کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_بیست_و_سوم " زمستان كه شد براي
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_بیست_و_چهارم
خيلي قشنگ بود . نمي دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم . يك روز گفت: " مي خواهي برويم بيرون ؟ امروز را مي توانم خانه بمانم . "
قرار شد يك گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست كردم كه ظهر بخوريم از اهواز راه افتاديم طرف دزفول . دزفول را با موشك مي زدند . از كنار ساختماني رد شديم كه ده دقيقه قبلش موشك خورده بود . گفتيم اين جا كه نمي شود .
جاي گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ي آدم ها نظامي . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه اي بخوانيم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ي قبرستان .
پيش خودم گفتم: " اين جا درِ غذا را بردارم پر خاك مي شود . "
هيچ خوشم نمي آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره اي نبود .
با اكراه چند لقمه خوردم . گفتم نكند فكر كند دارم لوس بازي در مي آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم . از قديم گفته اند آدم ها توي سفر بيش تر با هم آشنا مي شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت . گفتند از طرف سپاه يك مأموريتي به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم مي توانيد ببريد .
ادامه دارد.....
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_سوم آقا سيد گفت: « بلند شو و تج
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_چهارم
💫 یاران شهید
سيد از ياران شهيدش چنين ياد مي كرد:
يك عده به توفيق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همين طور بوده، از جنگ بدر گرفته تا جنگ احد تا حماسه ی روز عاشورا كه اصحاب يك بهيك جلوي چشم ابي عبدالله ( علیه السلام ) جان دادند و شهيد شدند.
اين واقعه براي ما هم بوده. در عملياتی، شهيد احمد باغ پرور، و بعد از آن علي آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه ی آنها تير سمينوف خورده بود.
من بالاي سر شهيد باغ پرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشي كرده بود.
فكر كردم ميتوانم به او روحيه دهم. گفتم:
« احمد جان شهادتين بگو، تسبيح بگو. »
اما زبانش كار نمي كرد. مغزش فرمان نمي داد. دستهايش را گرفتم و گفتم:
«اگر مي خواهي من برايت شهادتين را بگويم، دستانم را فشار بده. »
ديدم آرام از گوشه ی چشمانش اشك جاري شد.
گفتم:
« بگو يا صاحب الزمان (عج). »
احساس كردم كه دستم را فشار مي دهد. بعد شهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست.
تقريبًا، يك ساعت بعد، علي رمضانپور تير خورد. وقتي در حال بالا رفتن از خاكريز بود به او گفتم:
« علي آقا كجا ميري؟ »
گفت: « دارم ميروم كربلا. »
گفتم:
« زياد بالا نرو، آن طرف آرپيجي زن ها و نيروهاي كماندويي عراق هستند، با سمينوف مي زنند. »
درحالي كه آرپيجي دستش بود با لبخند گفت:
« مي خواهم بروم تانك بزنم. »
و رفت.
مشغول كارهايمان بوديم كه يكي از بچه ها آمد و گفت:
« علي آقا تير خورده و آوردنش پايين خاكريز. »
كم سن و سالها كه اين صحنه ها را تا آن زمان نديده بودند؛ داشتند گريه مي كردند. آنها را فرستاديم رفتند.
بعد كنار پيكر علي آقا نشستيم و خيلي حرفها با او زديم. هر كس مي آمد بالاي سر او اولين چيزي كه مي گفت اين بود:
« علي جان ما را فراموش نكني، ما را هم شفاعت كن. كنار حوض كوثر ما را فراموش نكني. »
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع