eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام_امام_زمانم✋🌸 آب از سرم گذشتہ #صدا میکنے مرا؟ در یڪ قنوٺِ سبز، #دعا میکنے مرا؟ این #شوقِ پر زدن ڪه بہ جایے نمیرسد بال و پرم شڪستہ، #هوا میکنے مرا؟ 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
و هر روز #صبــح از آسمان دل من #پرستو هایی رها می شوند، که به هوای دیدن بهار #چشمهای تــو می آیند ... #شهید_محمودرضا_بیضایی #سلام_صبحـتــون_شهــدایــی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه4⃣8⃣ 💠دیگ تدارکات 🔸در ایامی که در #چزابه بودیم، معمولا حواسمان به دو جانور بود. یکی #گ
🌷 5⃣8⃣ 💠ابرقو آزاد باید گردد 🔸در نصر 7 با برادری که یزدی بود، تعدادی از را به ما سپردند که آنها را به عقب منتقل کنیم. در بین راه برنامه ای داشتیم. چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند. 🔹از اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: و آن بدبختها تکرار می کردند. 😂😂 🔸تصورش را کنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت را گفتن، چه ای درست می شود ! آنهم ابرقو ابرقو کردن 😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
📎فرازے از وصیتنامہ: #شهادت چیزی نیست که مفت بدست بیاید، بنده #خدا بودن میخواهد نه بنده #هوا_و_هوس. #شهید_کریم_رئیسی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
از یک سو باید بمانیم که #شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید🌷 شویم تا #آینده_بماند هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود. عجب دردی، چه می شد #امروز شهید می شدیم تا دوباره #فردا_شهید_شویم. #شهید_رجب_بیگی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣0⃣4⃣ 🌷 💠نوزاد سياهپوش 🔰آن روز به همراه یکی دیگر از خواهران رزمنده و چند برادر مسیر را در پیش گرفتم جاده تا سطح آسفالت🛣 راحت بود اما برودت هوا و ریزش برف از یک سو و آسفالته نبودن بقیه مسیر ما را مجبور کرد که مسیر تا روستا را با پای پیاده 🚶طی کنیم. 🔰به در منزل که رسیدم مادر پیرش در را به روی ما باز کرد🚪 تا ما را دید گفت: از فرزندم نامه📩 آورده ‌اید به یکباره بغض گلویم را گرفت😢 نمی‌ توانستیم در همان لحظه این را به او بدهیم این بود که تصمیم گرفتیم مهمان خانه این شویم.... 🔰به محض ورود به اتاق نوزاد به دنیا آمده ‌ای در گوشه دنج اتاق در حالی که پارچه ای قرمز🔴 بر سرش کشیده بود تمام حواسم را به سمت خود معطوف کرد، هم زن جوانی بود که چند روز پیش این نوزاد👶 را به دنیا آورده بود... 🔰مادر شهید 🌷با خوشحالی در حالیکه چشمانش برق می زد خبر نوزاد تازه به دنیا آمده فرزندش را به ما داد و در حالیکه از ما می خواست برای فرزند اش نامه ای💌 بنویسیم و این خبر را به او بدهیم می‌ گفت: این طفل به دنیا آمده ثمره چندین سال نذر و نیاز من و پسرم است😔. غم تمام وجودم را گرفته بود و اشک امانم را برید😭 چگونه می‌ توانستم، فرزندش را به او بدهم، اما چاره‌ای نبود.... 🔰خبر را که به شهید دادیم بیچاره هاج و واج نگاهمان می‌ کرد😦 و فقط اشک می‌ ریخت هر چه دلداریش می‌ دادیم بیشتر اشک می‌ ریخت😭 و در حالی به گهواره نوزاد تازه به دنیا آمده خیره شده بود گفت: من با چه كنم، چه....؟ شهید هم حال روز چندان خوبی نداشت، ولی با این وجود در حالیکه به شدت اشک می‌ ریخت مادر شوهر را دلداری می‌ داد. 🔰باید به شهر باز می‌ گشتیم و تدارکات را برای بازگشت شهید🌷 به زادگاهش مهیا می‌ کردیم چند روز بعد زمانی که برای شرکت در مراسم و ختم شهید به روستا بازگشتیم بر نوزاد هم سیاه پوشیده▪️ بودند.... راوى: مسئول بسیج جامعه زنان سپاه بیت‌ المقدس کردستان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سرخی_خون_تو_سیاهی_چادرمن ❤️🍃 دغدغه حجاب داشت🌺 می گفت چادر از حضرت زهرا (س) ❤️به خانم ها ارث رسید
گفت: دعا کن #شهید بشوم. من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت‌ را می‌کرد به او می‌گفتم نیتت را خالص کن ✨و او همیشه در جواب به من می‌گفت: «باشه،نیتم را خالص می‌کنم» ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: « #مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد»وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمه‌ای به او گفتم که پس #شهید_می‌شوی🕊. #شهید_محمدرضا_دهقان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#بروجردی که هیچوقت خنده از لبش نمی افتاد بعد از شهادت ناصرکاظمی کمتر لبخند مےزد و اغلب اوقات توی فکر بود😞 بهش گفتم: نکنه ما شرمنده اینها باشیم؟خیلےسخته که ازشون جداهستیم بروجردی باتاخیر گفت: خدا وعده داده که مسلمون اگر چه برای مدت کوتاهےعذاب بکشه🔥 اگه مسلم از دنیا بره دربهشت جا مےگیره و درکنار دیگرمسلمینہ ✍انگار نه انگار که توی این عالم بود به نقطه ای خیره شده و مدت ها به همون حال باقی موند😔✋
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بروجردی که هیچوقت خنده از لبش نمی افتاد بعد از شهادت ناصرکاظمی کمتر لبخند مےزد و اغلب اوقات توی فکر
2⃣0⃣4⃣ 🌷 🔰 تواضع و و خاکی بودنش به حدی بود که اگه کسی اون رو نمی شناخت نمی تونست تشخیص بده که یک س 🔰یک بار یکی از رو اسیر کرده بودیم👊بروجردی کنارش نشست و خیلی با و تدبیر شروع به بازی کرد⌛️ 🔰ضدانقلاب دائما از جواب دادن می رفت و به هیچ عنوان حاضر نبود📛 پاسخگوی سوالات باشه؛عکس العمل هاش دیگران روهم کلافه کرده بود😒 🔰اما بروجردی در کمال به کارش ادامه می داد و مرتب سوال هارو تکرار می کرد🔄 و حتی بعضی وقت ها با او می خندید😊 🔰تا اینکه وقت شد بروجردی برای گرفتن وضو بیرون رفت🚶 یکی از بچه ها که حسابی از دست اون اسیر لافه و عصبانی😤 شده بود، رفت کنارش و گفت : تو می دونی داری صحبت می کنی؟ 🔰 وقتی بهش گفت که : تو داری با صحبت می کنی طرف باورش نمی شد😳 می گفت : شماها دروغگویید🚫 🔰 اون کسی که با من صحبت می کرد یه فرد بود اگه اون فرمانده ی است پس چرا درجه نداره‼️ 🔰 به هیچ عنوان نمی تونست به خودش که بایک داشته صحبت می کرده ...☺️✌️ 📚 برگرفته از کتاب/ میرزا محمد پدر کردستان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نوشته ای که یک دختر روی تابوت #شهید_گمنام نوشته بود... 😔 ✍«پدرم را قانع کن #چادر بپوشم!» ولی بعضیها میتوانند بپوشند اما #کوتاهی میکنند... درقبال این کوتاهی باید #پاسخ بدهی.. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#روزشمار_غدیر 🗓5 روز تا روز" آشکار کردن امور پنهان" باقیست.. 📩 #پیشنهادتبلیغی⬇️ هر فرد می تواند ب
#روزشمار_غدیر 🗓4 روز تا روز"خشنودی پروردگار" باقیست 📩 #پیشنهادتبلیغی⬇️ يك #پرستار می تواند با #تبريك گفتن ايّام #غدير و يادآوری آن برای #بيماران خود، پيوند دهنده قلب آنان با #أميرالمؤمنين باشد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#داستان_صبا 🔺داستان #شیعه شدن یک بانوی زرتشتی #قسمت_9⃣ بعد از جلسه کنکور✏️☑️ مستقیم رفتم برای ا
🔺داستان شدن یک بانوی زرتشتی 🔟 به ایران🇮🇷 برگشتم و بعد از چند روز پدربزرگم زنگ زد و صحبت کردیم و این شد که دوباره برای مدت ده روز رفتم اردبیل به خونه باغ🏡 پدربزرگم.... پدربزرگ بخاطر بیماری قلبی و کهولت سن باید در جایی خوش آب و هوا زندگی می کرد؛ و این موضوع بیشتر باعث خوش حالی ما نوه ها شده بود که از زندگی شهری فرار کنیم. البته ما نژاد روس آذری داریم. مادربزرگم از اهالی باکوی آذربایجان بودند و پدربزرگم از روس های ساکن در شمال ایران. قبل رفتن به اردبیل برای کسب تکلیف پیش حاجی رفتم. حاجی با لحن شوخ طبعی گفت: " خوب از زیر درس در میری؟ برو اما نه برای خوش گذرونی، برو از خلقت و آفرینش بی نظیر ✨خدا✨ ایمانت رو تقویت کن و خودتو به ✨خدا✨ برسون. *یامن خلق سحاری والبحار...والاشجار...* درک کن چرا دانه های انار مرتب هستند. خدای دانه های انار خدای دانه های برف🌨...خدای باران🌧... خدایی که برای تک تک دانه های باران رسالتی قرارداده، حتماً برای تک تک لحظات زندگی تو هم برنامه ای داره... پس بیهوده نگذرون... ✅برو خدا رو در خلقتش ببین، و بدان رحمت خدا بر غضبش غلبه دارد؛ و تفکر در خلقت خدا و آفزایش، ایمان و رحمت خدا را در پی دارد." روز چهارمی که اونجا بودم متوجه شدم پدربزرگم فهمیده من در چه سِیری افتادم و دارم چیکار میکنم، 😱😰 نشست و کلی صحبت کرد... 😐 اول از حرفهاش ترسیدم😰، در ادامه حرفاش فهمیدم از اینی که هستم راضی هست و آرزوش اینه یکی از نوه هاش مسلمون بشه💖...😍 خیلی خوشحال شدم و در تصمیمم جدی تر و راسخ تر شدم... اما فردا صبحش🏙 سخت ترین صبح من بود! 😫 ✳️پدربزرگم برای نماز✨ صبح بیدارم کرد و منو مجبور کرد که چهار بار نماز صبح بخونم تا یاد بگیرم...😫😩 اولین بار بود نماز می خوندم...📿 ⚡️فرای از سختیش حال خیلی عجیبی بود... پر از آرامش و گریه... .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh