🌷 #هر_روز_با_شهدا_4213🌷
#بمباران_لیزری💕
🌷اوايل جنگ تا رسيدن نيروهای زمينی و انسجام آنها با عملياتهای مختلف پروازی، پيشروی نيروهای عراق به ويژه يگانهای زرهی را کند کرديم. يکی از اين مأموريتها انهدام پلی برای قطع خطوط مواصلاتی دشمن بود. از آنجا که ظاهراً نزد مسئولان انهدام پل از اهميت خاصی برخوردار بود، قرار شد آن را بمباران ليزری کنيم. اين شيوه معمولاً برای محلهايی که پدافند قابل توجه ندارند به کار میرود. اما....
🌷اما ما مجبور بوديم دستور را اجرا کنيم. يک فروند اف_۴ دی به خلبانی ارسلان مرادی و کابين عقبش، مجيد علیدادی، وظيفهی ليز کردن را داشتند. برای اين کار بايد در ارتفاع پنج هزار پا دور هدف گردش کرده و با نشانهروی ليزری، که کابين عقب انجام میداد، يک قيف مجازی ليزر میساختند تا ساير هواپيماها بمبهايشان را در اين قيف ليزری رها کنند. در اين صورت بمبها دقيقاً به پل اصابت و آن را نابود میکرد.
🌷با توجه به پدافند آماده و قوی دشمن، اين هواپيما هدف قرار گرفته شد و خلبانان مجبور به ترک اضطراری آن شدند. صندلی علیدادی عمل کرد، اما مرادی که صندلیاش پرتاپ نشد، مجبور شد به عنوان اولين و آخرين خلبان شکاری فانتوم با باز کردن همهی اتصالات خود از صندلی پران، به جز چتر نجات، از هواپيما بيرون بپرد. البته به شکلی معجزهآسا به رغم صدماتی که متحمل شده بود از سانحه جان سالم به در برد.
#راوی: خلبان اصغر باقری
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4219🌷
#جای_خمپاره! 💕
🌷جبههی دوقلوی کردستان بودیم؛ آن روز دشمن در خط مقدم حرکات زیادی داشت. فاصلهی ما و آنها حدود ۱۰۰ متر بود. من دوشکاچی گردان بودم. در سنگر کمین با دشمن میجنگیدم. وقتی آتش نبرد به اوج خود رسید، هیچ کس در فکر زنده ماندن نبود. چنان حجم آتش بالا بود که شاید باور نکنید ولی با چشمان خودمان برخورد گلولهها به همدیگر را میدیدیم.
🌷بعد از فروکش کردن آتش ناگهان تشنهام شد. رفتم در سنگر استراحت آب نوشیدم. وقتی برگشتم، دیدم نه سنگری هست؛ نه دوشکایی.... و جای.... خمپاره درست به وسط سنگر اصابت کرد. همه از تعجب خشکشان زد. بچهها برایم گریستند و فرمانده به من گفت: «اینها همه از امدادهای غیبی هستند.»
#راوی: رزمنده دلاور جمشید زکی نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4221🌷
#جایی_نزدیکتر_به_خدا....💕
🌷شب قبل از عملیات کربلای۴، فرماندهان رده بالای لشکر؛ آقای قربانی، شهید طوسی و... منتظر بودند یکی از نیروهای واحد اطلاعات، از مأموریت شناسایی برگردد و آخرین اطلاعات خود را از شناسایی مواضع دشمن به آنها بدهد. آمدن کیامرث کمی به درازا کشید. هزار فکر و خیال سراغ فرماندهان رفت: -نکند کیامرث اسیر نیروهای عراقی شده باشد!! فاصلهی شناسایی او از دشمن کمتر از ۴ متر بود. انجام این مأموریت واقعاً دل شیر میخواست؛ شناسایی تحرکات، استعداد، میادین مین، اسلحههای سبک و سنگین دشمن، بخشی از مسیر شناسایی کیامرث هم از توی آب بود، آبی با عمق بیست متر.
🌷فرماندهان نذر حضرت زهرا (س)کردند. تا کیامرث سالم برگردد. در همین حین صدایی از دل اروند، بیرون آمد. آقای قربانی سراسیمه رفت سمت صدا. سر شهید صیدانلو از دل آب زد بیرون. آقای قربانی او را به آغوش کشید. نفس که تازه کرد، علت تأخیر را از او سؤال کرد، گفت: «در چهار متری دشمن با استتار کامل در باتلاق منتظر تعویض نگهبان عراقیها بودم تا از فرصت استفاده کنم، برگردم. حاج آقا! باور کنید آن لحظه از همهی وقتهای دیگر به خدا نزدیکتر بودم، چه صفایی داشت.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز کیامرث صیدانلو
#راوی: رزمنده دلاور امیر بابایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4228🌷
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🌷یک روز اسرای عنبر با اتفاقی در اردوگاه روبرو شدند که هم تعجب و هم غیرت آنها را به درد آورد. از ظهر گذشته بود که خودرویی وارد اردوگاه شد، به همه داخلْ باشْ دادند، کسی حق نگاه کردن از پشت پنجره به بیرون را نداشت ولی هرطور بود این خبر بین بچهها پخش شد. از در پشتی آن خودرو، چهار اسیر زن پیاده شدند همه با تعجب نگاه میکردیم که این اسرای زن در اینجا و در دست این نامردان چه میکنند؟ چگونه اسیر شدهاند؟ پاسخ این پرسشها، ذهن ما را به خود مشغول کرده بود.
🌷با آمدن این چهار خواهر غم بزرگی بر دلمان نشست، میدانستیم که اسارت برای آنها و خانوادههایشان چندین برابر از ما سختتر است؛ زیرا آنها دختران جوانی بودند که اسیر دست دشمن شدند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نبودند، ولی ما که دائماً، مستقیم و غیرمستقیم آنها را زیر نظر داشتیم، با گزارش گرفتن از حال و نیاز آنها، به وسیله نوشته هایی که در مکانهای خاص، دسترسی به آنها را ممکن میساخت، از مقاومت، صلابت و پاکدامنی آنها مطمئن بودیم.
🌷آنها در طبقه بالای آسایشگاه ما اقامت داشتند و ما دائم موظب بودیم که کدام سرباز به آن۹جا رفت و آمد دارد. اگر کمترین سوءظنی به یکی از سربازان داشتیم فوراً به مسئول و فرمانده خود اطلاع میدادیم تا به فرمانده عراقی برساند. عراقیها خوب میدانستند که ما نسبت به این چهار خواهر بسیار حساس هستیم، سربازانی که مسئول حفاظت از آنها بودند، خوب میدانستند که اگر کمترین حرکتی خلاف مرام ما انجام دهند، برای آنها خیلی بد میشود! سربازان بعثی کاملاً مواظب بودند که به هیچ وجه اسیر دیگری، جز آنهایی که خودشان انتخاب کرده اند، با آنها ارتباطی برقرار نکند.
🌷ما برای اینکه از وضعیت آنها مطلع شویم، مکانهایی مانند دستشویی و شکافهای دیوار را مشخص کرده بودیم و با قرار دادن شیءی یا کاغذی، از احوالشان مطلع میشدیم. تنها چند نفر از اسرای کم سن و سال را مسئول این کار قرار دادیم. هر وقت عرصه بر ما تنگ میشد، حضور آنها در اسارت به ما روحیه میداد و ما را آرام میکرد. هرگاه کارد به استخوان میرسید، به خود میگفتیم: «آیا با وجود چهار دختر در اسارت، ابراز خستگی و ضعف معنی دارد؟»
#راوى: جانباز و آزاده سرافراز محمدحسین چینی پرداز که از شهر دزفول در جبهههای جنگ حضور یافت و در نخستین روز از نوروز سال «۶۱» اسیر شد.
📚 کتاب "شصت و یک" خودنوشت راوى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4232🌷
#طوفان_الحاق
🌷یکی از خاصترین لحظات جنگ، لحظه اِلحاق با لشكر بغل بود، در بيم و دلهره دو طرف بههم نزدیک میشدند، لباس سبز وجه تمایز دو طرف بود. امّا دشمن نیز لباس سبز داشت. در فاصلههای نزدیک که بههم میرسیدند؛ یکی از دو طرف متوجه میشدند كه نیروی مقابل، دشمن است و آن وقت....
🌷و آن وقت طوفانی به پا میشد و دو طرف بارانی از گلوله را به سمت هم شلیک میکردند، آر.پى.جیها سینه آسمان را میشکافتند و در اطراف منفجر میشدند. نارنجكهای ۴۰ تكه کوپ کوپ منفجر میشدند و تيرهاى کلاش و تيربار آهنگ باران را مینواختند. گلولهها در اطراف بر زمين میخوردند و با صدايى سریع از كنار گوش رد میشدند. دوستانی که بلند نمیشدند و آسمانى میشدند....
🌷آدرنالین خون بالا میزد و هر كس با هر چه دم دستش بود شليك میکرد. هيچ كس به فكر فرار نبود! چون میدانستند باید جلوى دشمن را بگيرند. ایستادن، خون میخواست و شهدا با خون خود پاى ایستادگی را مُهر میکردند.
#راوى: رزمنده دلاور علی ملاشاهی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4233🌷
#خدا_را_ارزان_فروختی!💕
🌷به دلیل اینکه در منطقه جنگی و در محاصره آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم. پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیاتهای شناسایی آماده شدیم، من بودم به عنوان مسئول گروه و ۳۳ نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند. در عملیات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی میبایستی با دشمن وارد درگیری میشدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم، شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و اینکه....
🌷و اینکه تحمل داغ دو شهید برایش سنگین باشد، به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم. شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب اخوی شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، درحالیکه بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است. گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی! این حرف را که زد من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم. وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از اینکه چرا در عملیات شناسایی آنگونه عمل کردم که اخوی شهیدم از دست من ناراحت شده است. از این قضیه...
🌷از این قضیه حدود یک ماه گذشت، عملیات دیگری به عهده ما گذاشته شد، اینبار به جد وارد عملیات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم. از این اتفاق خیلی خوشحال بودم، درست مثل واقعه قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر اینبار برادرم به خوابم بیاید چه میگوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است. در همین فکر بودم که خوابم برد، ناصر برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست. گفتم: حالا چی داری بگی؟ گفت: برای خدا نبود؟
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز ناصر ذوالقدر (شهادت: ۱۹ آذر ۱۳۵۹ در سومار) فرزند شهید معزز محمد ذوالقدر (شهادت: سال ۱۳۶۲)
#راوی: رزمنده دلاور جعفر ذوالقدر
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4236🌹
#عصرانهی_خونین💕
🌷پانزده روز از ازدواج «سعیدی» میگذشت؛ اما گویا به او الهام شده بود که باید به جبهه برود. ساعت ۴ بعدازظهر یکی از روزهای بهار، همراه ۱۲ تن از همرزمان در وقت استراحت و در محل خدمت، پایگاهی در منطقهی سیا حومهی بانهی کردستان، مشغول بازی فوتبال بودیم. در همین هنگام دو روستایی به ما نزدیک شده و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. دو نفر دیگر هم در فاصلهی ۲۰۰ ـ ۳۰۰ متری ما مشغول کشاورزی بودند.
🌷آن دو نفر پس از سلام و احوالپرسی، به طرف کشاورزان حرکت کردند. دقایقی بعد دیدیم که سفرهای را دارند روی زمین پهن میکنند، ما به گمان اینکه میخواهند عصرانهای بخورند، به این موضوع توجهای نکردیم و دوباره مشغول بازی شدیم، که صدای رگبار اسلحههای آنها همه ما را به وحشت انداخت. همه وحشتزده روی زمین دراز کشیدیم؛ اما «سعیدی» یک آن از جایش بلند شد و خود را به اسلحهخانه رساند و اسلحهاش را برداشت.
🌷هر لحظه به تعداد آنها، که از اعضای حزب «کومله» بودند، اضافه میشد. «سعیدی» را دیدم که اسلحه به دست، برای نجات ما به سمتشان داشت شلیک میکرد. نفس ضدانقلاب را بریده بود؛ اما، ناگهان نقش بر زمین شد و افتاد. خودم را هر طور بود بالای سرش رساندم، بدنش سالم بود. سرش را روی زانویم گذاشتم، که یک آن متوجه شدم تیر به دهانش خورده و از پشت سر خارج شده است.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عینالله سعیدی خزانآبادی (تولد: ۸ مهر ۱۳۴۲، شهادت: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۴)
#راوی: رزمنده دلاور محمد برهانی
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4238🌷
#طعم_خون_عراقی!💕
🌷وقتی در خط مقدم بودیم عراق برای اینکه شهر فاو را پس بگیرد اقدام به پاتکهای سنگینی میکرد و در آن زمان فرماندهان جنگ تصمیم گرفتند که یک حمله به قرارگاه تانک عراق در نزدیکی بصره انجام بشود تا این قرارگاه منهدم و کمی جلوی تکهای عراقیها گرفته شود. به همین دلیل شب ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ با گردان حضرت قاسم ابن الحسن مأموریت داشتیم به اتفاق چند گردان دیگر به این قرارگاه ضربه بزنیم و برگردیم. این قرارگاه نزدیک جاده آسفالت منتهی به بصره قرار داشت. به اتفاق دو تن از دوستان با تعدادی گلوله آر.پی.جی تا ۵۰_۶۰ متری جاده آسفالت پیش رفتیم که بتوانیم تانکهایی را که پایین شانه جاده سنگر گرفته بودند و با گلوله مستقیم بچهها را میزدند منهدم کنیم.
🌷بعد از چندین شلیک به یکباره رگباری از تیربار تانک به سمت ما آمد که در همان لحظه من از ناحیه شکم و یکی از دوستان از ناحیه پا مجروح شدیم. در همانجا ماندم و دو تا از بچهها که یکی زخمی بود به عقب برگشتند. نمیدانم چقدر طول کشید ولی دیدم برادر علی اکبر سوری که با من و سالم بود و به عقب برگشته بود با یکی از همرزمان به نام حسین جابری که هم اکنون هر دو عزیز در کسوت جانبازی هستند آمدند که بنده را به عقب منتقل کنند اما، اینبار هر سه تیر خوردیم که من از ناحیه پای چپ مجدداً تیر خوردم و با توجه به شدت جراحات امکان همراهی دوستان نبود و همانجا ماندم. فردای عملیات که نیروهای عراقی برای پاکسازی خط آمدند با جسم غرق در خون من مواجه شدند.💕
🌷ابتدا فکر کردن من تمام کردهام. چندین بار از کنار من بیتفاوت گذشتن تا اینکه در یک لحظه که من به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم، دیدم چند عراقی بالای سر من هستند و بلند بلند عربی حرف میزنند و اشاره میکردند که بلند شوم اما متوجه شدند قادر به راه رفتن نیستم به همین خاطر با استفاده از سرشانههای لباسم من را تا سر جاده آسفالت کشیدند و در کنار سایر رزمندگان که مجروح یا اسیر شده بودند، قرار دادند. بعد از اینکه تمام زخمیهای شب عملیات را روی جاده آسفالت جمع کردند با چند دستگاه خودرو «ایفا» و در بدترین شرایط ممکن ما را به پشت خط منتقل کردند و در آنجا که بیمارستان صحرایی بود پانسمان اولیه کرده و به بیمارستان نیروی هوایی عراق در بصره اعزام کردند. یادم هست وقتی من را به اتاق عمل بردند یک نفر....
🌷یک نفر که فارسی صحبت میکرد پرسید: «گروه خونی تو چیه؟» گفتم: «آ مثبت» و درحالیکه یک کیسه خون در دستش بود گفت: «میدونی این چیه؟» گفتم: «بله خون است.» با تأکید گفت: «نه این خون عراقیه!» گفتم: «اشکالی نداره ما و شما برادر هستیم.» که دکتر عراقی گفت: «پس چرا اومدی جنگ؟» گفتم: «برای دفاع از وطنم اومدم.» و دیگه هیچی متوجه نشدم تا به گفته دوستانم پنج شب بیهوش بودم. بعد از دو روز ما را به سالنی در مجاورت فرودگاه منتقل کردند. در آنجا تمام مجروحین را با بدترین وضع روی زمین خوابانده بودند. بعد از چند روز با قطار به بغداد منتقل کردند و بعد از راه آهن سوار اتوبوس کردند قبل از بردن به سازمان استخبارات عراق ما را در شهر به نشانه پیروزی ارتش عراق بچرخانند....💕
#راوی: آزاده و جانباز سرافراز محمود نانکلی (ایشان زمانیکه ۱۶ سال داشتند و برای چهارمین بار به منطقه اعزام شده بودند، مدال جانبازی بر گردن آویختند و به اسارت دشمن بعثی درآمدند.) 💕
منبع: خبرگزاری ایسنا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4246🌷
....#فقط_صورت_نداشت_و_دست_چپ!!
🌷سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو میرفتند و من پشت سرشان. دو_سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی میخواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا میبایست از پایین پد میرفتیم روی جادّه. این کار باعث میشد که شتاب دور موتور کم شود. عراقیها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد میشد، تیر مستقیم شلّیک میکردند.
🌷موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم: «حاجی اینجا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلولهای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشهای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
🌷دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد. به سمت جنازهها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمیتوانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست.
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و سردار شهید سید حمید میرافضلی معروف به سيد پا برهنه
#راوی: رزمنده دلاور مهدی شفازند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4247🌷
#پیراهن_سفید💕
🌷پیراهن سفیدی داشت که خودم برایش دوخته بودم. در عملیات قبلی آن را پوشیده بود، وقتی به مرخصی آمد گفت: دکمهی بالایی این پیراهن خیلی بالاست و فاصلهاش با دکمهی پایینی زیاد است، این را برایم درست کن. مرخصیاش تمام شده بود و در حال اعزام بود، با عجله خودم را رساندم که پیراهنش را بدهم. همین که پیراهن را گرفت گفت: تو هیچ میدانی من چرا این رنگ را انتخاب کردهام؟ گفتم: برای چی؟ گفت: برای اینکه این دفعه عملیات داریم و میخواهم شهید شوم و خونم روی این پیراهن سفید بریزد. من که....
🌷من که حسابی جاخورده و ناراحت شده بودم، بلافاصله پیراهن را از دستش گرفتم و گفتم: دیگه بهت نمیدهم. برادرم که ناراحتی مرا دید بلافاصله گفت: شوخی کردم، میخواستم ببینم تو چه عکسالعملی نشان میدهی و هر چه اصرار کرد، من پیراهن را ندادم و گفتم این دفعه که آمدی بهت میدهم. پیراهن را نزد خودم نگه داشتم تا یکبار دیگر او را ببینم، اما او رفت و دیگر برنگشت و من هنوز هم ناراحتم که چرا پیراهن سفیدش را ندادم و آن پیراهن را برای خودم نگه داشتم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مرتضی گودرزوند چگینی
#راوی: خواهر گرامی شهید
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4257🌷
#چرا_موشک_نیامد؟!
🌷یکی از شبها که در حال ردیابی هواپیماهای دشمن بودیم، یکی از برادران پیش آمد و گفت: امشب به داخل سنگر بروید چون عراق میخواهد موشک بفرستد. ابتدای جنگ بود و ما هنوز موشک را نمیشناختیم و فکر میکردیم چیزی شبیه هواپیما است. داخل شهر میشود و ما آن را ردیابی میکنیم. تا صبح از داخل سنگر ردیابی کردیم اما هرچه منتظر شدیم موشک نیامد.
🌷صبح زود به سپاه رفتیم و با عصبانیت در را کوبیدیم. یکی از برادران در را باز کرد. با عصبانیت به او گفتم: چرا پس از این همه انتظار موشک نیامد؟ آن برادر که از سئوال من خندهاش گرفته بود، گفت: اگر موشک میآمد الان من و شما دیگر اینجا نبودیم. سپس درباره موشک برای ما توضیح داد. ما تازه فهمیدیم که موشک چیه و این درحالی بود که ما برای ثبت ورود آن تا صبح نخوابیده بودیم.
#راوی: سرکار خانم پروین شریعتی بانوی ایثارگر دوران دفاع مقدس
منبع: خبرگزاری ایسنا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4266🌷
#زنان؛
#سربازان_ناخوانده_جنگاند....
🌷پس از اشغال قصرشیرین توسط نیروهای عراقی در اوایل مهرماه ۵۹، مزدوران عراقی به سمت گیلانغرب که در ۵۰ كيلومترى جنوب این شهر قرار دارد هجوم آوردند. با اشغال روستای گور سفید، من به همراه پدرم و دیگر اهالی روستا بدون اینکه کفشی به پا داشته باشیم یا غذایی با خود برداشته باشیم به طرف ارتفاعات روستای «آوزین» پناه بردیم.
🌷نیروهای بعثی با اشغال روستای گورسفید نزدیک به هشت نفر از اقواممان (از جمله برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی، دخترعمو و...) مرا به شهادت رساندند. مراسم خاکسپاری ساعتها طول کشید.
🌷{فردای روز اشغال، نرگس حیدرپور به همراه پدرش برای تهیه غذا به داخل روستا بازمیگردند. هنگام ورود، متوجه حضور عراقیها میشوند اما به دنبال غذا داخل روستا میروند. پس از تهیه غذا، او محض احتیاط «تبری» با خود برمیدارد. در مسیر برگشت، شیرزن گیلانغربی و پدرش با دو نیروی عراقی در محدوده رودخانه آوزین و ارتفاعات مجاور مواجه میشوند.}
🌷....در موقع این حادثه ١٨ بهار از عمرم گذشته بود. در همان آغازین روزهای جنگ شاهد شهادت اقوامم بودم. از آنجا که دچار نگرانیها و ناراحتی شدید ناشی از اشغال کشورم و به شهادت رسیدن عدهای از بستگانم شده بودم، زمانیکه با این دو عراقی برخورد کردیم بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حملهور شدم....
🌷یکی از آنها را به هلاکت رساندم و دیگری را هم که به شدت ترسیده بود به اسارت گرفتم و با تمام تجهیزاتش ساعتی بعد تحویل رزمندگان اسلام دادم. ۱۸ ماه آواره بودیم تا اینکه عراقیها عقبنشینی کردند.
#راوى: سرکار خانم نرگس حيدرپور يكى از شيرزنانِ دورانِ دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4268🌷
#آه_فرمانده_گردان🎋
🌷بعد از عملیات والفجر یک وقتی سردار شهید ذبیحالله عالی را دیدم خیلی از چگونگی انجام عملیات ناراحت بود، به من گفت: «از لشکر ۲۵ کربلا فقط گردانهای مسلم و حمزه سیدالشهدا (ع) وارد عمل شدند که متأسفانه بعضی از بچهها نتوانستند موانع را پشت سر بگذارد و ما مجبور شدیم عقبنشینی کنیم.» شهید عالی آهی کشید و ادامه داد: «وقتی پشت موانع و سیم خاردارهای میدان مین گیر کردیم، به ذهنم رسید که باید با یک حرکت متحورانه باعث تهییج و تشجیع نیروهایم شوم، بلند شدم و بدون در نظر گرفتن تیراندازی تیربارها و دوشکاها از معبر عبور کردم.
🌷یکی از بچهها گفت؛ این فرمانده گردان است که دارد تنهایی به خط دشمن میزند، چرا دراز کشیدهاید؟! بلند شوید! نیروها یکی یکی از جا بلند شدند و پشت سر من حرکت کردند، وقتی عراقیها دیدند ما داریم به خاکریز آنها نزدیک میشویم فرار را بر قرار ترجیح دادند.» شهید عالی وقتی به اینجا رسید با تأسف بیان کرد: «داخل یک سنگر تجمعی تعدادی از عراقیها جمع شده بودند، وقتی من وارد سنگر شدم، دیدم اسلحه در دست ندارم طوری برخورد کردم که آنها نفهمند من اسلحه دارم، پیش خودم گفتم وقتی خط تثبیت شد آنها را به پشت انتقال میدهیم.»
🌷بعد از مدتی دستور عقبنشینی صادر شد، نیروهای گردان حمزه متأسفانه نتوانستند از میدان مین عبور کنند و همین باعث شد الحاق صورت نگیرد و ما هم راهی بهجز عقبنشینی نداشتیم. هنگام برگشت دیدم از همان سنگر تجمعی که تعدادی از ترس جا خورده بودند به سمت ما شلیک میکنند، خیلی از بچهها را نیروهای همان سنگر به شهادت رساندند، از اینکه آنها را به درک واصل نکردم، احساس پشیمانی میکردم.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید ذبیحالله عالی
#راوی: رزمنده دلاور سیدجمال لاریمیان
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4270🌷
#پایم_را_با_پوتین_لگد_کرد!
🌷با اینکه سنش زیاد نبود اما در میان اقوام و اهالی محل، همه به چشم آدم بزرگ بهش نگاه میکردند. مشکلات فامیل و آشنایان، مشکلات خودش بود. گاهی با خودم میگویم او به اندازه چهل سال زندگی کرده است از بس که به همه کمک میکرد و وقتش برکت داشت. یکبار برای انجام کار خیری پیش قدم شدم، اما به خاطر ترس از دردسرهای احتمالی و حرف و حدیثها، از انجام آن منصرف شدم. همان شب در عالم رؤیا دیدم، در منزل خوابیدهام که ناگهان پنجره شکافته میشود و یک....
🌷و یک لشکر به پیش میآیند و در رأس آنها عباس ایستاده است. عباس جلو آمد و پایم را با پوتین لگد کرد و با حالتی خشمگین گفت: «یکبار کاری بهت سپردم، آن را به سرانجام برسان!» از خواب پریدم و با حالتی مطمئن، آن امر خیر را به سرانجام رساندم. ماشاءالله بدن ورزیدهای هم داشت و در جبهه خطشکن بود. به تنهایی قبضهی ۳۵ کیلویی اسلحه را با ۲۰ تیر که هر کدام یک و نیم کیلو وزن داشت تا نقطه رهایی حمل میکرد. چیزی در حدود ۶۵ کیلو بار!!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عباس حیدری
#راوی: برادر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4272🌷
#مرخصی_در_خط_مقدم
🌷لشکر ۲۷ بعد از عملیات رمضان، روی منطقه سومار متمرکز شده بود. رضا پایش در عملیات قبلی مجروح شده بود و خوب نمیتوانست راه برود. برای عملیات بعدی نیاز به شناسایی داشتیم. سعید قاسمی که مسئول اطلاعات و عملیات لشکر بود، به همراه شهید همت و حاج حسین الله کرم سخت مشغول شناسایی بودند. با این همه رضا دلش آرام نمیگرفت که بنشیند و از دور ناظر امور باشد.
🌷صبح بعد از نماز رضا را با موتور تا روستای بابکان میرساندم. از آنجا تا خرابههای میان تنگ روی کول خودم میگرفتم. آنجا با دوربین و نقشه و دیدگاه مشغول شناسایی میشد. گاهی جلوتر هم میرفت که مجبور میشدم بهش بگم: «رضا جان؛ اینجا را بگذار برای نیروهای اطلاعات.» میگفت: «نه محسن؛ باید جلو برويم.» یک روز در میان همین خرابهها مشغول شناسایی بودیم رضا گفت: «محسن بدو که عراقیها آمدند.»
🌷....سریع انداختمش روی کولم و رساندمش به موتور. عراقیها هم به خرابه رسیده بودند و گلولههایشان از کنار گوشمان رد میشد. با بالاترین سرعت ممکن در بین چالهها حرکت میکردم. یک آن احساس کردم موتور سبک شده. به عقب که نگاه کردم دیدم رضا نقش زمین شده و نای حرف زدن هم ندارد. دوباره سوار موتورش کردم و رساندمش به بهداری. با تزریق دو آمپول مسکن کمی حالش به جا آمد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید رضا (رزاق) چراغی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) تهران
#راوی: رزمنده دلاور محسن کاظمینی
📚 کتاب "راز آن ستاره" (سرگذشتنامه شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی)
منبع: وب سایت برشها
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4277🌷
#دو_روز_قبل_از_تشییع....🎋
🌷یك موضوع عجيب بعد از شهادت مهدی رخ داد كه مدتها ذهنم را مشغول كرده بود. گاهی كه به مزار پسرم میرفتم، میديدم يك خانم بر سر مزارش نشسته و گريه میكند. غريبه بود و نمیشناختمش. از او پرسيدم: شما چه نسبتی با شهيد داريد؟ او هم گفت: من و دو فرزند كوچكم بدون نانآور بوديم و بعضی از شبها يك نفر....
🌷يك نفر مقداری پول داخل يك پاكت به خانهمان میانداخت. من از ماهيت آن فرد خير اطلاعی نداشتم تا اينكه دو روز قبل از تشييع پيكر آقا مهدی خواب ديدم جوانی به من میگويد: «ديگر نيستم تا خرجیات را بدهم.» دو روز بعد هم تشييع جنازه يك شهيد در محلهمان صورت گرفت و تازه فهميدم جوانی كه در خواب ديده بودم، شهيد مهدی جودكی است.
🌹خاطره ای به یاد شهید مدافع وطن مهدی جودکی (ایشان روز سیام فروردين ۸۹ يعنی تنها يك ماه قبل از برگزاری مراسم ازدواجش، در درگيری با گروهك پژاك در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید و قدم به حجلهی سرخ گذاشت.)
#راوی: آقای غلامعباس جودکی پدر گرامی شهید
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4280🌷
#بازى_با_مرگ_آرپیچیزنها!
🌷گردان ویژه شهدا در عملیات کربلای ۱۰ مأمور به تصرف قلهای مشرف بر شهر ماووت عراق میشود، درگیری از ساعت ۱۱ شب تا ۴ صبح ادامه مییابد و بالاخره فرمانده گردان سردار شهید کیانی به یک بسیجی میگوید: «سنگر دشمن را خاموش کن.»
🌷....پیشانی اولین آر.پى.جیزن، هدف گلوله قرار میگیرد و به شهادت میرسد، نفر دوم هم از کینه و هراس بعثیون بینصیب نمانده و او هم به شهادت میرسد. سومین آر.پى.جیزن، آماده شلیک میشود، به محض بلند شدن چند تیر آتشین بر سینه فراخش مینشیند و به لقاءالله میپیوندد.
🌷لحظات به کندی میگذرند، ناگهان یک بسیجی تنومند با قد و قامتی ورزیده و بلند برمیخیزد و اعلام میکند، بنده حاضرم و با ندای دلنشین یا مهدی (عج) قبضه بر دوش میگیرد و آماده شلیک میشود. صحنه عجیبی بود، صدها گلوله از کنار و سر و صورت او میگذشت و انگار مأموریت اصابت نداشتند، تا اینکه شهاب سرخ گلوله آر.پى.جی بر دل سیاه سنگر عراقیها مینشیند و چند نفر را مصدوم و بقیه را مجبور به فرار میکند.
🌷انگار همه در دلشان این شعر را زمزمه میکردند: «جگر شیر نداری سفر عشق مرو....» نکته ظریف و حکیمانه این واقعه آن است که فردای روز تسخیر سنگر و قله مورد نظر، همین بسیجی دلاور بر اثر اصابت یک ترکش کوچک در مقابل آن بارش تیر و گلوله دیروز به شهادت میرسد.
#راوى: رزمنده دلاور جعفر عنایتی از رزمندگان گردان ویژه شهدا لشکر ویژه ۲۵ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4282🌷
#سهم_ما_از_پیروزی🎋
🌷قبل از عملیات والفجر هشت که منجر به آزادسازی شهر فاو عراق گردید، بیشتر کارها در شب انجام میگرفتند و در روز همه اقدامات در شرایط پوششی انجام میشدند. روزی که ما به منطقه رفتیم خیلی از کارها انجام شده بود. آقای افشارمنش و چند نفر از دوستان در نزدیک ساحل اروند رود جای قبضهها را مشخص کرده بودند. جای زاغهها هم مشخص شده بود. ما که رفتیم آنجا تقریبأ همه چیز آماده بود و یکی_دو شب بعد عملیات شروع شد. آن شب با اینکه درگیری به شدت اجرا شد اما شب بسیار زیبایی بود.
🌷دشمن هیچ وقت گمان نمیکرد ما از ماهها پیش در حال نقل و انتقال تجهیزات و آمادهسازی عملیات در این منطقه بودیم و آنها هم ابدأ به این اقدامات پی نبرده بودند. تا اینکه رمز عملیات را اعلام کردند و چهار قبضه مینی کاتیوشای ما شروع کردند به ریختن آتش بر روی مواضع دشمن. اینها هنگامی از میان نخلها شلیک میکردند آتش عقبه قبضهها حدود سی الی چهل متر به طرف آسمان میرفت. مینی کاتیوشا یک سلاح پر حجمی در ریختن آتش بر روی دشمن است که گلولههای آن بسیار موثر میباشند. مرتب از طرف نیروهایی که به آن سوی اروند رود رسیده بودن با ما تماس گرفته میشد و میگفتند در فلان گرا و سمت شلیک کنید.
🌷صبح زود بعد که پیروزی بدست آمده بود، ما هم چهار قبضه مینی کاتیوشا را به آن سمت آّب انتقال دادیم و خودمان را با نیروهای لشکر در فاو هماهنگ نمودیم. در آنجا صحنههای زیادی از تأثیرات شگرف آتش مینی کاتیوشا در از کار انداختن توان دشمن نمایان بود. حاج مهدی زندی نیا محلهای برخورد گلولهها را نشانمان میداد و میگفت ببینید این نفربر یا تانک توسط گلوله مینی کاتیوشا منهدم شده است و ما هم با این اسناد زندهای که در پیش رویمان قرار داشت به خود میبالیدیم و افتخار میکردیم که گوشه مهمی از پیروزی در شب قبل وابسته به اقدامات نیروهای ادوات بوده است.
#راوی: رزمنده دلاور پاسدار حاج حسین اسماعیل بیگی (ایشان پس از تحمل یک دوره بیماری ناشی از کرونا، دعوت حق را لبیک گفت و به یاران شهیدش پیوست.)
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4302🌷
#پیروزی_بدون_موشک!🎋
🌷مأموريت ما گشت هوایی در غرب کشور و جلوگیری از نفوذ هواپیماهای دشمن بود. در حال سوختگیری هوایی بودم که متوجه شدم سیستم موشکم دچار اشکال شده و قادر به شلیک راداری موشک نیستم. از مرکز خواستم تا هر چه سریعتر یک هواپیما جایگزین من کنند ولی اطلاع دادند که یک دسته ۱۶ فروندی از هواپیماهای دشمن وارد کشور شدند و به سوی کرمانشاه در حال حرکت هستند. بهطور حتم ۱۲ فروندشان بمب_افکن بودند. ارتفاع آنها را بررسی کردم و متوجه شدم ۲۰۰۰ پا بالاتر از برد پدافند مستقر در منطقه هستند و میتوانستند به راحتی کرمانشاه را بمباران کنند و با....
🌷و با این حجم بالای هواپیما فاجعه بزرگی رخ میداد و تعداد زیادی از هموطنان غیر نظامی کشته میشدند. طبق قانون میبایست هر چه سریعتر برمیگشتم، ولی نمیتوانستم شهر را تنها بگذارم. به حسینی گفتم: یدالله بمب افکنهای عراقی به راحتی میتوانند کرمانشاه را بمباران کنند. به نظر تو بهتر است ۲ نفر آدم بمیرند یا ۲۰۰۰ نفر؟ بهتره با هواپیما خودمان را به آنها بزنیم و مانع مأموريتشان شویم. نظر تو چیست؟ گفت من هم موافقم. به محض جدا شدن از تانکر، بدون کم کردن ارتفاع به سمت غرب حرکت کردم تا عراقیها بتوانند من را در رادار ببینند. سرعت هواپیما را به حداکثر رساندم تا حتماً قبل از آنها به کرمانشاه برسم.
🌷با نزدیکتر شدن به آنها روی آنها قفل راداری نمودم اگرچه موشکی در کار نبود. عراقیها قادر بودند که توسط سیستمهای ناوبری خود متوجه قفل راداری من شوند. با خود فکر میکردم که آنها متوجه حمله من شدهاند و با توجه به خاطراتی که عراقیها از رویارویی با تامکت داشتند، روحیه آنها خراب شده است. حدود ۲۰ مایل با هواپیمای دشمن فاصله داشتم که دو موشک حرارتی خود را با وجود این که میدانستم شلیک آنها از جلو هیچگونه تأثیری ندارد پرتاب کردم. در دلم شروع به دعا کردم: خدایا راضیم به رضای تو، خودت مواظب زن و فرزندانم باش....
🌷نزدیکشان شده بودم که ناگهان در رادار دیدم که هواپیماهای دشمن در حال گردش به سمت خاک خودشان هستند. با همان سرعت ادامه دادم تا آنها بدانند که همچنان در تعقیبشان هستم. روی شهر کرمانشاه رسیدم. خوشبختانه خبری نبود. کوههای غرب شهر را غرق در آتش دیدم. خلبانان عراقی از روی ترس تمامی بمبهای خود را روی کوهها رها کرده بودند و در حال فرار بودند. دیگر نتوانستم طاقت بیارم و شروع به گریه کردم. حسینی هم مانند من در حال گریه بود. واقعا هیچکس نمیتواند حال من را در آن لحظه درک کند. ما مأموريت دشمن را کنسل کرده بودیم.
#راوی: سرتیپ خلبان فضل الله جاویدنیا
منبع: پایگاه خاطرات پرواز🎋
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
✍ #خاطره_ای_از_شهید_عبدالصالح_زارع
🌷از عملیاتها که برمیگشتیم،همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها برای استراحت می رفتند و سرگرم کار خودشان بودند اما با اینکه شهید زارع پا به پای بچه ها میجنگید و مثل بقیه #مهمات حمل کرده و دست و پایش #تاول زده بود.
تازه شروع میکرد؛کمک به #رزمنده_ها و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت واستحمامشان را آماده میکرد.
همیشه دوست داشت در کمک کردن به دیگران در صف اول باشد و بتواند مشکلات دیگران را حل کند.
✍ #راوی: همرزم شهید"
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4306🌷
❌️❌️ نوجوانان حتماً بخوانند.
#آقا_اومدم. #حسین_جان_اومدم.
🌷حوالی ظهر بود، گرما بیداد میکرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در بازپسگیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود، رزمندهها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر میآمدند. تدارکات نرسیده بود و بچهها تشنه بودند. در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کیسههای شن را پر میکردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود. دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.
🌷صدای سوت توپ و خمپاره باعث میشد دائم که خیز بروم، بچههای رزمنده دیگر به خوبی با این صداها آشنا هستند. گوشها عادت میکند و میتوانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودیهاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی! نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین میشدم. کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم. در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوشهایم تقریباً چیزی نمیشنید.
🌷به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم. دیدم بچههای زیادی به روی زمین افتادهاند، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیاش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود. بیاختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبههای سنگرهای شنی کمک میگرفت. جلو رفتم، صدای زمزمهاش را میشنیدم، به آرامی میگفت: “آقا اومدم. حسین جان اومدم.”
🌷وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم، همچنان نجوا میکرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: عزیزم، فدات بشم، چیزی نیست و ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم. حالا اشکهایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمیکرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد، اما.... لحظهای بعد گفت: “کاری از دستم برنمیاد، شهید شده، برادر زحمت میکشی ببریش معراج شهدا.
🌷(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچهها شهید میشدند، آنها را کنار هم میگذاشتند تا بچههای گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.) درحالیکه تمام بدنم میلرزید او را بغل کردم، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد. قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم، به خدا بوی عطر گل یاس میداد....
#راوی: آقای سید مسعود شجاعی طباطبایی، کاریکاتوریست فعلی و عکاس دوران دفاع مقدس (لحظه ثبت تصویری در جریان عملیات کربلای یک در منطقه قلاویزان)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4307🌷
#شهیدی_که_نمیخواست_شهید_شود!
🌷وقتی خبر شهادت مرتضی را به من دادند، گفتم: مرتضی شهادت را نمیخواست. مرتضی میخواست خدمت کند. اما همیشه میگفت اگر خدا انتخابم کند من نه نمیگویم. این را همیشه میگفت. اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد گلوله تکتیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایینتر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت: آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدم، چشمهایم را بستم.
🌷گفتم: مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه میشود؟ گفت: چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم. وقتی ناراحت میشدم میگفت: من برای شهادت نمیروم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمیگویم نه! تمام فکر و ذکرش خدمت بود. یک بار در حرم حضرت رقیه (س) بودیم که همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم میخوام برم، برم سرم بره» را میخواندند و سینه میزدند، من ناراحت شدم و به مرتضی....
🌷و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت: چه شده؟ گفتم: من نمیخواهم تو این شعر را بخوانی! گفت: نمیخواندم، ایستاده بودم کنار و داشتم میخندیدم. گفتم: میخندیدی؟! به چی؟ میگفت: به دوستان. گفتم من نمیخواهم سرم برود، من میخواهم بروم بیتالمقدس نماز بخوانم، من میخواهم بروم آمریکا کار دارم، میخواهم بروم عربستان بجنگم، من میخواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه اینها را نسوزانم نمیروم. آرمانش بیتالمقدس بود و از بین بردن تکفیریها.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مدافع حرم مرتضی حسینپور
#راوی: خانم فاطمه کاظمی همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4317🌷
#یک_نمونه_از_اخلاق_او🎋
🌷آنها همینطور که دوست نداشتند هموطنانشان در آن جنگ نابرابر کشته شوند، حتی دوست نداشتند عراقیها کشته شوند. از دوستانشان شنیدهام که در عملیاتی عراقیها کانالی کنده و داخل آن را از قیر شل پر کرده بودند، خیلی از رزمندهها در آن کانال گرفتار و بعد هم شهید شدند و پیکرهایشان همانجا ماند. در میان آنها جنازههای سربازان عراقی هم بود.
🌷بقیه افراد برای عبور از آن مسیر گاهی مجبور میشدند پایشان را روی پیکرهایی که آنجا بود بگذارند اما حمید برای عبور از آنجا حاضر نشده بود حتی پایش را روی جنازه عراقیها بگذارد و بگذرد. چون معتقد بود آنها هم مسلمان بودند و انجام آن کار اذیتاش میکرد. این فقط یک نمونه از اخلاق اوست.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حمید باکری
#راوی: همسر شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4322🌷
#لبخند_ابراهیم💕
🌷بهترین عکسم شاید همان تصویری باشد که از شهید محمدابراهیم همت و لبخندش به ثبت رساندم. من وصف شهید همت را خیلی شنیده بودم. خیلی دوست داشتم از نزدیک ایشان را ببینم. بعد از عملیات والفجر ۴ در پنجوین عراق، کارت تردد گرفتم و با هماهنگی با وزارت ارشاد به منطقه رفتم. وقتی به پنجوین رفتم و متوجه شدم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) است. از عمو حسن خواستم به من کمک کند تا همت را ببینم. حسن مردی کوتاه قد معروف به عمو حسن بود که در تدارکات کار میکرد.
🌷....حدود ۶۵ سال داشت. آدم مهربان و با تقوایی بود. وقتی من را دید گفت: تو لباس نظامی نداری؟ باید لباس رزمی بپوشی. برای همین یک دست لباس نظامی به من داد. عمو حسن به من گفت: برای دیدن همت هم باید صبر کنی تا فرصتی مغتنم پیش آید. مدتی گذشت. یکبار داشتم عکاسی میکردم که متوجه شدم یک نفر کنار منبع آب وضو میگیرد و دو نفر هم کنارش ایستادهاند. جلو رفتم و سئوال کردم: ببخشید آقای همت را میخواهم ببینم. گفت: من همت هستم، اما فرمانده لشکر نیستم. من هم باور کردم و برگشتم.
🌷حین بازگشت یکی صدایم کرد و گفت: بیا ایشان خود همت هستند. من برگشتم و به ایشان گفتم: حاج آقا من دوست داشتم شما را زیارت کنم. شهید همت گفت: همه این بچهها از این رزمنده ۱۴ ساله گرفته تا آن رزمنده ۸۵ ساله همه آنها فرمانده هستند و من از اینها درس میگیرم. اينها بچههای نازنینی هستند که من در کنار آنها خیلی چیزها یاد میگیرم. بعد همینطور که داشت برای رزمندهها حرف میزد و تشکر میکرد و دست روی سینهاش گذاشت من همان لحظه از ایشان عکس گرفتم. عکسی که بسیار معروف شد و مورد استفاده قرار گرفت. به عبارتی این عکسها خاطره میسازند.
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر، فرمانده #شهيد محمدابراهيم همت
#راوی: آقای اباصلت بیان، عکاس دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4324🌷
#سجده_در_خون....💕
🌷دوره خدمت سربازىام در كردستان بود. من كه تا آن موقع با كُردها از نزديك برخـورد نداشـتم، بـراى اولـين بـار و بعـد از گذرانـدن دوره آموزشى به دره شهدا منتقل شدم. بعدها فهميدم براى ايـن بـه آنجـا دره شهدا میگفتند؛ چون تعدادى از بچهها در آنجـا بـه دسـت ضـدانقلاب شهيد شده بودند. من و چند تا از بچهها براى خودمان سنگرى ساخته بوديم و شبهـا به نوبت نگهبانى میداديم.
🌷چون سقف سنگر كوتاه بـود، مجبـور بـوديم هنگام نماز خواندن كمى گردنمـان را خـم كنـيم. در آن منطقـه و دور از خانواده، تنها چيزى كه به من تسلى خاطر میداد خواندن نماز و ياد خدا بود. هر وقت كه ترس بر من مستولى میشد و فكرهاى نـاجور بـر مـن غلبه میکرد، تنها با خواندن نماز به آرامش میرسيدم. شبى از شبها موقع عمليات، فرمانده اعلامِ وضع آماده باش كرد. مـا بايد براى شناسايى به جلو میرفتيم. براى مراقبت از سنگر، سـعيد را كـه از همه جوانتر بود، در سنگر گذاشتيم و به جلو رفتيم. چند ساعت بعد....
🌷چند ساعت بعد كه از عمليات برگشتيم، از دور سعيد را ديديم كه به حالت سجده افتـاده است. وقتى به او نزديك شديم، ديديم كه او غرق خون است. او در حال نماز خواندن بوده كـه دشـمن از پـشت سـر، رگ گـردن او را زده بـود. صحنه غمناكى بود. او درحالى شهيد شـده بـود كـه خـداى خـويش را عبادت میکرد. از آن به بعد من هر وقت میخواستم نماز بخوانم، در محل شـهادت سعيد نماز میخواندم تا هـم راه او را ادامـه داده باشـم و هـم يـادش را گرامى بدارم.
#راوى: رزمنده دلاور همت اله پازكى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi