فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🎥 خلبان نابغهای که نفس صدام را بریده بود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹سلام برعاشقان حضرت زینب(س)🌹
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست🌸🌸 🌸👇👇👇👇
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
✏️#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@yazinb3
✋لبیــک #یازینب
❣ #سلام_امام_زمانم❣
امام صادق،چهار هزار شاگرد داشت
ولی برای قیام، هفده یار هم نداشت...
و تو ای صاحب الزمان...
در میان این همه مدعی...
چقدر تنهایی...
♥️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ♥️
🌹تعجیل درفرج امام عصرعجل الله....صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚘بســـــــــمہ رب الشــــــــــهدا⚘
📗به مناسبت سالروز شهادت
📚شهیدان_خدارحم_خالدی_و_ظفر_خالدی
📗تاریخ تولد خدا رحم : / / ۱٣٣٩
📗تاریخ تولد ظفر : ٢ /۵/ ۱٣۴٩
📗تاریخ شهادت : ٢٣ /۵/ ۱٣۶۱
📗محل شهادت : شلمچه
📗مزار شهید : لردگان
✍از که میخواهم بنویسم؟ از بزرگ مردی کوچک؟! نه بهتر است بگویم از ابَر قهرمانی کوچک. از اویی که در کودکی با نماز و روزه و 📖قرآن مأنوس بود و لبخند خریدارانه خدا را به سختیهایش ترجیح میداد.
🌷عاشق امام بود و اصرار هایش آخر نتیجه داد و در ۱۱ سالگی توفیق درک حضور در محضر ایشان را یافت. این نوجوان ۱۱ ساله، چه دیده بود و چه میدانست که دنیا با رنگهای گوناگونش، چشمهایش را به مستی نکشانده بود و جبهه را برای زندگی و بندگی برگزیده بود!
🌷سال ۶۱ راهی جبهه شد و به همراه برادرش، خدارحم، در عملیات رمضان شرکت کرد. بیست و سوم رمضان سال ۶۱، عملیات رمضان، بهانه عروج آن دو را فراهم کرد. پیکرهای مطهرشان، سال ها مفقود بود، تا سرانجام در مرداد سال ۷۸ درحالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، در شلمچه پیدا شدند.
🌷کاش میتوانستم چشمهای ظفر را از او به امانت بگیرم و با آنها به دنیا و زیباییهایِ کاذبِ کوتاهش بنگرم، شاید که فصلی نو در دفتر زندگیام رقم میخورد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_و_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
#شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطراتشهدایے
میگفت: وارد معراج الشهدا که شدیم، نشستم بالاسر روحالله...
با اشک چشمام غسلش دادم!
داشتم آروم آروم صورتش رو نوازش میکردم و باهاش حرف میزدم.
تو حال خودم بودم که چشمم به موهاش افتاد، تو انفجار موهاش سوخته بود!
دلم گرفت، اما این آرزوی روحالله بود.
نمیدونم شاید شبِ سوم محرم تو روضهها از #حضرترقیه(سلام الله علیها) خواسته بود.
.
آخه.... میگن.... موهای.... بانوی.... سه ساله... هم... تو.... آتیش.... دشمن.... سوخته... بود😭💔
.
خوش به حالت آقا روحالله
که به عشق #سهسالهارباب، در دفاع از حرمش، همونجوری که دوست داشتی شهید شدی...
.
به نقل از: همسر شهید
#شهیدروحاللهقربانے
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهادت به خون و تیر و ترکش نیست روزی که خدا را با همه چیز و در همه جا دیدیم و نشان دادیم ، شهید شده ایم.
|🌷| #شهید_حسین_صحرائی
|✌🏻| #طلبه_جهادگر
.
#شهید_حسین_صحرایی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🌹
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوری از حرف های بیهوده
🎙مرحوم آیت الله حق شناس رحمت الله علیه
#جملات_طلایی_علماء_وشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خیلیها بدنبال زیباییهای ظاهریاند،
چیزی که این شهید داشت،
میتونست مدل بشه ،شهرت، پول؛ ابزارشم داشت اما در راه دفاع از ناموس خدا، با خدا معامله کرد
#شهیدمدافع حرم
#شهیدحسن علاء نجمه🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💚‹بــسـٔمہ ربِّالحـسین💚
💥به مناسبت سالروز تولد
💥شهید_سجاد_طاهرنیا
💥تاریخ تولد : ۲۳ /۵/ ۱۳۶۴
💥تاریخ شهادت : ۱ /۸/ ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : گلزار شهدای رشت
💥و چه بسیارند پاک_مردانی که کسب و تجارت و داد و ستد آنها را از یاد خدا غافل نمی کند"* و بلکه دنیا برایشان، با همه پستی ها و بلندی هایش ، میشود مشعلی برای لمس 💚خدا.
💥پاک مردانی همچو سجاد. سجاد نامی که به قول خودش، در تب و تاب ناله های بیتاب کودکان_سوریه بود.
سجادی که دوازده سال تمام، از صابرین جهاد_فی_سبیل_الله بود و عشق، در میان امواج قلبش قدم میزد❤
میدانی، زمان، مامن و منزلگاهیست برای آرزوهایی، که اکنون خاطره خوانده میشوند. خاطره هایی که نبضشان، هنوز در میان پیچ و خم عشق حس میشود.
💥زمان، هنوز بیاد دارد استخاره ات را، و خوب بخاطر سپرده است که آیه را آیۀ_شهادت خواندی*🌹
💥شاید، همین آیه بود که تو را راهی کرد. شاید طعم شیرین شهادت، لحظه ای زیر پوستت دوید و دلگرم شدی، وقتی که خداوند در نشانه اش، تورا از پرهیزکاران مسیر خودش خواند .
💥براستی، چه کسی میداند، طوفان عشق، چگونه 💌قلب سجاد را فشرد که ساعتی قبل از تولد دومین_طفلش، دل به دریا زد و راهی #سنگر_عشق شد🌺
پ.ن : استخاره همسر شهید ، آیه ۳۷ سوره نور
پ.ن : آیه ۱۲۳ سوره توبه
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج..🤲
هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله......
شهید والامقام سجادطاهرنیا
💠صلــــــــــــــــوات💠
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سال ها پیش مصطفی لبنانی قصد داشت سلمان رشدی مرتد را با بمب در انگلیس بکشد که متاسفانه عملیات شکست خورد ومصطفی شهیدشد.
یادشون باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹حاج قاسم، فرماندهای که کفشهای رزمندگان را جفت میکرد
✍️زین العابدین حسنی سعدی، از همرزمان شهید سلیمانی می گفت
🔹حاج قاسم به هیچ عنوان خودش را در قالب یک فرمانده نمیدید و گاهی کارهایی می کرد که هیچ فرماندهی انجام نمی داد. در دشت عباس که برای رزم شبانه اردویی زده بودیم ایشان همراه با همه رزمندگان در تپه ها در ارتباط بود و حتی یادم هست در شبی که همه رزمندگان خواب بودند و حاج قاسم کاری نداشت و بیکار بود، بلند شد و کفش های تک تک بچه ها را جفت می کرد و پتو روی بچه ها می کشید.
🔸پس از پایان جنگ هم در خدمت حاج آقا بودیم تا بحث ناامنی جنوب شرق و حضور اشرار در این منطقه از کشور مطرح شد. یکی از ویژگی های حاج قاسم بحث رافت و مهربانی ایشان بود. در این عملیاتها، در ابتدا مقرر شد که ما از طرف حاج قاسم، نامههایی را برای سران اشرار ببریم. ایشان به شدت به ما تاکید داشتند که در هنگام برخورد با این افراد حق ندارید توهینی به آنها کرده و یا با بیاحترامی صحبت کنید. آنها مثل برادرانتان هستند که باید به راه راست هدایت شوند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴🌴🌴🌴☀️
*معجزه سیاه پوشی برای امام حسین*
*سیاه پوشان بخوانند:*
*یکی از نمایندگان حضرت آیت الله خوئی رحمت الله علیه میگوید:*
*یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم.*
*ودر آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتاپایشان سیاه پوش بود،*
*حتی لباسهای زیر و جوراب های ایشان نیز سیاه بود.*
*من درحالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم ،*
*از آقا سوال کردم که آیا فکرنمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا،*
*ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟!!!*
*ایشان در پاسخ فرمودند:*
*فلانی من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء علیه السلام دارم.*
*پرسیدم:چطور؟*
❓
*فرمود:بنشین تا برایت تعریف کنم.*
*سپس اینگونه برایم تعریف نمود:*
*پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر خوئی از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود.*
*همسرش که مادر من باشد.*
*هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش سقط میشد و خلاصه بچه دار نمیشدند.*
*روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم میگوید:...که ایهاالناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت علیهم السلام رها نکنید .*
*که اینها خاندان کرامت و بخشش اند،*
*و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانه ی ایشان جای دیگری نروید که این خانواده حلال مشکلات اند....*
*پس از آنکه پدرم از منبر پائین میاید زنی به او میگوید آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید تا برای حل مشکلات و گرفتن حوائجمان درب خانه ی اهلبیت و امام حسین علیهم السلام برویم،*
*چرا خودت از امام حسین علیه السلام نمیخواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!!*
*ایشان درحالیکه به شدت ناراحت میشوند .*
*به خانه میرود.*
*همسرشان (مادربنده)میپرسد آقا چرا اینقدر ناراحتید؟؟؟*
*و ایشان قضیه ی منبر و صحبت آن زن را بازگو میکنند.*
*مادرم میگوید خب راست گفته،*
*چرا خودت چیزی نذر امام حسین علیه السلام نمیکنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه دار شویم؟؟*
*پدرم میگوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟*
*مادرم در جواب میگوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم،*
*اصلا شما نذر کن که امسال تمام 2 ماه محرم و صفر را برای امام حسین علیه السلام از سر تا پا،*
*حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد. و سیاه بپوشید.*
*در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپاسیاه پوش شد.*
*در همان سال هم مادرم باردار میشود و 7ماه نیز از بارداری اش میگذرد و بچه اش سقط نمیشود.*
*یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.*
*وقتی پدرم درب را باز میکند پس از سلام و احوال پرسی عرض میکند که من یک سوال دارم.*
*پدرم که گمان میکند سوال او یک مساله ی علمی و یا فقهی باشد میگوید بپرس.*
*اما در کمال ناباوری آن طلبه میپرسد آیا همسرشما باردار است؟؟؟*
*ایشان با تعجب میگوید بله،تو از کجا میدانی؟*
*کسی از این قضیه اطلاع ندارد.باز میپرسد ایشان 7ماهه باردارند؟*
*پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت میدهد.*
*ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن میکند و میگوید:*
*آسیدعلی اکبر من الآن خواب بودم،در خواب وجود مبارک پیامبراکرم صل الله علیه و آله را زیارت کردم.*
*حضرت فرمودند:برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و 2 ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی این بچه ای را که 7 ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ میکنیم و او سالم میماند.*
*و ما او را بزرگ میکنیم.*
*و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم .*
*و به او شهرت میدهیم.*
*و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار. ....*
*حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟....*.
*شادی روح حضرت آیت الله حاج سید ابوالقاسم خوئی و تمام علمایی که مدافع شعائر اهلبیت علیهم السلام بودند،*
*صلوات....*
*عاشقان منتظر🌙*
*اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم*
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر محمدحسین هست✋
*💚شهید ابوالفضلے...*
*شهید سید محمدحسین میر دوستی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: دوزین،مینودشت،گرگان
محل شهادت: سوریه
*🌹مادر شهید ← پسرم به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت🌙که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد محمد حسین از خود بی خود میشد.🥀برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد،🥀محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش میکرد💫و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...».🌙خیلی زیاد عاشق پسرش (محمدیاسا) بود🌷اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترجیح داد🌙 و برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید.🕊️شب قبل از شهادتش محمد حسین به همرزمان گفته بود «من شهید میشوم🌙و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین میرود🥀جز صورتم،🥀میخواهم صورتم برای مادرم سالم بماند»💫و واقعاً هم همانطور شد، دستهای محمدحسین از بدنش جدا شده بود💥و فقط صورتش را برایمان آورد.🥀درست صبح روز تاسوعا 💥🏴مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب میرفته،💦 محمدحسین در حین عملیات💥 برای خوردن آب به سمت تانکر آب میرود💦که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان میآید💥و آنها به شهادت میرسند،🕊️ در اصل محمدحسین دوبار شهید شد🥀وقتی داشتند پیکر او را به عقب میآوردند💥دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود🥀او در روز تاسوعا ابوالفضلی شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید سید محمدحسین
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_یازدهم
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن.
فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم
انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته🤔😕☹️
موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم😒😒
برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست...
خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا
ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...😅😅
نمیدونستم چیکار کنم
هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم😔😔
هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره...
نمیتونم حضورشو تحمل کنم
اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش...
انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...😒
هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه
من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم
ولی کاراش عجیب رو مخمه...
فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن
یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟
برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری
یه دلمم میگفت بیخیال
تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...😐
اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده...
انقدر فکر کردم سر درد گرفتم
صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه...
_صبح همگی بخیر😁😍
حسین_ به به حلما خانم 😜
چی شده که صبح زود بلد شدی؟
حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم😒
حسین_ هستی دیگه... 😕
مگه نه مامان؟
مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه
بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟
خدا منو ببخشه😭
این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه
و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه...
یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم😍😍💋
گفتم دور هم صبحونه بخوریم...
راستی بابا رفت؟
حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم.
حلما_آهان
فقط قبل اینکه بری میخواستم چیزی باهات درمیون بزارم...
حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری
حالا صبحانتو بخور اول
باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم
_داداشی میای اتاقم؟
حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری😉
رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم
حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست
حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟
تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم
_میگی چیکار کنم ؟🤔🤔
حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟😕
تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری
هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه
ولی قبلش من با علی حرف میزنم
اول باید مطمعن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد
اگه خیالمو راحت کنه
که از نظر من مشکلی نداره
خودت چی فکر میکنی حلما؟
_بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...🙁
حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس😊
بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک
حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه 😢
حسین_امتحانش که ضرر نداره 😉
حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم☹️
هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه...
💚سلام_امام_زمانم
ازبین ڪُلِ خلق
ٺورادوسٺ دارمٺ
حُبي لَکَ الْهَوا
بِاَبي اَنْتَ یا مهدی💚
#خدایا_برسان_یوسف_آل_فاطمه_را
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh