فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اشک های سردار شهید مدافع حـــــرم
حاج #حسین_همدانی در فراق شهیدان💔
هدیه به روح بلند ومطهرش
💔 صلـــــــــــــــــوات💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهید همدانی ۸سال با صدام جنگید
۳۰ سال در سپاه خدمت کرد
۲ سال با فتنه جنگید
و آخر درسوریه شهید شد
ما به این میگیم عاقبت بخیری🌟
#شهید_حسین_همدانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزخاص ترین چپ دست دنیا مبارک باد💚
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر اصغر هست🥰✋
*ظهر عاشورا....*🏴
*شهید علـے اصغر وصالـے*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۷ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۵۹
محل تولد: دولاب تهران
محل شهادت: گیلانغرب
*🌹همرزم ← اصغر در عملیاتها پیشتاز بود💫اگر در دل شب برای شناسایی میخواست برود و نیروهایش خواب بودند،🌙دلش نمیآمد آنها را بیدار کند و خودش میرفت💫روز تاسوعا بود تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود💥نزديکیهای ظهر عاشورا بود🏴چند گلوله به سر و کتف علی اصغر خورد🥀و از بالای تپه به زمين افتاد🥀همرزمش سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد🥀جنازه ام را هم با خود ببريد»🕊️همسر شهید← تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود🥀بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. او را میشناختیم🌙تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمیآمد کردم ولی نشد🥀تیر به ناحیهای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»🥀گفتم: «تا آخر عمر باهاش میمونم.» گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»🥀گفتم: «هستم.»گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»🥀گفتم: «اصلا حرفشو نزن فقط نگهش دار.»🥀نیمههای شب 28 آبان بود🌙دیدم هنوز حلقهاش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم میکرد و اجازه نمیداد.‼️او تنها ۴۰ روز از شهادت برادرش میگذشت🥀که در بیمارستان با عمل جراحی مغز بر اثر جراحت🥀شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر وصالی تهرانی فرد*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_دهم
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد😶😲
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ 😅😅😅
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه😂😂
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب😕 بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم😩
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم😅😅
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود😂😂
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم🤔☹️
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی😐
زینب- 🤔😂سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دختر😕چرا من اینجوری نیستم😒
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه😒😒 بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه😂
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟🤔
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه 😔😔😔
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم😔😔
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟🤔
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟😔
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🎥 خلبان نابغهای که نفس صدام را بریده بود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹سلام برعاشقان حضرت زینب(س)🌹
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست🌸🌸 🌸👇👇👇👇
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
✏️#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@yazinb3
✋لبیــک #یازینب
❣ #سلام_امام_زمانم❣
امام صادق،چهار هزار شاگرد داشت
ولی برای قیام، هفده یار هم نداشت...
و تو ای صاحب الزمان...
در میان این همه مدعی...
چقدر تنهایی...
♥️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ♥️
🌹تعجیل درفرج امام عصرعجل الله....صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚘بســـــــــمہ رب الشــــــــــهدا⚘
📗به مناسبت سالروز شهادت
📚شهیدان_خدارحم_خالدی_و_ظفر_خالدی
📗تاریخ تولد خدا رحم : / / ۱٣٣٩
📗تاریخ تولد ظفر : ٢ /۵/ ۱٣۴٩
📗تاریخ شهادت : ٢٣ /۵/ ۱٣۶۱
📗محل شهادت : شلمچه
📗مزار شهید : لردگان
✍از که میخواهم بنویسم؟ از بزرگ مردی کوچک؟! نه بهتر است بگویم از ابَر قهرمانی کوچک. از اویی که در کودکی با نماز و روزه و 📖قرآن مأنوس بود و لبخند خریدارانه خدا را به سختیهایش ترجیح میداد.
🌷عاشق امام بود و اصرار هایش آخر نتیجه داد و در ۱۱ سالگی توفیق درک حضور در محضر ایشان را یافت. این نوجوان ۱۱ ساله، چه دیده بود و چه میدانست که دنیا با رنگهای گوناگونش، چشمهایش را به مستی نکشانده بود و جبهه را برای زندگی و بندگی برگزیده بود!
🌷سال ۶۱ راهی جبهه شد و به همراه برادرش، خدارحم، در عملیات رمضان شرکت کرد. بیست و سوم رمضان سال ۶۱، عملیات رمضان، بهانه عروج آن دو را فراهم کرد. پیکرهای مطهرشان، سال ها مفقود بود، تا سرانجام در مرداد سال ۷۸ درحالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، در شلمچه پیدا شدند.
🌷کاش میتوانستم چشمهای ظفر را از او به امانت بگیرم و با آنها به دنیا و زیباییهایِ کاذبِ کوتاهش بنگرم، شاید که فصلی نو در دفتر زندگیام رقم میخورد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطراتشهدایے
میگفت: وارد معراج الشهدا که شدیم، نشستم بالاسر روحالله...
با اشک چشمام غسلش دادم!
داشتم آروم آروم صورتش رو نوازش میکردم و باهاش حرف میزدم.
تو حال خودم بودم که چشمم به موهاش افتاد، تو انفجار موهاش سوخته بود!
دلم گرفت، اما این آرزوی روحالله بود.
نمیدونم شاید شبِ سوم محرم تو روضهها از #حضرترقیه(سلام الله علیها) خواسته بود.
.
آخه.... میگن.... موهای.... بانوی.... سه ساله... هم... تو.... آتیش.... دشمن.... سوخته... بود😭💔
.
خوش به حالت آقا روحالله
که به عشق #سهسالهارباب، در دفاع از حرمش، همونجوری که دوست داشتی شهید شدی...
.
به نقل از: همسر شهید
#شهیدروحاللهقربانے
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهادت به خون و تیر و ترکش نیست روزی که خدا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم ، شهید شده ایم.
|🌷| #شهید_حسین_صحرائی
|✌🏻| #طلبه_جهادگر
.
#شهید_حسین_صحرایی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🌹
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوری از حرف های بیهوده
🎙مرحوم آیت الله حق شناس رحمت الله علیه
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خیلیها بدنبال زیباییهای ظاهریاند،
چیزی که این شهید داشت،
میتونست مدل بشه ،شهرت، پول؛ ابزارشم داشت اما در راه دفاع از ناموس خدا، با خدا معامله کرد
#شهیدمدافع حرم
#شهیدحسن علاء نجمه🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚‹بــسـٔمہ ربِّالحـسین💚
💥به مناسبت سالروز تولد
💥شهید_سجاد_طاهرنیا
💥تاریخ تولد : ۲۳ /۵/ ۱۳۶۴
💥تاریخ شهادت : ۱ /۸/ ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : گلزار شهدای رشت
💥و چه بسیارند پاک_مردانی که کسب و تجارت و داد و ستد آنها را از یاد خدا غافل نمی کند"* و بلکه دنیا برایشان، با همه پستی ها و بلندی هایش ، میشود مشعلی برای لمس 💚خدا.
💥پاک مردانی همچو سجاد. سجاد نامی که به قول خودش، در تب و تاب ناله های بیتاب کودکان_سوریه بود.
سجادی که دوازده سال تمام، از صابرین جهاد_فی_سبیل_الله بود و عشق، در میان امواج قلبش قدم میزد❤
میدانی، زمان، مامن و منزلگاهیست برای آرزوهایی، که اکنون خاطره خوانده میشوند. خاطره هایی که نبضشان، هنوز در میان پیچ و خم عشق حس میشود.
💥زمان، هنوز بیاد دارد استخاره ات را، و خوب بخاطر سپرده است که آیه را آیۀ_شهادت خواندی*🌹
💥شاید، همین آیه بود که تو را راهی کرد. شاید طعم شیرین شهادت، لحظه ای زیر پوستت دوید و دلگرم شدی، وقتی که خداوند در نشانه اش، تورا از پرهیزکاران مسیر خودش خواند .
💥براستی، چه کسی میداند، طوفان عشق، چگونه 💌قلب سجاد را فشرد که ساعتی قبل از تولد دومین_طفلش، دل به دریا زد و راهی #سنگر_عشق شد🌺
پ.ن : استخاره همسر شهید ، آیه ۳۷ سوره نور
پ.ن : آیه ۱۲۳ سوره توبه
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..🤲
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......
شهید والامقام سجادطاهرنیا
💠صلــــــــــــــــوات💠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سال ها پیش مصطفی لبنانی قصد داشت سلمان رشدی مرتد را با بمب در انگلیس بکشد که متاسفانه عملیات شکست خورد ومصطفی شهیدشد.
یادشون باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹حاج قاسم، فرماندهای که کفشهای رزمندگان را جفت میکرد
✍️زین العابدین حسنی سعدی، از همرزمان شهید سلیمانی می گفت
🔹حاج قاسم به هیچ عنوان خودش را در قالب یک فرمانده نمیدید و گاهی کارهایی می کرد که هیچ فرماندهی انجام نمی داد. در دشت عباس که برای رزم شبانه اردویی زده بودیم ایشان همراه با همه رزمندگان در تپه ها در ارتباط بود و حتی یادم هست در شبی که همه رزمندگان خواب بودند و حاج قاسم کاری نداشت و بیکار بود، بلند شد و کفش های تک تک بچه ها را جفت می کرد و پتو روی بچه ها می کشید.
🔸پس از پایان جنگ هم در خدمت حاج آقا بودیم تا بحث ناامنی جنوب شرق و حضور اشرار در این منطقه از کشور مطرح شد. یکی از ویژگی های حاج قاسم بحث رافت و مهربانی ایشان بود. در این عملیاتها، در ابتدا مقرر شد که ما از طرف حاج قاسم، نامههایی را برای سران اشرار ببریم. ایشان به شدت به ما تاکید داشتند که در هنگام برخورد با این افراد حق ندارید توهینی به آنها کرده و یا با بیاحترامی صحبت کنید. آنها مثل برادرانتان هستند که باید به راه راست هدایت شوند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴🌴🌴🌴☀️
*معجزه سیاه پوشی برای امام حسین*
*سیاه پوشان بخوانند:*
*یکی از نمایندگان حضرت آیت الله خوئی رحمت الله علیه میگوید:*
*یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم.*
*ودر آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتاپایشان سیاه پوش بود،*
*حتی لباسهای زیر و جوراب های ایشان نیز سیاه بود.*
*من درحالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم ،*
*از آقا سوال کردم که آیا فکرنمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا،*
*ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!!*
*ایشان در پاسخ فرمودند:*
*فلانی من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء علیه السلام دارم.*
*پرسیدم:چطور؟*
❓
*فرمود:بنشین تا برایت تعریف کنم.*
*سپس اینگونه برایم تعریف نمود:*
*پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر خوئی از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود.*
*همسرش که مادر من باشد.*
*هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش سقط میشد و خلاصه بچه دار نمیشدند.*
*روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم میگوید:...که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت علیهم السلام رها نکنید .*
*که اینها خاندان کرامت و بخشش اند،*
*و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ی ایشان جای دیگری نروید که این خانواده حلال مشکلات اند....*
*پس از آنکه پدرم از منبر پائین میاید زنی به او میگوید آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید تا برای حل مشکلات و گرفتن حوائجمان درب خانه ی اهلبیت و امام حسین علیهم السلام برویم،*
*چرا خودت از امام حسین علیه السلام نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!!*
*ایشان درحالیکه به شدت ناراحت میشوند .*
*به خانه میرود.*
*همسرشان (مادربنده)میپرسد آقا چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟*
*و ایشان قضیه ی منبر و صحبت آن زن را بازگو میکنند.*
*مادرم میگوید خب راست گفته،*
*چرا خودت چیزی نذر امام حسین علیه السلام نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه دار شویم؟؟*
*پدرم میگوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟*
*مادرم در جواب میگوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم،*
*اصلا شما نذر کن که امسال تمام 2 ماه محرم و صفر را برای امام حسین علیه السلام از سر تا پا،*
*حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد. و سیاه بپوشید.*
*در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپاسیاه پوش شد.*
*در همان سال هم مادرم باردار میشود و 7ماه نیز از بارداری اش میگذرد و بچه اش سقط نمیشود.*
*یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.*
*وقتی پدرم درب را باز میکند پس از سلام و احوال پرسی عرض میکند که من یک سوال دارم.*
*پدرم که گمان میکند سوال او یک مساله ی علمی و یا فقهی باشد میگوید بپرس.*
*اما در کمال ناباوری آن طلبه میپرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟*
*ایشان با تعجب میگوید بله،تو از کجا میدانی؟*
*کسی از این قضیه اطلاع ندارد.باز میپرسد ایشان 7ماهه باردارند؟*
*پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت میدهد.*
*ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن میکند و میگوید:*
*آسیدعلی اکبر من الآن خواب بودم،در خواب وجود مبارک پیامبراکرم صل الله علیه و آله را زیارت کردم.*
*حضرت فرمودند:برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و 2 ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی این بچه ای را که 7 ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ میکنیم و او سالم میماند.*
*و ما او را بزرگ میکنیم.*
*و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم .*
*و به او شهرت میدهیم.*
*و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار. ....*
*حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟....*.
*شادی روح حضرت آیت الله حاج سید ابوالقاسم خوئی و تمام علمایی که مدافع شعائر اهلبیت علیهم السلام بودند،*
*صلوات....*
*عاشقان منتظر🌙*
*اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم*
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh