🌷 #هر_روز_با_شهدا_3956🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#اینجا_نفسکشیدن_هم_ممنوع! #پر....
🌷همینکه داخل رفتیم، عراقیها آمدند سطلهای آب را بر زمین ریختند و درها را بستند. موقع شام گفتند: «بیایید غذا را بگیرید.» آنها این نقشه را ریخته بودند که به بهانهی غذا گرفتن بچهها را بیرون ببرند و آنها نرفتند. گفتیم: «ما غذا نمیخواهیم و اعتصاب از همینجا شروع شد.» روز اول بدون آب و غذا گذشت، روز دوم مقدار آبی که در دبههای یک کیلویی پنهان کرده بودیم را میان خودمان تقسیم کردیم و به هر نفر یک قاشق آب داده شد. روز سوم چند نفر بیهوش شدند که آنها را به بیمارستان منتقل کردند و به آنها سرم وصل کردند، عزیزان همینکه به هوش آمدند و فهمیدند، سرمها را از دستهایشان کشیدند و به طرف زندان آمدند. آنها در بین راه زمین خوردند. اوضاع داشت خیلی وخیم میشد حرارت زیاد و گرمای سوزان منطقهی کویری رمادیه طاقتها را به پایان رسانیده بود و دیگر....
🌷و دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت و با حالت افتاده به ائمه اطهار توسل میکردیم و از خداوند نصرت رزمندگان را طلب میکردیم. در همین حال فرمانده عراقی داخل اردوگاه آمد و همه را در داخل حیاط اردوگاه جمع کرد و گفت: «من به شما قول میدهم که دیگر سربازان شما را اذیت نکنند، بیایید آب بخورید.» بچهها قبول نکردند و گفتند: «ما مسائل اساسیتری داریم.» فرمانده درحالیکه تعجب کرده بود گفت: «شما پس از سه روز آب و نان نخوردن غیر از این دو چه میخواهید؟» چندین بار حرف خود را تکرار کرد و گفت: «مگر شما بشر نیستید؟ چه میخواهید؟» و درحالیکه سخن میگفت بدنش از استقامت و پایداری بچهها میلرزید. گفت: «اگر آب نخورید شما را میکشیم.» ناگهان یکی از بسیجیهای ۱۵ ساله بلند شد دکمهی پیراهنش را باز کرد و گفت:....
🌷و گفت: «شما ما را از چیزی میترسانید که آرزوی دیرینه ما است. اگر راست میگویید ما برای کشته شدن آمادهایم.» فرمانده اردوگاه وقتی دید با تهدید مشکلی حل نمیشود لحن سخن را به آرامی تغییر داد و گفت: «شما هر چه میخواهید ما برایتان فراهم میسازیم درخواست شما چیست؟» تعدادی گفتند: «آزادی نماز جماعت، خواندن دعا و برگزاری مراسم مذهبی.» فرماندهی اردوگاه خود را در مقابل عزم استوار رادمردانی که آوازهی آنها را از مافوقهایش در جبهههای جنگ شنیده بود و خلاصه درحالیکه برایش خیلی سخت بود به ناچار با خواستههای عزیزان اسیر و جواب مثبت دادن از اردوگاه خارج شد. سرانجام اسرا بعد از سه روز نخوردن آب و غذا در بند و بیرون، یکدیگر را در آغوش گرفتند و پیروزی را به یکدیگر تبریک گفتند و قبل از نماز ظهر به شکرانه دست یافتن به نعمت عظیم نماز جماعت و دعا، نماز شکر برگزار شد.
#راوی: آزاده سرافراز یحیی کمالیپور
منبع: خبرگزاری دانشجو
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3986🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نه_سال_بعد....#معجزه!
🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمیشد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همانطور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اينكه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيرهتر از خون تازه بود. اما....
🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم میچكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اينبار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف میكرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويیكه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينهاش قرار گرفت. يكی از همولايتیهايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما....
🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيهای كه خدا در آن میگويد شهدا زندهاند نزد ما روزی میخورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آنها میخواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانیكه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را میشنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانوادهاش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمیدارد و به طرف سنگر میرود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگيرد و به شهادت میرسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همانجا میماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال میدهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن میشود. پدر شهيد میگويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويمها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان میدادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.)
#راوی: پدر بزرگوار شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4028🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#قصهی_پر_غصهی_مادری_از_لحظه_شهادت_چهار_دخترش....
🌷عملاً تشخیص اجساد متلاشی شده غیرممکن بود اعضای تکه تکه شده دختران بیگناهم را همسرم از روی لباسهایی که خودش در آخرین سفر برایشان خریده بود پیدا کرد. پارچه بزرگی را پهن کرد و اجساد متلاشی شده را از گوشه و کنار پیدا کرد و روی آن میگذاشت. به همراه همسرم هر کدام گوشهای از پارچه حاوی اجساد متلاشی شده چهار فرزندم را بلند کردیم در آن لحظه نمیدانستیم چکار کنیم، وضعیت قرمز بود و همسرم تا بهترشدن شرایط اجساد را به زیرزمین خانه منتقل کرد.
🌷شوک بزرگی به من و همسرم به خاطر از دست دادن همزمان چهار دلبندمان وارد شد، پرسیدم: حاجی چرا اجساد را به اینجا آوردیم؟ اینجا چکارشان کنیم بهتر است اجساد را به مسجد ببریم. اجساد کاملاً متلاشی و سوخته شده بودند و عملاً امکان غسل میت برایمان وجود نداشت اما بخاطر اینکه در میان گل و لای و نفت افتاده بودند با وجود اینکه روحانی مسجد گفت نیازی به غسل دادن نیست، اما با کمک اقوام اجساد را در مسجد تمیز کردیم و در قبرستان سلیمانبگ به خاک سپردیم.
🌷«ثویبه»، «سروه»، «سودابه» و «سرگل» گلهای پرپر شده باغچه زندگیام را در آن غروب دلگیر به خاک سپردیم. هنوز درک درستی از بدبختی که بر سرم آمده بود نداشتم، عمق مصیبت آنقدر زیاد بود که از صبح تقریباً فرزند شیرخوارم را که در گهواره گذاشته بودم فراموش کرده بودم. تقریباً تا غروب آفتاب مشغول تدفین چهار فرزندم بودیم، خواهرشوهرم از «حمیده» پرسید، مغزم کاملاً از کار افتاده بود. تازه یادم افتاد که طفل بیچاره را ساعتهاست تنها گذاشتهام وقتی بازگشتیم....
🌷وقتی بازگشتیم حمیده گرسنه و وحشتزده به اطراف نگاه میکرد درحالیکه حجم زیادی شیشه روی گهوارهاش ریخته بود اما سالم و بدون هیچ جراحتی از گهواره بیرون کشیدم و برای تمام ساعتهای تلخی که تجربه کرده بود زار زدم.... چهار فرزندم در خاک سرد آرمیده بودند و من نبود تکتکشان را در وجود حمیده کوچک جستجو میکردم. طفلی که امروز بزرگ شده و در عرصه تعلیم فرزندان این آب و خاک خدمت میکند.
🔰 خرداد ۶۳ را میتوان رمضان خونین بانه نامید، روزی که هشت فروند هواپیمای رژیم بعث صدام بر آسمان بانه ظاهر شدند و در یک آن، ۶۰۵ نفر از مردم بیدفاع این شهر را به خاک و خون کشیدند..
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4067🌷 #قسمت_اول (۲ / ۱) #ترکشی_که_قسمت_من_شد.... 🌷پس از پارک کردن خودروی مهمات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4068🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#ترکشی_که_قسمت_من_شد....
🌷....خلاصه با اصرار و پیگیری اخوی عرب به دستم سرم وصل کردند و داخل یکی از اتاقها بستری شدم. چند روز بعد وقتی کلی ترکش از بدنم خارج کردند با هواپیمای 130-C به همراه تعداد دیگری مجروح به سنندج منتقل شدم. البته هیچکدام از این اتفاقات را به خاطر ندارم به جز چند لحظهی کوتاه که هنگام انتقال از بیمارستان به فرودگاه داخل هلیکوپتر به هوش آمدم ولی توان صحبت یا حرکت نداشتم. بالأخره پس از عمل جراحی که پروفسور سمیعی در بیمارستان شهید نمازی شیراز روی کمرم انجام داد به هوش آمدم و شنیدم صدایی گفت: به هوش آمد. وقتی توانستم صحبت کنم از پرستار پرسیدم: من چرا اینجام؟ من که حالم خوبه، فقط یه ترکش خوردم.
🌷پرستار در جواب گفت: برادر شما چند روزی هست که بیهوشی. نگران رفقایم بودم و نگران اخویعرب. صدا زدم: مسئول اینجا کیه؟ کمی بعد یکی از بچههای تعاون سپاه شیراز برای ثبت مشخصاتم به اتاق آمد. میخواستم بلند شوم ولی انگار وزنه سنگینی روی پاهایم بود. پرسیدم: چه اتفاقی برای من افتاده؟ و پاسخ شنیدم: پاراپولوژیک شدهاید. این لغت را تا به آن روز نشنیده بودم و معنایش را هم نمیدانستم. از برادر سپاهی خواستم اگر ممکن است یک تلفن بیاورد تا با منزل تماس بگیرم. او تلفن را آورد و خودش برایم شماره گرفت. همسرم گوشی را برداشت. سلام کردم خانمم با آنکه تازه به هوش آمده بودم و نمیتوانستم خوب صحبت کنم، بلافاصله صدایم را شناخت و گفت:....
🌷و گفت: الو الو محمد جان تویی؟ جواب دادم: خودم هستم. پرسید: حالت چطوره؟ از کجا زنگ میزنی؟ گفتم: اشتباهی من رو آوردند شیراز. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. آن روز تازه متوجه شدم بعد از عملیات و با انتقال پیکر شهید علی اصغر یحیایی وقتی خبری از من به خانوادهام نرسید، همه فکر کردند من هم شهید شدهام. چند لحظهای گوشی را نگه داشتم و از برادر پاسدار پرسیدم: تا کی باید اینجا بمونم؟ او گفت: طبق پروندهتون فعلاً باید بمونین. این سئوال را پرسیدم تا ببینم کی میتوانم به شاهرود برگردم و با جوابی که شنیدم از همسرم خواستم خبر مجروح شدنم را به بقیه برساند و آنها را از نگرانی بیرون بیاورد.
🌷وقتی دکتر برای ویزیت به اتاق آمد از او راجع به وضعیت خودم پرسیدم دکتر گفت: پاراپولوژیک. پرسیدم: یعنی چی؟ و او جواب داد: یعنی قطع نخاع. از دکتر پرسیدم: دیگه نمیتونم راه برم؟ گفت: اگر خدا بخواد میتونید. آن روز تا چند ساعت گذشته را مرور میکردم، خاطرات مسابقات دومیدانی، عملیات روی کوه و رفتن به سنگر برادرم محمود از مقابل چشمانم میگذشتند اما مهمترین نگرانیام این بود که: با این وضعیت باز هم میتوانم به جبهه برگردم؟!
#راوی: جانباز سرافراز قطع نخاع محمد یحیایی
📚 کتاب "دیدار با آفتاب"
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4148🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷پيش از اينكه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: حسين خوشنويسان .... نام پدر .... متولد .... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمیدانستم. آر.پی.جی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو ديگه كجا میآی؟ _اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آر.پی.جی رو به حسين برسونه؟ راست میگفت، با هم راه افتاديم.... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علمالهدی رسانديم. قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند.
🌷غير از گلولهای كه در آر.پی.جی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانكها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانكها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش میآمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلولهاش را شليك كرد، دود غليظی از تانك بلند شد. تانك ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آر.پی.جی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانك به آتش كشيده شد. روزعلی همينطور كه خودش را پايين میكشيد، گفت: حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانكها هم دارند میرن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانك ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند [شد] و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقیمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و گلولهها خاكريزش را به هوا بردند.
🌷گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اول آر.پی.جی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روی ته مانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانكها به چند قدمی حسين رسيده بود و میرفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليك آخرين گلولهاش تانك را ناكام كرد....» دو تانك دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور میكردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديك بچهها كه برسند، راهشان را كج میكنند يا میايستند. تانكها نزديك و نزديكتر شدند، ولی نه ايستادند و نه راهشان را كج كردند. دستهايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختيار به لبهی خاكريز كوبيدم. آنچه در آن حال میشنيدم، صدای آزاردهندهی زنجير تانكهای دشمن بود، ولی....
🌷ولی برای من از همه جانسوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانك عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس میكرد. تانكها با تكهپارههايی از گوشت و استخوان بهجا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاك همسطح كردند. از جنازهها تنها آن مقداری که به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينهای. تانكها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آنقدر با آنها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئهای در كار است و حالا جنازه همان بچههايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجير تانكهای دشمن خرد میشد!!!
🌹خاطره ای به یاد تمامی شهدای کربلای هویزه؛ فرمانده شهید سید محمدحسین علمالهدی، شهید معزز حسین خوشنویسان
#راوی: رزمنده دلاور نصرتالله محمودزاده
📚 کتاب "حماسه هويزه"
❌️❌️ حضرت امام خامنهای حفظهالله: «وقتی که خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اوّل چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4176🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نمازی_که_مانع_از_قطع_عضو_شد!
🌷دکتر و همراهانش خندیدند. او گفت: «چرا؟» گفتم: «پایم سالم است. فقط مقداری ورم کرده و کسی آن را شستشو نداده و رسیدگی نکرده است.» او گفت: «نه، پای تو عصب ندارد و حتماً تا چند روز دیگر سیاه میشود.» گفتم: «باشد! شما امشب قطع نکنید. بقیه مسائل به گردن خودم!» او با ملایمت گفت: «باباجان! میمیری.» گفتم: «همه باید بمیرند؛ ولی شما با پایم کاری نداشته باشید.» خیلی پافشاری کردم. یکی از همراهان او که خیلی خشن بود به من گفت: «دست دکتر را ول کن!» دکتر به او پاسخ داد و گفت: «کاری به این نداشته باشید! و رو به من گفت: «اسم تو را فعلاً جزء کسانی مینویسیم که زخمشان پانسمان شود.» از او تشکر کردم و آنها از اتاق بیرون رفتند.
🌷ساعت ۱۱ شب ما را به سوی اتاق عمل بردند. برانکارد من توسط محمد، دوست عراقیام، هل داده میشد. محمد به من گفت: «به حرفهای تو و دکتر گوش میکردم، فکر نمیکنم راست گفته باشد.» گفتم: «باز هم دعا میکنم.» گفت: «چطوری؟» گفتم: «از امام زمان(عج) کمک میخواهم.» محمد گفت: «خوب کسی را انتخاب کردهای!» گفتم: «مگر تو شیعه هستی؟» گفت: «بله، دکتر هم شیعه است.» و مرا به راهرو اتاق عمل رساند و تحویل شخصی دیگر داد و هنگام خداحافظی به او سفارش کرد که هوای مرا داشته باشد. محمد صورت مرا بوسید و رفت. من پشت در اتاق عمل بودم. وقتی یکی از بچهها را میبردند، ساعتی بعد او را با دست و پای بریده بر میگرداندند تا اینکه نوبت به من رسید. مرا به اتاق عمل بردند. همه....
🌷همه افراد داخل اتاق، بداخلاق و بدزبان بودند. تا رسیدم گفتم: «دکتر کجاست؟» یکی از آنها گفت: «همه ما دکتر هستیم. اگر حرف بزنی داغونت میکنیم.» چند مشت و سیلی هم به من زد. در همین لحظه در اتاق باز شد و همان دکتر داخل شد. گفتم: «دکتر! اینها میگویند باید پایت قطع شود!» گفت: «کی؟» گفتم: «این آقا.» (همان کسی که مرا زد و فحاشی کرد.) دکتر ناراحت شد و به آنها گفت: «مگر شما انسان نیستید؟!» در همین حین بیهوشم کردند. وقتی به هوش آمدم، اول سراغ پای راستم را گرفتم و دیدم که باند پیچی شده و قطع نشده است. پس از دو ساعت، دکتر آمد و پس از سلام و علیک گفت: «دیدی سرقولم بودم! ما شیعهها دروغ نمیگوییم.» الحمدالله پای من بهبود یافت و من هم سر قولم ماندم و تا مدتها برای سلامتی امام زمان(عج) و نذر ایشان، نماز میخواندم.
#راوی: آزاده سرافراز محمدجعفر رفیعی
منبع: فرهنگ نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4436🌷
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#دیدار_در_ماه_رجب.... 🌷
🌷....و تو او وانفسا یه چند تا کمپوت دیدیم. گفتم: غلامحسین دهنمون خشکه بس که دویدیم، بیا کمپوت بخوریم. خلاصه میون دشت که سیاهی تانک دور تا دور غوغا میكرد و برای هر نفر چند تا تانک با هم نشونه تکی میزدن؛ جفتمون از نفس رفته بودیم و میخواستیم با خنده بگذره. گفت: کوکا علی او گیلاس بده. نشستیم و چند تا کمپوت هولکی خوردیم و خندیدیم.
🌷کمی دورتر عراقی ها میرقصیدن و بچه ها رو که اسیر کرده بودن میزدن. خلاصه بیش از ٩ کیلومتر اومدیم عقب تا رسیدیم به خاکریزها. یه کامیون مهمات خالی کرده و داشت برمیگشت تو بار کامیون آوردنمون عقب. پیاده شدیم آب خوردیم و غلامحسین همون جا کلاه آهنی گذاشت زیر سرش و چنان خوابی رفت رو زمین زیر آفتاب....
🌷قرار بود برای خرمشهر بعد از دو عملیات اولیه بیت المقدس از فکه با هلیکوپتر بیارنمون دارخویین. قبل سوار شدنِ غلامحسین یه کلمن دستش بود گفتیم: تشنه ایم آب بده. آبلیمو خالص کرده بود تو کلمن و گفت: میخواستم شربت درس کنم ولی بیاید بخورید خوبه رفع عطش میكنه. خلاصه همه یه لیوان آبلیمو خوردیم! حدود ٥٠ نفر تو هلیکوپتر شنوک سوار شدیم. یه کم که رفتیم چند تا میگ اومدن که هلیکوپترها رو بزنن. شوفرش هولکی شد و تکون زیاد میخورد. یکی از بچه ها به یکی دیگه که داشت حالش به هم میخورد گفت: بریز تو کلاهت! داشتیم پیاده میشدیم ردیف کلاه آهنی به دست که پر آبلیمو بود پیاده شدیم!
🌷 سال ٧٦ ماه رجب بود مشغول طواف بودم دیدم غلامحسین با یه جزئى فاصله کمتر از نیم قدم سمت چپم داره میآد. برای اینکه به طرف چپ نگاه نکنم (سمت کعبه تو طواف نمیشه برگشت.) یواشتر رفتم تا بیاد جلوتر مطمئن شم غلامحسینِ. از گوشه چشم، ریش بور و قرمزش رو میدیدم. پیش خودم گفتم: دور طواف تموم شد وای میسم باهاش حال و احوال میكنم. خلاصه طواف تموم شد وایسادم نزدیک مقام ابراهیم هر چی نگاه کردم ندیدمش.... یه دفعه یادم اومد غلامحسین شهید شده و دقیقاً همون ایام رجب و.....
