🌷 #هر_روز_با_شهدا_4181🌷
❌️❌️ جنگ رو با این عزیزان بردیم!!
#اولین_و_آخرین_بار_زیارت!!
🌷در یکی از روزهای زمان دفاع مقدس در بیمارستان امام حسین (ع) در منطقه دارخوین خوزستان مشغول عمل جراحی بودم که یکی از برادران مرا صدا کردند و گفتند کار مهمی پیش آمده و راه بیفتید با هم برویم و سپس مرا سوار ماشین لندکروز کردند و به همان منطقه و در واقع قرارگاه و خط مقدم بود و در همین حین من کمکم احساس نگرانی کردم از این بابت که تک و تنها داشت مرا میبرد و من نمیدانستم که مرا کجا میبرد تا اينکه به مقر رسیدیم و مرا به داخل مقر هدایت کرد و بعد از پیاده شدن از ماشین شهید ممقانی را دیدم که ایشان من را از قبل میشناخت و من نیز با دیدن او آرامتر شدم و سپس مرا داخل زیرزمینی بردند که دیدم جوانی کف این سنگر دراز کشیده و همان موقع فهمیدم که مرا آوردهاند که این جوان را ویزیت کنم.
🌷من دیدم که این جوان با یک چهره بسیار نورانی با ابهت و ملکوتی و بسیار زار و نزار با چشمهای گود رفته و رنگ و روی پریده و بیرمق کف سنگر دراز کشیده بود و در این حین شهید ممقانی به من گفت شما کاری کنید که این جوان خوب شود و من هم ایشان را معاینه کردم و از او پرس و جو کردم، دیدم که آب بدن این جوان رفته و تقریباً سه_چهار شبانه روز است نه استراحت کرده و نه چیزی خورده و من دیدم که این جوان نیاز به استراحت درمان دارد و به آنها گفتم که این مریض باید ۲۴ ساعت بستری شود و باید به او سرم وصل کنیم تا حال او خوب شود. آنها گفتند که ۲۴ ساعت زیاد است و ما او را میخواهیم و شما خیلی زود او را طوری درمان کنید که او سرپا شود و بتواند ادامه فعالیت دهد و به حالت عادی خود برگردد.
🌷....و آنها فکر میکردند که او مریضی سادهای دارد و با یک آمپول به حالت طبیعی خود برمیگردد و خوب میشود. من بلافاصله به آنها گفتم که این آقا در اثر فعالیت زیاد آب بدنش رفته و بدنش انرژی ندارد و خستگی مفرط دارد و اگر اجازه دهید من ۳ الی ۴ ساعته ایشان را به حالت طبیعی خود برمیگردانم و آنها نیز این مطلب را قبول کردند. بعد از این صحبتها من به شهید ممقانی گفتم که مواد لازم را بیاورد که من ایشان را درمان کنم. شهید ممقانی دنبال تهیه این وسایل رفتند و چند دقیقه بعد دیدم که یک موتوری آمده جلوی سنگر پارک کرد و موتورسوار به داخل سنگر آمد و کاغذی را به دست این جوان که داخل سنگر دراز کشیده بود داد و این جوان بلافاصله....
🌷بلافاصله نامه را خواند و یکدفعه دیدم با خواندن این نامه از جایش بلند شد و برای من بسیار عجیب بود که این جوان که رمقی نداشت و تاب حرکت به یکباره از جایش بلند شد و از من خداحافظی و معذرت خواهی کرد و سوار موتور شد و رفت. من همینطور متعجب شدم که یکدفعه چه اتفاقی افتاد و سپس به بیمارستان رفتم. بعد از عملیات به اهواز برگشتم و در آن موقع بود که تازه فهمیدم که این جوان برومند شهید همت بود که در موقع عملیات خیبر موقعی که سوار موتور تریل شده و به سمت خط مقدم در حرکت بوده به درجه رفیع شهادت میرسد و این اولین و آخرین باری بود که شهید همت را زیارت کردم.
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و شهید ممقانی
#راوی: دکتر ربانی استاد فعلی دانشگاه علوم پزشکی تهران و از جراحان بیمارستان صحرایی امام حسین علیه السلام در زمان دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حسین_قربانی_محمدآبادی
#نام_پدر: یوسف
#مسئولیت: تک تیرانداز
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۵/۰۶/۲۸
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷حسین علاقۀ زیادی به #جبهه داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمیداد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایتنامه زده و از دیوار و پشتبام به سوی محل اعزام فرار کرده بود.
سال هزاروسیصدوشصتوچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارجکردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شبها #کاشیکاری میکرد و روزها به آموزش شنا میرفت. #غواصی و #شنا را در چشمهعلی یاد گرفت.
بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباسهای جنگ تنگ شده؛ اجازه میدی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.»
مادر که از مجروحیت حسین رنج میبرد، دلش نمیخواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر #لباس_رزم بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج میزد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود.
او راهی جبههها شد در کنار دیگر رزمندگان به #دفاع_از_میهن_اسلامی پرداخت.🌷
✍ #راوی:خواهر شهید
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4189🌷
#وقتى_خدا_بخواهد!!
🌷تعداد ۱۰ نفر اسیر داشتیم. من آوردم؛ دیدم یک درجهدار عراقی پشت خاکریز صدا زد: دخیل یا خمینی. من هم صدا زدم و با دست به او اشاره کردم؛ بیا و نترس و من چون خسته بودم یادم رفت که بگویم اسلحهات کو؟ او هم آمد به طرف من، حدود ۱۰ یا ۱۵ متر فاصله بود. من به اسیرانی که همراهم بودند نگاه کردم و گفتم: از این طرف حرکت کنید. یک مرتبه اسیری که داشت میآمد با اسلحه از ۳ یا ۴ متری من را هدف قرار داد. از جایی که خواست خـدا بود؛ وقتی که....
🌷وقتی که او ماشه اسلحه را چکاند، من سرم را برگرداندم به طرف او، در همین موقع گلولهای که میخواست از ناحیه پشت سر من را هدف قرار دهد، گلولهاش هدر رفت و تفنگش قفل کرد. من وقتی به طرف او برگشتم، دیدم با عجله گلنگدن تفنگ را میکشید. من با یک چرخش سریع او را به رگبار بستم و به جهنم واصل کردم. اسرایی را که همراه داشتم خیلی ترسیدند. اما من به اشاره به آنها گفتم: نترسید، کاری با شما ندارم. آنان را تحویل دادم و مجدداً برگشتم.
#راوی: شهید معزز سردار کاظم فتحیزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4191🌷
#نماز_بدون_تيمم!!
🌷شلمچه بود و عمليات آزادسازی خرمشهر و روز ۱۹/۲/۱۳۶۱. از ساعت پنج صبح در محاصره عراقیها قرار گرفتيم. خاكريزهای نعـل اسبی دور ما را گرفته بود. از هيچ طرف در امان نبوديم. آغاز محاصره بود كه زخمی شدم و زخمهايم يکی پس از ديگری افزايش میيافت. هرچه خورشيد بالاتر میآمد، گرما سوزانندهتر میشد. بچههایی كه در جلوی خاكريز بودند و نتوانستند عقبنشينی كنند، شهيد شدند. با همان وضعيت نامناسبم سينهخيز میرفتم تا بـه صدای بچههای مجروح جواب بدهم. بعضی طلب آب میكردنـد. بعـضی ديگر جهت بستن زخمهايشان كمک میخواستند. زمان بـه سـختی و كندی سپری میشد.
🌷بارها در اين مدت بر اثر گلولههای مستقيم تانک و موج انفجاری كه ايجاد میكرد بيهوش شدم، اما هر وقت به هـوش مـیآمدم مجـدداً حركت را آغاز میكردم؛ گر چه كوچكترين حركت با گلوله پاسخ داده میشد. از بس شهدا و مجروحين را جابجا كرده بودم، از موی سر گرفته تا لباسهايم همه خونی شده بود. شايد اگر در آن حال بیهوش میشدم، كسی باور نمیکرد كه زندهام. يکبار كه بيهوش شده بودم، حس كردم خورشيد مرا میسوزاند. چشمهايم را باز كردم؛ ديدم خورشيد دقيقاً بالای سرم هست و اين نشان میداد وقت نماز شده است. قصد تيمم كردم؛ با حركت دادن دستهايم گلولهها به سويم نشانه رفت. ديدم نمیشود نماز را با همان حـال بدون تیمم شروع كردم.
🌷دستها را جهت تكبير گفتن بالا بردم؛ اما باز هـم عراقیها متوجه شدند و به طرفم تيراندازی شد. به اين نتيجه رسيدم كه به حالت خوابيده و بدون حركت، نماز را اقامه كنم. شروع كردم بـه خواندن؛ چند بار نماز را اعاده كردم. تركشهای ريز مرا بيهوش میكرد و شدت تشنگی هم مزيد بر علت شده بود. ساعت نزديك سه بعدازظهر بود كه بالاخره نماز ظهر را اقامه كردم و بلافاصله بيهوش شدم. صدايی مرا به خود آورد؛ میگفت كه هركس زنده است فرار كند. عراقیها تيـر خلاص میزنند. ساعت چهار بعدازظهر با شش نفر از برادران به اسارت درآمديم. نزديک غروب آفتاب درحالیکه دستهايم بـسته بود، در كاميون به سمت بصره در حالت حركت بود، نماز عصرم را خواندم.
#راوی: آزاده سرافراز محمدرضا ميرشمسی
📚 کتاب "شكستههای ايستاده"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4195🌷
#قنوت_بدون_دست!!
🌷هنگام نماز صبح اولین روز عملیات والفجر ٨ در جزیرهى ام الرصاص کشور عراق؛ فردی را دیدم که درحالیکه جراحت سختی داشت، در حال خواندن نماز بود. تعجبم آنجا بیشتر شد که متوجه شدم فرد دیگری به این رزمنده اقتدا کرده و نماز جماعت میخواند. تعجبم مجدداً بیشتر شد زمانی که دستش را بصورت قنوت بالا برد؛ مچ دست این رزمنده قطع بود....
🌷به ذهنم آمد وقتی که نماز ستون دين شد؛ پس در هر حالت این ستون خیمه اسلام باید برافراشته باشد، حتی با بدن مجروح!! و باز مرا بیاد نماز ظهر عاشورا برد که این کار، در مقام عمل بالاترين تأكيد و سفارش بر اهميت جايگاه فريضه نماز و برپایی نماز جماعت بود که رزمندگان اسلام نیز به تأسى از اولیای خدا در همه حال نماز را فراموش نمیکردند.
🌷گرماى شديد هوا، تشنگى فراوان، بىشرمى دشمنان، خطر تيرها و يورشهاى بىامان، اندوه شهادت ياران و بسيارى از علل و عوامل ديگر، هيچ كدام در آن عاشورای حسینی نتوانست كوچكترين خللى در برپايى اين فريضه مقدس ايجاد نمايد و امام (ع) اينگونه راه را بر همه بهانهگران و مستمسكان براى ترك نماز بست و اهميت و عظمت آن را يادآور شد.
#راوى: رزمنده دلاور حسن صفائیان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4198🌷
#عجب_نمازی!
🌷شب عمليات والفجر مقدماتی سال ۱۳۶۱ در منطقه فكه، گردان ما در محاصره دشمن افتاده بود و هوا كمكم روشـن میشد. ناگهان انفجار مهيبی مرا به خود آورد. كمی دورتر يكی از رزمندگان مورد اصابت چند تركش قرار گرفته بود. من كه امدادگر گردان بودم، فوراً خودم را بالای سرش رساندم. پس از بستن زخمهايش پرسيدم: «میتوانی راه بروی؟» گفت: «اگر زير بغلم را بگيری، سعی خود را میكنم.» از طرف فرماندهی دستور بازگشت به مواضع قبلی صادر شده بـود و ما كه عقب مانده بوديم، به كندی به طرف نيروهای خودی حركت كرديم. با سختی حدود يكصد متر به عقب آمديم. اطراف ما ديگر هـيچ اثری از نيروهای خودی نبود.
🌷خدا خدا میکردم كمكی برسد. از دور صدای يك لودر به گوشم رسيد و كمكم نزديك شد. با ديدن آن به سويش رفتم و گفتم: «برادر! يک مجروح اينجا هست كـه بايد بـه عقب ببريم.» راننده لودر كه معلوم بود شب تا صبح مشغول كار بوده و خستگی از سر و رويش میباريد گفت: «شما چطور هنوز اينجا ماندهايد! سريع به او گفتم: «با اين مجروح حركت غيرممكن است. اگر میتوانی كمک كن تا او را به عقب منتقل كنيم.» گفت: «لودر كه جايی برای حمل مجروح ندارد.» به او گفتم: «اجازه بده تا او را روی گِلگير لودر بگذاريم؛ من خـودم او را نگه میدارم.» مجروح را روی گلگير لودر گذاشتيم. كنارش نشسته و دستهايم را محكم به دو طرف گلگير لودر گرفتم و....
🌷و خودم را روی او انداختم تـا نيفتد. هوا كمكم روشن میشد و وقت نماز صبح رو به پايان بود. بـا خود گفتم خدايا چه كنم؟ چگونه نماز بخوانم؟! بر روی لودر و با لباسهای خونين نه میشد وضو گرفت و نه میشد تيمم كرد و نه حتی سمت و سوی قبله مشخص بود. معلوم هم نبود كی به مقصد میرسـيم. ترس از افتادن آن مجروح مرا نگران میكرد و حالا قضا شدن نماز صبح هـم بـه نگرانیهايم اضافه شده بود. نمازم داشت قضا میشد. همانطور كه دو دستی و محكم آن مجروح را روی گِلگير لودر نگه داشته بودم، در دلم نيت كردم: دو ركعـت نمـاز صبح میخوانم واجب قربة الی االله، االله اكبر.... عجب نمازی بود! لذت آن دو ركعت نماز را با تمام دنيا هم عوض نمیكنم.
#راوی: رزمنده دلاور مجيد محبی
📚 کتاب "شكستههای ايستاده"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4199🌷
#وقتی_سفر_آغاز_شد....
🌷پدر و مادرش نگذاشتند برود جبهه. شد سرباز فراری.
🌷....التماس میكرد كه مسئولان اعـزام بـا اعـزامش بـا نيروهـای بـسيجی موافقت كنند. به زحمت پدر و مادرش را راضی كرده بود. حالا راضی كردن مسئولان اعزام شده بود دردسر جديد. میگفتند: «تو سرباز وظيفهای، نمیتونی با بسيجیها اعزام بشی!» اتوبوس حركت كرد. مثل بچهها گريه میكرد. اعزامش نمیكردند. پنجره اتوبوس باز شد. دوستانش از پنجره اتوبوس سـوارش كردند.
🌷بالاخره اعزام شد....
#راوی: رزمنده دلاور علی عسگری
📚 کتاب "وقتی سفر آغاز شد"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
#هر_روز_با_شهدا_4202🌷
#اعتراف_شكنجهگرهاى_كومله!!
🌷....وقتی شکنجهگرهای ابراهیم دستگیر شدند به من گفتند که؛ او توسط خود مسئول گروهک کومله شکنجه میشده است؛ گفتند او آنقدر با کابل به کف پای ابراهیم زده بود که کف پایش از گوشت به استخوان رسیده بود. زانوها و استخوانهای پایش را شکسته بود به طوریکه قادر نبود روی پا بایستد و بخش اعظمی از قسمت های بدنش سوزانده شده بود.
🌷یکی از شکنجهگرها که زندانبان ابراهیم بود گفت كه؛ من برایش غذا میبردم. روز اول که برایش غذا بردم دست داشت، روز دوم دست نداشت و دستهایش را شکسته بودند، روز سوم که برایش غذا بردم نه دست داشت و نه پا. پاهایش را هم شکسته بودند و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد.
🌷او گفت: مسئول گروهک کومله ابراهیم را مدام میزد و میگفت: ما میدانیم که تو با زن و بچهات به اینجا آمدهای. زن و بچهات کجا هستند؟ اسم بچهات چیست؟ و ابراهیم در پاسخ به او میگفت: من یک پسر دارم و همسرم اینجا نیست.
🌷او گفت که لحظه آخری که ابراهیم را به حیاط آورده بودند نه دست داشت و نه پا و در کف حیاط افتاده بود و فقط «الله اکبر خمینی رهبر» را سرمیداد و آخرین کلمهای او با صدای بلند نیز کلمه سمیه بود. بعد از آن مسئول گروهک کومله او را در مينیبوسی گذاشت و با خود برد و زمانیکه....
🌷و زمانیكه بازگشت کف مینیبوس مملو از خون بود و به ما گفت؛ ماشین را بشوییم. ما نمیدانیم با ابراهیم چه کرد و اصلاً بدن ابراهیم چه داشت که اینقدر از او خون رفته بود. هیچ وقت هم به ما نگفت که ابراهیم را کجا برد و يا کجا دفن کرده است.
🌹خاطره اى به ياد شهيد جاويدالاثر سيد ابراهيم تارا
#راوى: همسر شهيد معزز
❌️❌️ #امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4203🌷
#چشمهایی_که_نمیدیدند!
🌷ما یک گردان بودیم که مأموریت داشتیم یک گردان تانک عراقی را منهدم کنیم. تانکهای عراقی با جاده اهواز _ خرمشهر حدود ۵ کیلومتر فاصله داشتند. رفتیم آنها را دور زدیم و رسیدیم به نزدیکیشان. آنها کاملاً پیدا بودند. افسرها و نیروهای عراقی که روی تانکها قرار داشتند، وقتی منور میزدند به وضوح پیدا بودند. ما همینطور به ستون میآمدیم و ۴۰۰_۳۰۰ متر بیشتر با عراقیها فاصله نداشتیم. اصلاً انگار خدا کورشان کرده بود که ما را نبینند. ما قشنگ رفتیم پشت سرشان و دور زدیم و بعد عملیات را شروع کردیم.
🌷عملیات که شروع شد چندتا از تانکها را که کار خدا بود، منهدم کردیم و بقیه فرار کردند. همینطور پیش میرفتیم. بعد از ۱۰ کیلومتر یک کانال آب بود که ما مأموریت داشتیم آنجا را بگیریم. در جاده خاکیای میرفتیم که دو ایفا عراقی و یک جیپ آمدند و از وسط ما عبور کردند! اصلاً باورشان نمیشد که ما اینقدر پیشروی کرده باشیم. از وسط ما که رد شدند فکر کردند که نیروهای خودشان هستند که بچهها با آر.پی.جی و تیربار آنها را زدند. جیپشان فرار کرد؛ ولی ۲ ایفا را بچهها با مدد الهی زدند.
#راوی: رزمنده دلاور رضا ساده وند
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4205🌷
#شلمچه_در_فرانسه!
🌷پروفسور «ادون روزو» رئيس موزه جنگ فرانسه را به مدت يک ساعت به شلمچه میبردند. احمد دهقان _ نويسنده جنگ _ تعريف میکرد: وقتی با اين آدم فرانسوی پا به شلمچه گذاشتيم، او هی نفس عميق میکشيد و وای وای میکرد و میگفت: اينجا کجاست؟ اين زمين با آدم حرف میزند! ما اگر يک وجب از اين زمين را در فرانسه داشتيم، نشانت میدادم مردم چه زيارتگاهی درست میکردند.
🌷بعد هم همين «ادون روزو» گفته بود آرزوی من اين است که يک هفته بتوانم با پای پياده روی اين خاک _ شلمچه _ قدم بزنم. موقع رفتن به کشورش هم گفته بود: همه بيست سال مطالعه و تلاش و تحقيقاتی که روی جنگهای دنيا داشتهام يک طرف، اين سه روزی که ايران بودم و دربارهِ جنگ شما شنيدم، يک طرف.
#راوی: رزمنده دلاور حمید داودآبادی که در شانزده سالگی به جبهه رفت. (یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس.)
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4208🌷
#دلیل_آن_روز.... 💕
🌷هميشه وقتی قرار بود بمباران بشود، قبلاّ آژير به صدا درمیآمد. پدافندها آماده میشدند و برای امتحان، کمی شليک میکردند. مردم به پناهگاهها میدويدند و بعد، هواپيماها از راه میرسيدند. اما آن روز، اصلاّ از اين خبرها نبود. پانزده فروردين سال ۱۳۶۵ بود. من و برادرم داشتيم توی حياط، دوچرخه سواری میکرديم. يکمرتبه ديدم شيشهها خرد شدند و به زمين پاشيدند و پنجرهها از جا در آمدند. با تعجب برادرم را نگاه کردم و بعد دويدم طرف اتاق. پدر و مادر و خواهرهايم افتاده بودند روی زمين و پرده بزرگ پنجره، رويشان کشيده شده بود.
🌷روی پرده هم، پر از خرده شيشه بود. وقتی آنها از زير پرده در آمدند، همه دويديم طرف زيرزمين. اما زيرزمين هم زياد امن نبود. سقف ترک خورده بود و گچها داشتند میريختند. گرد و خاک زيادی همهجا را پوشانده بود و تازه آن موقع بود که صدای آژير بلند شد و بعد، ضدهوايیها هم به صدا در آمدند. تا «سفيد» شدن وضعيت، در پناهگاه مانديم. سر پدرم شکسته بود و خون میآمد. وقتی بيرون آمديم، ديديم....
🌷دیدیم محله شلوغ است. يکی گريه میکرد، يکی میدويد... امدادگرها پدرم را بردند بيمارستان. بعد، پدربزرگ و مادربزرگم سر رسيدند. دويدم و گريهکنان خودم را انداختم به اغوش آنها. آنها مرا بردند خانهشان. دو ساعت بعد، پدرم با سر باندپيچي شده برگشت. من همهاش به انفجار فکر میکردم و به اينکه چرا قبلش، آژير به صدا در نيامده است. مدتی بعد، همه چيز را فهميدم. آن روز، با موشک شهرمان را زده بودند.
#راوی: آقای محمدمرتضی بادامی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4209🌷
#بهترین_سوغاتی 💕
🌷جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمیگشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیهی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید.» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهيد؟»
🌷گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
#راوی: رزمنده دلاور علی زمانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#کانال_شهیدمحمدنکاحی👇
♥️ @shahidnekahi