📗تاریخ شهادت : ٢٣ /۵/ ۱٣۶۱
📗محل شهادت : شلمچه
📗مزار شهید : لردگان
✍از که میخواهم بنویسم؟ از بزرگ مردی کوچک؟! نه بهتر است بگویم از ابَر قهرمانی کوچک. از اویی که در کودکی با نماز و روزه و 📖قرآن مأنوس بود و لبخند خریدارانه خدا را به سختیهایش ترجیح میداد.
🌷عاشق امام بود و اصرار هایش آخر نتیجه داد و در ۱۱ سالگی توفیق درک حضور در محضر ایشان را یافت. این نوجوان ۱۱ ساله، چه دیده بود و چه میدانست که دنیا با رنگهای گوناگونش، چشمهایش را به مستی نکشانده بود و جبهه را برای زندگی و بندگی برگزیده بود!
🌷سال ۶۱ راهی جبهه شد و به همراه برادرش، خدارحم، در عملیات رمضان شرکت کرد. بیست و سوم رمضان سال ۶۱، عملیات رمضان، بهانه عروج آن دو را فراهم کرد. پیکرهای مطهرشان، سال ها مفقود بود، تا سرانجام در مرداد سال ۷۸ درحالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، در شلمچه پیدا شدند.
🌷کاش میتوانستم چشمهای ظفر را از او به امانت بگیرم و با آنها به دنیا و زیباییهایِ کاذبِ کوتاهش بنگرم، شاید که فصلی نو در دفتر زندگیام رقم میخورد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh