eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_بیست_و_سوم " زمستان كه شد براي
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 خيلي قشنگ بود . نمي دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم . يك روز گفت: " مي خواهي برويم بيرون ؟ امروز را مي توانم خانه بمانم . " قرار شد يك گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست كردم كه ظهر بخوريم از اهواز راه افتاديم طرف دزفول . دزفول را با موشك مي زدند . از كنار ساختماني رد شديم كه ده دقيقه قبلش موشك خورده بود . گفتيم اين جا كه نمي شود . جاي گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ي آدم ها نظامي . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه اي بخوانيم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ي قبرستان . پيش خودم گفتم: " اين جا درِ غذا را بردارم پر خاك مي شود . " هيچ خوشم نمي آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره اي نبود . با اكراه چند لقمه خوردم . گفتم نكند فكر كند دارم لوس بازي در مي آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم . از قديم گفته اند آدم ها توي سفر بيش تر با هم آشنا مي شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت . گفتند از طرف سپاه يك مأموريتي به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم مي توانيد ببريد . ادامه دارد..... کانال 🍂 @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_سوم آقا سيد گفت: « بلند شو و تج
💔 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ 💫 یاران شهید سيد از ياران شهيدش چنين ياد مي كرد: يك عده به توفيق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همين طور بوده، از جنگ بدر گرفته تا جنگ احد تا حماسه ی روز عاشورا كه اصحاب يك به‌يك جلوي چشم ابي عبدالله ( علیه السلام ) جان دادند و شهيد شدند. اين واقعه براي ما هم بوده. در عملياتی، شهيد احمد باغ پرور، و بعد از آن علي آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه ی آنها تير سمينوف خورده بود. من بالاي سر شهيد باغ پرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشي كرده بود. فكر كردم ميتوانم به او روحيه دهم. گفتم: « احمد جان شهادتين بگو، تسبيح بگو. » اما زبانش كار نمي كرد. مغزش فرمان نمي داد. دستهايش را گرفتم و گفتم: «اگر مي خواهي من برايت شهادتين را بگويم، دستانم را فشار بده. » ديدم آرام از گوشه ی چشمانش اشك جاري شد. گفتم: « بگو يا صاحب الزمان (عج). » احساس كردم كه دستم را فشار مي دهد. بعد شهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست. تقريبًا، يك ساعت بعد، علي رمضانپور تير خورد. وقتي در حال بالا رفتن از خاكريز بود به او گفتم: « علي آقا كجا ميري؟ » گفت: « دارم ميروم كربلا. » گفتم: « زياد بالا نرو، آن طرف آرپيجي زن ها و نيروهاي كماندويي عراق هستند، با سمينوف مي زنند. » درحالي كه آرپيجي دستش بود با لبخند گفت: « مي خواهم بروم تانك بزنم. » و رفت. مشغول كارهايمان بوديم كه يكي از بچه ها آمد و گفت: « علي آقا تير خورده و آوردنش پايين خاكريز. » كم سن و سالها كه اين صحنه ها را تا آن زمان نديده بودند؛ داشتند گريه مي كردند. آنها را فرستاديم رفتند. بعد كنار پيكر علي آقا نشستيم و خيلي حرفها با او زديم. هر كس مي آمد بالاي سر او اولين چيزي كه مي گفت اين بود: « علي جان ما را فراموش نكني، ما را هم شفاعت كن. كنار حوض كوثر ما را فراموش نكني. » ادامه دارد.... ڪانال 🍂 @shahidomidakbari @shahedaneosve