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز غلامحسین بغدادپور، شهادت: ٢٣/١٢/١٣٦٥، شلمچه (۱۳رجب)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4454🌷
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#شاخکهای_کج_شده!🌷
🌷....تو همین حال گریهاش گرفت و از خدا میخواست که چیکار کنه؟ در همین حال يکدفعه با حالی عجیب گویی اختیار خودشو از دست بده رو به بچههای گردان گفت: برپا، رو به سوی دشمن. بدون هیچ معطلی دستور حمله را داد. در همین حال یکی از بچههای اطلاعات جلوی حاجی رو گرفت و گفت: حاجی چیکار میکنی؟ کل گردان رو به کشتن دادی؟! یکدفعه حاجی از اون حال و هوا بیرون اومد وقتی فهمید بچهها رو فرستاده میدان مین، دستهاشو محکم گذاشت روی گوشهاش و هر لحظه منتظر شنیدن صدای انفجار مینها بود. ولی به لطف و عنایت بیبی دو عالم (سلام الله علیها) بچهها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند.
🌷حتی یک مین هم منفجر نشد و حاجی سر از پا نشناخته دوید به طرف دشمن از روی همان میدان مین. صبح بعد از عملیات حاجی دید چند تا از بچههای اطلاعات دنبالش میگردند! رفت جلو و گفت: چه خبره؟ چی شده؟ گفتند: میدونی دیشب گردان رو از کجا رد کردی؟ گفت: از کجا؟ جریان را با آب و تاب تعریف کردند حاجی به خنده گفت: ما از روی مین رد شدیم! حتماً شوخی میکنید. دست حاج برونسی رو گرفتند و گفتند: بیا خودت ببین. همراهشان رفت. آن میدان مین واقعاً عبرت داشت. تمام مینها رویشان جای رد پا بود. حتی بعضی شاخکهای اونا کج شده بود ولی هیچ کدام منفجر نشده بود.
🌷محمدرضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی میگفت: چند روز بعد از آن عملیات، دو_سه تا از بچهها گذرشان به همان میدان مین میافتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان مین میگذارد، یکی از آن مینها عمل میکند و متأسفانه پای او قطع میشود. بقیه مینها را هم بچهها امتحان میکنند، که میبینند آن حالت خنثی بودن میدان مین، برطرف شده است. شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق، این بود که میگفت: باید نزدیکیمان را با اهل بیت (علیهم السلام) بیشتر و بیشتر کنیم و ایمانمان را قویتر.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده #شهید سردار حاج عبدالحسین برونسی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی❤️
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4469🌷 #قسمت_اول (٢ / ١) #مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!🌷 🌷يك هفته از
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4470🌷
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#مأموريتى_كه_انجام_ندادنش_موجب_خوشحالى_شد!!🌷
🌷....جناب ياسينى را صدا زدم و گفتم: آقا رضا! اينها را مورد هدف قرار بدهيم؟ _نه آقا مسعود! البته اهميت انهدام اينها كمتر از پل نيست، ولى الان بايد سر وقتِ پل بريم. در جوابش گفتم: براى فردا هم هدف جديدى پيدا كرديم! چون بيشتر پروازهاى برون مرزى داوطلبانه انجام میشد. اگر هدف مهمى را در طول مسير مشاهده میكرديم میزديم. لذا نه تنها از مركز مورد بازخواست قرار نمیگرفتيم كه چرا طبق برنامه عمل نكردى؛ بلكه خوشحال هم میشدند.
🌷ما با سرعت مافوق صوت در خاك عراق به سوى هدف به پيش میتاختيم. با نزديك شدن به شهر الكوت يكبار ديگر زمان پرواز و سرعت را محاسبه كردم و گفتم: آقا رضا! دو ثانيه ديگر بالاى هدف هستيم. _الان اوج میگيرم. هنوز ثانيه اى نگذشته بود كه پل الكوت نمايان شد و جناب ياسينى در حال افزايش ارتفاع بود كه بتواند با شيرجه اى مناسب بمبها را روى پل رها سازند، كه....
🌷....كه يكباره صدا زد: مسعود! تعدادى از مردم غيرنظامى در حال عبور از روى پل هستند، يك گردشى انجام میدهيم تا روى پل خلوت شود. با اين حرف او، بقيه هواپيماها هم گردشى بيضى شكل روى الكوت انجام دادند و دوباره روى پل قرار گرفتيم. هنوز روى پل مملو از جمعيت بود كه رضا دوباره ادامه داد و گفت: معطل شدن در اينجا خطرناك است، برويم هدفى را كه در سر راه ديديم بزنيم.
🌷بقيه خلبانها هم موافقتشان را از پشت راديو اعلام كردند و هر چهار فروند، بال در بال هم به سوى جزيره مجنون تغير مسير داديم. چند لحظه بعد همگى بالاى سر لودر و بلدوزرهايى كه براى توپخانه عراق خاكريز احداث میكردند، قرار گرفتيم. بمبهايمان را روى سر آنها رها كرده و به پايگاه برگشتيم، درحالیكه همگى از ته دل خوشحال بوديم كه انسان بیگناهى را مورد هدف قرار نداده ايم.
#راوى: سرهنگ خلبان مسعود اقدم
📚 كتاب "پروازهاى من و رضا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی❤️
♥️ @shahidnekahi
🕊کانال شهیدمحمدنکاحی🕊
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4499🌷 #قسمت_اول (۲ / ۱) #پیشانی_مبارک_فرمانده....🌷 🌷یازده سال پس از عملیات والفج
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4500🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#پیشانی_مبارک_فرمانده....🌷
🌷ـ حتماً آینه است! ـ آینه؟ نه. ممکنه ساعت مچی باشد. ـ اشتباه میکنید، یک قمقمه است. من ناچار گفتم بهجای حدس و گمانهزنی، برویم نزدیک و از نزدیک آن را بررسی کنیم. هر قدر دیگران مخالفت کردند من اصرار کردم که برویم و از نزدیک ببینیم آن شیء چیست؟ ناگفته نماند که آنجا قبلاً یک میدان مین بود و هیچ بعید نبود که همچنان چند مین در آنجا باقی مانده باشد. بههر ترتیب من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یکباره نفس در سینههای ما حبس شد و ناباورانه به آنچه میدیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی میپنداشتیم....
🌷....پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلمبنعقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم. اما این پایان ماجرا نبود و ما ناگزیر باید اقدام به خنثی کردن مینهایی میکردیم که دور تا دور پیکر پاک آن عزیز بود. از یک سو نگران تاریک شدن هوا بودیم و از سویی دیگر نگران حضور نیروهای عراقی، برای همین کار مینروبی را با سرعت آغاز کردیم. یکی از همراهان ما که برادر عزیز، شیخ ویسی از سپاه پاسداران بود، هنگام بیرون آوردن مینها، متوجه دو مین کوچکی که کنار یکی از مینها بود نمیشود و غافل از این بودیم که دومین احتراقی و انفجاری جان تمام ما شانزده نفر را تهدید میکند.
🌷در یک لحظه بر اثر برخورد بیل به یکی از آنها، مین احتراقی عمل کرد، اما به لطف پروردگار به مرحله انفجار نرسید. هر چند که همان مین احتراقی هم موجب کشیده شدن ماهیچه پای یکی از برادران گردید. با نزدیک شدن به پیکر پاک شهید عالی، سربند «یا حسین» او را كه کاملاً سالم بود و کنار سر شهید بر روی خاک افتاده بود برداشتیم که خون مطهر او آن را عطرآگین ساخته بود. دیگر تاب و توان از کف داده و همانگونه که اشک بر گونههای ما میریخت، پیکر شهید را بیرون آورده و به پشت جبهه منتقل کردیم.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید ذبیحالله عالی (فرمانده گردان مسلمبنعقیل)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4624🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#و_ما_ادراک_سهراهمرگ؟!🌷
🌷به دنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت. به هیچ وجه نمیشد کاری کرد. در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش میسوختند. صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مرد، اینگونه سوزاننده باشد. به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هر چه راننده گفت: بسه دیگه ... جانداره، به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابهی آتشین مرگ کردم.
🌷حالا خودم را روی سینهی سرد خاکریز ول کرده بودم و همچون کودکان مادرمرده، زار بزنم و هقهق بگریم. نه فقط من، همهی بچهها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد! قاطی کردم. هذیان میگفتم. کنترلم دست خودم نبود. اصلاً نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
🌷رو کردم به آسمان. به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاقات است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ... کفر گفتم. عربده زدم و با های های گریه، گفتم: خدایا ... اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا آبروت رو جلوی شهدا میبرم. میگم که من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خرابشده، یه ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت.
🌷شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! یعنی دیگر چیزی برای سوختن نداشت. در آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود که چند نفر بودند و کی بودند ... هیچی.
📚 کتاب "از معراج برگشتگان" قسمت "بازار داغ شهادت"
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4644🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)🌷
#وقتی_آب_را_از_دهان_شیر_بیرون_کشیدیم!!
🌷اون روز پس از تغییر وضعیت خورشید دیگر نمیشد سر بلند کنیم و با تک تیرانداز و دوشکا هر جنبندهای را میزدند لذا با احتیاط کامل منطقه رو زیر نظر گرفتیم و تعدادی هدف زدیم و پل طلائیه رو زیر آتش گرفتیم. اونها هم منطقه رو با گلولههای توپ و کاتیوشا زیر و رو کردند و حتی با هواپیما نزدیک ما رو با راکت زدند و از شجاعت شهید کریم رضائی بگویم که وقتی هواپیمای عراقی در ارتفاع خیلی نزدیک به زمین داشت از روی سر ما عبور میکرد، یک تیربار کلاش که بیصاحب بود رو برداشت و به زیر هواپیما رگبار بست که برخورد تیرها به بدنه هواپیما و کمانه کردنشان مشخص بود. اون روز بعد از ظهر....
🌷اون روز بعد از ظهر ما دچار گرسنگی و تشنگی شده بودیم چون شب قبل که به خط مقدم آمده بودیم به خاطر سقوط هلیکوپتر هیچ آذوقهای برنداشته بودیم، در خط هم که هیچ چیزی برای خوردن نبود و نیروهای ۲۷ محمد رسول الله هم دو روز بود که بدون آذوقه و مهمات و منتظر نوشیدن شربت شهادت بودند. آنها از آب هور که جنازه داخلش افتاده بود میخوردند و ما هم باید همین کار رو میکردیم. مابین ما و نیروهای عراقی یک ماشین تانکر آب بود که آتش گرفته بود. من با دوربین نگاه کردم و دیدم که مقداری از ماشین نسوخته است. به کریم رضائی گفتم به خاطر نیروهای پیاده که تشنه هستند و خودمان بیا سینه خیز برویمو ببینیم آب هست یا نه. اگه بود برای تعدادی از نیروها آب بیاوریم و ایشان هم قبول کرد و راه افتادیم.
🌷با دوشکا و خمپاره ۶۰ اطراف ما رو میزدند تا به هر جان کندنی بود خودمون رو رسوندیم به تانکر ایفا که روش نوشته بود آب بصره. کار خدا کامیون سوخته بود ولی تانکر سالم بود و کنار تانکر هم چهار گالن ۲۰ لیتری سالم مانده بود که اونها رو پر کردیم و خواستیم برگردیم که با آتش سنگین عراقیها روی خودمون مواجه شدیم که فهمیده بودن که به خاطر آب ما جونمون رو به خطر انداختیم. ما هم با سماجت عهد بستیم که به هر طریقی، آبها رو به نیروهای خط برسونیم. چون گالنها سنگین بود، نیمخیز میدویدیم و چند متر جلو میبردیم و دوباره برمیگشتیم و گالن دوم رو به همین ترتیب و تیرهای دوشکا بود که مثل فیلمها در جلوی پا و پشت سرمان به زمین اصابت میکرد تا اينکه تونستیم چهار گالن بیست لیتری آب از دهن شیر دربیاریم و به نیروهای تشنه و گرسنه و زخمی برسونیم.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز علی برازنده پی و شهید معزز کریم رضائی
#راوی: رزمنده دلاور محمد مزینانی از رزمندگان گردان ادوات لشکر ۱۰ سید الشهدا علیه السلام
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi