🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه4⃣8⃣ 💠دیگ تدارکات 🔸در ایامی که در #چزابه بودیم، معمولا حواسمان به دو جانور بود. یکی #گ
🌷 #طنز_جبهه 5⃣8⃣
💠ابرقو آزاد باید گردد
🔸در #عملیات نصر 7 با برادری که یزدی بود، تعدادی از #اسیران را به ما سپردند که آنها را به عقب منتقل کنیم. در بین راه برنامه ای داشتیم. چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند.
🔹از #ترس اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: #ابرقو_ابرقو_آزاد_باید_گردد و آن بدبختها تکرار می کردند. 😂😂
🔸تصورش را کنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت #فارسی را گفتن، چه #مضحکه ای درست می شود ! آنهم ابرقو ابرقو کردن 😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1⃣0⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نوزاد سياهپوش
🔰آن روز به همراه یکی دیگر از خواهران رزمنده و چند برادر مسیر #روستا را در پیش گرفتم جاده تا سطح آسفالت🛣 راحت بود اما برودت هوا و ریزش برف از یک سو و آسفالته نبودن بقیه مسیر ما را مجبور کرد که مسیر #صعب_العبور تا روستا را با پای پیاده 🚶طی کنیم.
🔰به در منزل #شهید که رسیدم مادر پیرش در را به روی ما باز کرد🚪 تا ما را دید گفت: از فرزندم نامه📩 آورده اید به یکباره بغض گلویم را گرفت😢 نمی توانستیم در همان لحظه این #خبر را به او بدهیم این بود که تصمیم گرفتیم مهمان خانه این #مادرشهید شویم....
🔰به محض ورود به اتاق #گهواره نوزاد به دنیا آمده ای در گوشه دنج اتاق در حالی که پارچه ای قرمز🔴 بر سرش کشیده بود تمام حواسم را به سمت خود معطوف کرد، #همسرشهید هم زن جوانی بود که چند روز پیش این نوزاد👶 را به دنیا آورده بود...
🔰مادر شهید 🌷با خوشحالی در حالیکه چشمانش برق می زد خبر #تولد نوزاد تازه به دنیا آمده فرزندش را به ما داد و در حالیکه از ما می خواست برای فرزند #رزمنده اش نامه ای💌 بنویسیم و این خبر را به او بدهیم می گفت: این طفل به دنیا آمده ثمره چندین سال نذر و نیاز من و پسرم است😔. غم تمام وجودم را گرفته بود و اشک امانم را برید😭 چگونه می توانستم، #خبرشهادت فرزندش را به او بدهم، اما چارهای نبود....
🔰خبر را که به #مادر شهید دادیم بیچاره هاج و واج نگاهمان می کرد😦 و فقط اشک می ریخت هر چه دلداریش می دادیم بیشتر اشک می ریخت😭 و در حالی به گهواره نوزاد تازه به دنیا آمده خیره شده بود گفت: من با #یادگارت چه كنم، چه....؟ #همسر شهید هم حال روز چندان خوبی نداشت، ولی با این وجود در حالیکه به شدت اشک می ریخت مادر شوهر را دلداری می داد.
🔰باید به شهر باز می گشتیم و تدارکات را برای بازگشت شهید🌷 به زادگاهش مهیا می کردیم چند روز بعد زمانی که برای شرکت در مراسم #خاکسپاری و ختم شهید به روستا بازگشتیم بر #گهواره نوزاد هم سیاه پوشیده▪️ بودند....
راوى: #ناهيدمنصورى
مسئول بسیج جامعه زنان سپاه بیت المقدس کردستان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سرخی_خون_تو_سیاهی_چادرمن ❤️🍃 دغدغه حجاب داشت🌺 می گفت چادر از حضرت زهرا (س) ❤️به خانم ها ارث رسید
گفت: دعا کن #شهید بشوم.
من همیشه یک جمله داشتم و هر موقع این صحبت را میکرد به او میگفتم نیتت را خالص کن ✨و او همیشه در جواب به من میگفت:
«باشه،نیتم را خالص میکنم»
ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت: « #مامان به خدا نیتم خالص شده! حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد»وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم که پس #شهید_میشوی🕊.
#شهید_محمدرضا_دهقان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بروجردی که هیچوقت خنده از لبش نمی افتاد بعد از شهادت ناصرکاظمی کمتر لبخند مےزد و اغلب اوقات توی فکر بود😞
بهش گفتم: نکنه ما شرمنده اینها باشیم؟خیلےسخته که ازشون جداهستیم
بروجردی باتاخیر گفت: خدا وعده داده که مسلمون اگر چه برای مدت کوتاهےعذاب بکشه🔥 اگه مسلم از دنیا بره دربهشت جا مےگیره و درکنار دیگرمسلمینہ
✍انگار نه انگار که توی این عالم بود
به نقطه ای خیره شده و مدت ها به همون حال باقی موند😔✋
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بروجردی که هیچوقت خنده از لبش نمی افتاد بعد از شهادت ناصرکاظمی کمتر لبخند مےزد و اغلب اوقات توی فکر
2⃣0⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰 تواضع و #فروتنی و خاکی بودنش
به حدی بود که اگه کسی اون رو
نمی شناخت نمی تونست تشخیص
بده که یک #فرمانده س
🔰یک بار یکی از #ضدانقلابها رو
اسیر کرده بودیم👊بروجردی کنارش
نشست و خیلی با #حوصله و تدبیر
شروع به بازی کرد⌛️
🔰ضدانقلاب دائما از جواب دادن
#طفره می رفت و به هیچ عنوان
حاضر نبود📛 پاسخگوی سوالات
#بروجردی باشه؛عکس العمل هاش
دیگران روهم کلافه کرده بود😒
🔰اما بروجردی در کمال #خونسردی
به کارش ادامه می داد و مرتب
سوال هارو تکرار می کرد🔄 و حتی
بعضی وقت ها با او می خندید😊
🔰تا اینکه وقت #اذان شد بروجردی
برای گرفتن وضو بیرون رفت🚶
یکی از بچه ها که حسابی از دست
اون اسیر لافه و عصبانی😤 شده
بود، رفت کنارش و گفت : تو
می دونی داری #باکی صحبت
می کنی؟
🔰 وقتی بهش گفت که : تو داری با
#بروجردی صحبت می کنی
طرف باورش نمی شد😳
می گفت : شماها دروغگویید🚫
🔰 اون کسی که با من صحبت می
کرد یه فرد #معمولی بود
اگه اون فرمانده ی #قرارگاه_حمزه
است پس چرا درجه نداره‼️
🔰 به هیچ عنوان نمی تونست به
خودش #بقبولونه که بایک #فرمانده
داشته صحبت می کرده ...☺️✌️
#همـــرزمان_شهید
#شهید_محمد_بروجردی
📚 برگرفته از کتاب/ میرزا محمد پدر کردستان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#روزشمار_غدیر 🗓5 روز تا روز" آشکار کردن امور پنهان" باقیست.. 📩 #پیشنهادتبلیغی⬇️ هر فرد می تواند ب
#روزشمار_غدیر
🗓4 روز تا روز"خشنودی پروردگار" باقیست
📩 #پیشنهادتبلیغی⬇️
يك #پرستار می تواند با #تبريك گفتن ايّام #غدير و يادآوری آن برای #بيماران خود، پيوند دهنده قلب آنان با #أميرالمؤمنين باشد.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#داستان_صبا 🔺داستان #شیعه شدن یک بانوی زرتشتی #قسمت_9⃣ بعد از جلسه کنکور✏️☑️ مستقیم رفتم برای ا
#داستان_صبا
🔺داستان #شیعه شدن یک بانوی زرتشتی
#قسمت_🔟
به ایران🇮🇷 برگشتم و بعد از چند روز پدربزرگم زنگ زد و صحبت کردیم و این شد که دوباره برای مدت ده روز رفتم اردبیل به خونه باغ🏡 پدربزرگم....
پدربزرگ بخاطر بیماری قلبی و کهولت سن باید در جایی خوش آب و هوا زندگی می کرد؛ و این موضوع بیشتر باعث خوش حالی ما نوه ها شده بود که از زندگی شهری فرار کنیم.
البته ما نژاد روس آذری داریم. مادربزرگم از اهالی باکوی آذربایجان بودند و پدربزرگم از روس های ساکن در شمال ایران.
قبل رفتن به اردبیل برای کسب تکلیف پیش حاجی رفتم.
حاجی با لحن شوخ طبعی گفت:
" خوب از زیر درس در میری؟
برو اما نه برای خوش گذرونی، برو از خلقت و آفرینش بی نظیر ✨خدا✨ ایمانت رو تقویت کن و خودتو به ✨خدا✨ برسون.
*یامن خلق سحاری والبحار...والاشجار...*
درک کن چرا دانه های انار مرتب هستند. خدای دانه های انار خدای دانه های برف🌨...خدای باران🌧...
خدایی که برای تک تک دانه های باران رسالتی قرارداده، حتماً برای تک تک لحظات زندگی تو هم برنامه ای داره... پس بیهوده نگذرون...
✅برو خدا رو در خلقتش ببین، و بدان رحمت خدا بر غضبش غلبه دارد؛ و تفکر در خلقت خدا و آفزایش، ایمان و رحمت خدا را در پی دارد."
روز چهارمی که اونجا بودم متوجه شدم پدربزرگم فهمیده من در چه سِیری افتادم و دارم چیکار میکنم، 😱😰 نشست و کلی صحبت کرد... 😐
اول از حرفهاش ترسیدم😰، در ادامه حرفاش فهمیدم از اینی که هستم راضی هست و آرزوش اینه یکی از نوه هاش مسلمون بشه💖...😍
خیلی خوشحال شدم و در تصمیمم جدی تر و راسخ تر شدم...
اما فردا صبحش🏙 سخت ترین صبح من بود! 😫
✳️پدربزرگم برای نماز✨ صبح بیدارم کرد و منو مجبور کرد که چهار بار نماز صبح بخونم تا یاد بگیرم...😫😩
اولین بار بود نماز می خوندم...📿
⚡️فرای از سختیش حال خیلی عجیبی بود...
پر از آرامش و گریه...
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh