کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_یازدهم 💫 شوخ طبعی سید مجتبی در موقع
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_دوازدهم
در کردستان بر روی ارتفاعات مستقر بودیم. چشمه ی زلالی در آنجا قرار داشت. بچه ها با کمک یک لوله، آب را به قسمت های پایین منتقل کرده بودند. آب دائم در جریان بود. بقیه ی نیروها از سنگرهایشان برای بردن آب به کنار سنگر ما مي آمدند. دبه ی آب را پر مي کردند و مي رفتند.
یک روز سید نشسته بود کنار سنگر. یک بسیجی با دبه ی آب جلو آمد و مشغول پر کردن دبه شد. در حال برگشتن بود که سید گفت:
« برادر، نشنیدی اسراف حرام است! چرا شیر آب را نبستی!؟ »
بنده ی خدا معذرت خواهی کرد. سریع برگشت و گفت:
« ببخشید، حواسم نبود »
بعد دنبال شیر آب گشت. هر چه به اطراف نگاه كرد شير آب نبود! وقتی به مسير لوله نگاه کرد خندید و برگشت!
٭٭٭
زمانی که در منطقه ی فاو، دوره آموزش غواصی را مي گذراندیم، یکی از کارهای ما این بود که بعد از مدتی شنا کردن، با لباس غواصی به درون یک کشتی، که در دوران جنگ صدمه دیده بود، مي رفتیم وآنجا مستقر مي شدیم.
سید به دلیل آمادگی جسمانی بالایی که داشت، معمولًا جزء اولین نفرات بود. او زودتر از بقیه وارد کشتی مي شد. به محض ورود طناب کشتی را باز مي کرد! هر کسی که به طناب آویزان بود به حالت بامزهای به درون آب پرتاب مي شد. این کار سید موجب شور و نشاط بچه ها مي شد.
شوخ طبعی هاي سید باعث مي شد که دوره آموزشی با همه سختی هایش برای ما شیرین شود.
🌱 راوی: مادر و دوستان سید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_دوازدهم در کردستان بر روی ارتفاعات مست
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سیزدهم
💫 حضور در جبهه
اوایل سال 1363 بود. بعد از اتمام حضور در منطقه کردستان به خوزستان آمدیم. از جاده ی اندیمشک به سمت اهواز رفتیم. در میانه ی راه به سمت چپ دور زدیم تا اینکه به اردوگاهی به نام هفت تپه رسیدیم.
هفت تپه منطقه ی بسیار وسیعی که با تپه های کوتاه پوشیده شده، در مقابل ما بود. چادرهای گردان ها با فاصله ی زیادی از هم ایجاد شده بود. ما با تعجب به اطراف نگاه مي کردیم.
آن روز ما به همراه سید پا در سرزمینی نهادیم که تا پایان جنگ خلوتگه عاشقان خدا شده بود.
آری، هفت تپه در قیامت شهادت خواهد داد که بسیجیان مظلومش چگونه در نماز شب ها و خلوت عاشقانه از خوف خدا اشک مي ریختند و ناله ی غربت سر مي دادند.
ما وارد زمینی شدیم که برای بسیجیان لشکر 25 کربلا آماده شده بود تا دل های آنها را کربلایی کند و بند تعلقات از پای آنان بگشاید.
سید مجتبی پس از مقطع کوتاهی به گردان امام حسین علیه السلام وارد شد. در این گردان به سمت تیربارچی، مشغول انجام فعالیت شد. فرمانده این گردان، سردار شجاعی به نام صمد اسودی(1) از دلاوران خطه ی گلستان بود.
سید مجتبی در سال 1363 در چندین منطقه ی پدافندی و عملیاتی به همراه این گردان حضور داشت. در سال 1364 دوره ی آموزشی غواصی را سپری کرد.
گردان های لشکر همگی خود را برای حضوری مقتدرانه در عملیات آبی خاکی والفجر 8 آماده مي کردند.
----------------------------------------
۱. سردار شهید صمد اسودی از فرماندهان دلاور لشکر 25 کربلا بود.
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سیزدهم 💫 حضور در جبهه اوایل سال 136
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_چهاردهم
گردان امام حسین ( علیه السلام ) طی عملیات و در مراحل پدافندی مدت زیادی را در منطقه ی فاو مستقر بود. بسیجیان دلاور این گردان، رشادت های فراوانی از خود نشان دادند تا این منطقه تثبیت شود.
یکی از بسیجیان این گردان، که سید خیلی به او علاقه داشت، حمیدرضا مردانشاهی بود. او از همسایگان سید و از دوستان هم مسجدی او به شمار مي رفت. از کودکی با هم بودند. هر بار که عازم جبهه مي شدند در کنار هم بودند و ....
او کسی بود که تأثیر به سزایی در اخلاق و رفتار سید داشت. از روز اول آموزش و کردستان و ... نیز با هم بودند.
سال 1365 حمیدرضا در کنکور دانشگاه شرکت کرد. هوش و استعداد او فوق العاده بود. او توانست در رشته ی مکانیک دانشگاه صنعتی امیرکبیر، پذیرفته شود اما حضور در جبهه را به دانشگاه ترجیح داد.
عملیات کربلای 1 در تابستان سال 1365 آغاز شد. فتح شهر اشغال شده ی مهران، هدف این عملیات بود.
رزمندگان لشکر 25 کربلا از اولین نیروهایی بودند که پا بر ارتفاعات قلاویزان نهاوند و شهر مهران را به محاصره ی کامل در آوردند.
حمیدرضا در یکی از مراحل این عملیات و در حین پیشروی به عمق مواضع دشمن به شهادت رسید.
🌱 راوی: جمعی از دوستان
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_چهاردهم گردان امام حسین ( علیه السلام
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_پانزدهم
💫 کربلای شلمچه
اولین روز دیماه 1365 بود. به همراه نیروهای گردان مسلم در منطقه ی صیداویه، اطراف آبادان، مستقر بودیم. نخل های بلند این روستا حال و هوای کوفه و غربت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را در ذهن تداعی مي کرد.
هر روز با نیروهای گروهان جمع مي شدیم و زیارت عاشورا مي خواندیم.
اولین باری که سید مجتبی برای ما مداحی کرد در کنار همین نخل ها بود.
آرزوی شهادت در میان همه بچه ها موج ميزد. غروب روز چهارم دیماه عملیات کربلای 4 آغاز شد. نیروهای چندین لشکر به خط دشمن نفوذ کردند.
گردان ما هم تا پای قایق ها رفت و همچنان منتظر دستور حرکت ماند. جزایر عراق در ساحل اروند و خط نیروهای دشمن در شلمچه مورد حمله
قرار گرفت. اما دشمن، توسط منافقین از همه مراحل عملیات مطلع بود!
دستور عقب نشینی صادر شد. با بازگشت نیروها عملیات به پایان رسید. اما گردان ما همچنان در صیداویه ماند. شبهایی که در این منطقه مستقر بودیم از معنوی ترین ایام زندگی ما بود. نماز شب بچه ها در کنار نخل ها هیچگاه از خاطر ما نمي رود.
دو هفته پس از عملیات کربلای 4 در همان منطقه ی صیداویه حضور داشتیم. روزها و شبهای خاطره انگیزی بود. تا این که فرماندهان لشکر به محل اردوی گردان آمدند و گفتند:
« عملیات جدیدی آغاز مي شود. امشب آماده ی حرکت باشید. »
رضا علیپور از شب بیستم دیماه 1365 اینگونه مي گوید:
« شور و شعف در چهره ی بچه ها موج ميزد. نیروهای گردان به شلمچه منتقل شدند. این اولین باری بود که ما قدم به این سرزمین مي گذاشتیم. دشمن با منحرف کردن آب رودخانه، آبگرفتگی بزرگی در مقابل ما ایجاد کرده بود. حاج آقا ایزد، فرمانده گردان، در تاریکی شب آخرین تذکرات را داد و سوار قایق ها شدیم. به همراه مجتبی و حسین طالبی نتاج سوار قایق شدیم. قایق تا نزدیکی ساحل دشمن رفت. از آنجا به دلیل حجم آتش دشمن مجبور شدیم به داخل آب برویم. صدای انفجار، بوی باروت، منور و ... خبر از یک عملیات گسترده مي داد.
نیروهای گردان مسلم تا پل دریاچه ماهی جلو رفتند. از آنجا کار اصلی گردان آغاز شد.... »
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_پانزدهم 💫 کربلای شلمچه اولین روز دیما
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_شانزدهم
💫 گردان مسلم
در عمليات آزادي مهران، شهادت حمیدرضا مردانشاهی برای همه بسیار سخت بود.
عشق و علاقه ی سید مجتبی به او باعث شد که شبانه به میان نیروهای دشمن برود! او با نفوذ به میان نیروهای دشمن پیکر استاد معنوی خود را به عقب منتقل كرد.
بعد از اين عمليات و در اواسط سال 1365 سید مجتبی به گردان مسلم ابن عقیل پیوست.
لشکر 25 کربلا حدود ده گردان داشت. در میان این گردان ها، برخی بودند که فرماندهان لشکر بیشتر از بقیه روی آنها حساب مي کردند.
گردان یا رسول ( صلی الله علیه و آله و سلم) ، به فرماندهی سردار شهید حاج حسین بصیر؛ و گردانهای امام حسین ( علیه السلام ) و مسلم ابن عقیل، به فرماندهي شهيد صمد اسودي؛ و مالک اشتر، به فرماندهی سردار شهید نوبخت؛ از محوری ترین گردان ها بودند.
در مراحل حساس عملیات ها و نقاط مهم پدافندی از این گردان ها استفاده مي شد.
سید بعد از ورود به گردان، وارد گروهان سلمان شد. سیدمجتبی بعد از شهادت مردانشاهی خیلی تنها شده بود. کمتر صحبت مي کرد. در خلوت تنهایی خودش بود تا اینکه خدا دوست صمیمی دیگری در مسیر زندگی او قرار داد.
حسین طالبی نتاج، یکی از انسان های وارسته ای بود که با سید مجتبی آشنا شد. حسین مسئول دسته بود. یک فرمانده منظم و در عین حال خودساخته؛ شخصی که در پیشرفت معنوی سید بسیار تأثیرگزار بود.
برنامه های گروهان سلمان بسیار منظم تر از بقیه ی گروهان بود. مقررات و نظم در این مجموعه بیشتر رعایت مي شد.
ّجو بسیار صمیمی و خوبی بین نیروها برقرار شده بود. برنامه ها ی معنوی نیز بیشتر از بقیه ی واحدها بود.
زیارت عاشورا و رفته رفته نماز شب نیروها ترک نمي شد. روحیه ی معنوی و اخلاص بچه ها هر روز بیشتر مي شد.
بعد از مدتی حسین طالبی نتاج فرمانده گروهان و سید جانشین گروهان شد.
مسابقات فوتبال، برنامه های فرهنگی، آموزش نظامی، رزم شبانه و ... باعث شد که نیروها آماده عملیات در منطقه ی شلمچه شوند.
🌱 راوی: جمعی از دوستان شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_شانزدهم 💫 گردان مسلم در عمليات آزادي
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_هفدهم
«... در تاریکی شب شروع به پیشروی کردیم. همزمان، عراق نیز گردان های رزمی خود را برای جلوگیری از پیشروی ایران به این منطقه اعزام کرد.
فراموش نمي کنم؛ حسین طالبی نتاج از بچه ها جدا شد و به میان نیزار رفت. وقتی ستون نیروهای عراقی نزدیک مي شد یکباره از جا بلند شد و آنها را به رگبار بست! حسین این کار را چند بار تکرار کرد. واقعًا این کار خیلی شجاعت مي خواست. کار او باعث مي شد نیروهای دشمن جرئت نزدیکی به مواضع ما را نداشته باشند. نزدیک صبح مجتبی را دیدم. خیلی ناراحت بود!
پرسیدم: " چی شده؟! "
گفت:
" حسین رو توی نیزار زدند. ميخوام برم بیارمش. "
گفتم:
" ببین دشمن چطور آتیش ميریزه؟! مطمئن باش فرمانده گردان اجازه نميده. صبر کن شرایط که بهتر شد با هم ميریم."
هوا روشن شده بود. ما در منطقه ای جلوتر از سه راه شهادت، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به اینطرف و آن طرف رفت. صدای غرش توپخانه و حرکت تانک های دشمن هر لحظه نزدیکتر مي شد. رفتم پیش حاجی داشت با بیسیم صحبت مي کرد. به من گفت:
" بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ی ما محاصره ميشیم! "
به سرعت همه ی بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ناراحتی به نیزار، خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود و حالا....(۱)
این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید. ساعتی بعد تانک های دشمن در مقابل سه راه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانک ها آغاز شد. کم کم خاکریز ما در حال محو شدن بود! هر بار که تانک های دشمن قصدپیشروی داشتند بچه ها قد علم مي کردند. من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آرپیجی زدیم تا جایی که گوش های ما تقریبًا هیچ صدایی را نميشنید. اما با یاری خدا توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم. »
--------------------------------------
1. پیکر شهید حسین طالبی نتاج در مرحله ی بعدی عملیات به عقب منتقل شد.
🌱 راوی: جمعی از دوستان
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_هفدهم «... در تاریکی شب شروع به پیشروی
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_هجدهم
💫 کربلای 8
جنگ و گریز، تک و پاتک، حمله و دفاع منطقه ی شلمچه، بسیاری از نیروهای ما را ورزیده کرده بود. صدام، که مغرور از پیروزی کربلای 4 مشغول جشن و شادمانی بود، با شروع کربلای 5، خواب از سرش پرید.
در ادامه این عملیات و در اسفندماه، عملیات تکمیلی کربلای 5 آغاز شد. در این مرحله نیز ضربات سختی به پیکره دشمن وارد شد.
هجدهم فروردین 1366 عملیات دیگری در شلمچه آغاز شد؛ عملیات کربلای 8 در همان محور عملیات قبلی.
گردان مسلم، که پس از مرخصی و بازسازی مجدد به شلمچه برگشته بود، خط شکن عملیات بود. طی این عملیات حماسه ی سید مجتبی دیدنی بود. او جدای از فرماندهی و کمک به نیروها، در اوقات استراحت به کارهای دیگر نیز مي پرداخت. بارها دیده بودیم که در تاریکی شب با شجاعت به سمت خط دشمن مي رفت. پیکر شهدایی را که در مرحله اول عملیات جا مانده بودند به عقب منتقل مي کرد.
مي گفت:
« خانواده ی اینها چشم انتظارند. »
مي گفت: فقط آدرس بدهید که شهدا یا مجروحان کجا هستند! آنوقت با شجاعت حرکت مي کرد و مي رفت.
زمانی که در محور شمشیری قرار داشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب، بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت مي کردند. اما مجتبی مشغول انتقال مجروحان ميشد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که آمبولانس قرار داشت، مي رساند و برمي گشت.
****
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او مي خواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نميزد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل مي کرد.اما این بار خاطره از خود سید بود.
مي گفت: « توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. مي خواستم موقعيت دشمن را ببينم... .
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_هجدهم 💫 کربلای 8 جنگ و گریز، تک و پ
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_نوزدهم
یک دفعه و همزمان یک افسر عراقی از آن طرف خاکریز بالا آمد! صحنه ی عجیبی بود. فاصله ی ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هر دوي ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کردکه من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد.
در ادامه ی عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود.
صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمي توانست تکان بخورد. به یکی از آرپیجی زن ها گفتم:
”برو خاموشش کن.“
همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد! مي خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود.
به دومین نفر گفتم: ”تو برو.“
او هم بلند شد و هدف گیری کرد. قبل از شلیک او گلوله ی قناسه دشمن به صورتش خورد و او هم شهید شد. دیگر کسی نبود. حالا نوبت خودم بود. باید آرپیجی به دست مي گرفتم.
خوشحال شدم. گفتم لحظه شهادت فرا رسیده.
اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و حمیدرضا و دیگر رفقای شهیدم ملحق مي شوم.
آرپیجی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله ی قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم شدید درد مي کرد. توی ذهنم گفتم: الان دیگه ملائکه ی خدا میان و من هم ميرم بهشت.
انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهايم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد. چشم هايم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم اما ...
کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده!
بلند شدم و با خودم گفتم: ”شهادت لیاقت ميخواد.“ »
🌱 راوی: خاطرات سید مجتبی و رضا علیپور
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_نوزدهم یک دفعه و همزمان یک افسر عراقی
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیستم
💫 سال 1366
عملیات کربلای 8 به پایان رسید. در پایان عملیات سید و چند نفر از دوستانش بر اثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شدند. ترکش به بازوی سید خورده بود. بعد از بهبودی نسبی، به همراه دیگر نیروهای گردان مسلم راهی غرب کشور شدند.
نیروهای لشکر 25 در منطقه بانه مستقر شدند. عملیات کربلای 10 آغاز شد. گردان های لشکر، که مدتی قبل در کربلای 8 حماسه آفریده بودند، حالا بر فراز ارتفاعات منطقه ی خط شکن عملیات بودند. سید از این عملیات و حوادث آن چیزی تعریف نکرد. اما حماسه ی آنها در تصرف ارتفاعات و پاسگاه های دشمن زبانزد نیروهای لشکر بود. با پایان عملیات کربلای10، نیروهای لشکر دوباره عازم جنوب شدند.
هنوز مدتی نگذشته بود که سید مجتبی در تیرماه 1366 به توصیه ی دوستان و فرماندهانش به عضویت رسمی سپاه درآمد. سید در دفتر خاطرات خود از این روز به عنوان حساسترین روز تاریخ زندگی خود یاد مي کند.
در مردادماه همان سال، سید به عنوان فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم انتخاب شد؛ گروهانی که یادگار بسیاری از شهدای مظلوم بود.
علاقه ی بچه ها به سید باعث شد بیشتر نیروها تقاضای حضور در این گروهان را داشته باشند.
گروهان سلمان در یکی از مناطق اطراف خرمشهر و در حاشیه ی رودخانه ی بهمنشیر مستقر بود. يك روز سید، فرغونی به دست گرفت! بعد به بچه های گروهان گفت:
« هر کس لباس کثیف برای شستشو داره داخل فرغون بریزه. »
کلی لباس جمع شد. البته بچه ها سید را تنها نگذاشتند. همراه سید برای شستن لباس ها به راه افتادیم. مسافت نسبتًا زیادی راه رفتیم. وقتی به کنار تانکر آب رسیدیم، سید هر کدام از بچه ها را مسئول انجام کاری کرد؛ یکی آتش درست کرد، یکی آب تانکر را در ظرف حلبی مي ریخت تا
آب را گرم کند. یکی هم آب گرم را به شخص شوینده، که خود سید بود، مي رساند. هر کاری کردیم قبول نکرد. خودش شروع به شستن لباس ها کرد. چند نفر هم کمک او لباس ها را آب مي کشیدند. در نهایت یکی از بچه ها که هیکل ورزشکاری داشت لباس ها را مي چلاند و در لگن قرار مي داد تا آنها را پهن کنند.
سید آن زمان فرمانده گروهان سلمان بود. آن روز بیش از هشتاد قطعه لباس را شست. این کار زمان زیادی هم طول کشید. این نحوه ی برخورد و این افتادگی او بود که سید را محبوب قلب ها کرده بود.
🌱 راوی: جمعی از دوستان شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیستم 💫 سال 1366 عملیات کربلای 8 به
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_یکم
💫 گروهان سلمان
اغلب نیروهای گروهان از بچه های ساری بودند. سعه صدر و بزرگواری و صمیمیت سید با بچه ها موجب شد که برخی از دوستان فضای تشکیلاتی سازمان نظامی را فراموش کنند! اغلب نیروها در صبحگاه و یا کلاسهای آموزشی حضور به موقع نداشتند! این مسئله باعث نگرانی سید مجتبی شد. چند بار به طرق گوناگون به بچه هاتذکر داد. اما گوش شنوایی در کار نبود! تا اینکه یک شب همه ی بچه های گروهان را بعد از نماز در زمین فوتبال گردان مسلم جمع کرد. نگاهی به همه کرد و با این دو بیت صحبت های خودش را آغاز کرد:
هرکس به طریقی دل ما مي شکند
بیگانه جدا، دوست جدا مي شکند
بیگانه اگر مي شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید چرا مي شکند
بعد مکثی کرد و درباره ی نیت و هدف ما از حضور در جبهه صحبت کرد. در ادامه به این نکته که شهدا بر گردن ما حق دارند، اشاره کرد و مطالب مفصلی در این زمینه گفت. بعد هم از اهمیت نظم و ...
حرفهای سید خیلی روی بچه ها اثر گذاشت؛ همان بچه هایی که نظم و انضباط را جدی نمي گرفتند منقلب شده بودند. از این که اعمالی انجام داده بودند که باعث ناراحتی سید شده بود، سخت پشیمان شدند.
یادم است وقتی سید صحبت مي کرد صدای گریه ی نیروها فضا را پرکرده بود. یکی از بچه ها، که سید را خیلی ناراحت کرده بود، جلو آمد و در حالی که به شدت اشک مي ریخت، او را در آغوش گرفت.
آن شب در زمین بازی گردان مجلس عجيبي شده بود. بعد از رفتن سید، هرکدام از نیروها به یک طرف رفتند و تا ساعت ها گریه و ناله مي کردند.
با کمک یکی از بچه ها به سراغ آنها رفتیم و تک تک آنها را آرام کردیم و به چادرها برگرداندیم.
آن شب به نفوذ کلام سید به عنوان شخصی که با حال درونی حرف ميزد پی بردم. این هم نتیجه ی ایمان درونی او بود. سید بر قلب بچه ها فرماندهی مي کرد. با تدبیر او گروهان سلمان دوباره متحد و هماهنگ شد.
🌱 راوی: یکی از نیروهای گردان
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_یکم 💫 گروهان سلمان اغلب نیروها
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_دوم
💫 فرمانده واقعی
سر سفره شام نشسته بوديم. دو تا از بچه ها را، كه با هم مشكل داشتند، به چادر فرماندهي گروهان مسلم آوردند. آنها با هم درگیر شده بودند. سيد غذايش را نيمه كاره رها كرد و از چادر خارج شد! دقايقي گذشت. سيد با آرامش خاصي وارد چادر شد. آن دو نفر را به گوشه اي برد و با آنها شروع به صحبت كرد.
در آخر هم آن دو نفر با يكديگر آشتي كردند. همدیگر را بوسیدند. بعد هم با خوشحالی رفتند.
طرز برخورد سید آنقدر با متانت و بزرگواری بود که این اتفاقات طبیعی بود. اما برای من سؤال پيش آمد؛ علت خروج سيد از چادر چه بود!؟
پیگيری کردم. بالاخره متوجه شدم كه سيد بعد از آنكه از چادر خارج شده در محوطه ی گردان وضو گرفته و در مسجد گردان دو ركعت نماز خوانده است. بعد از آن به چادر برگشته است. سيد مصداق واقعی آیات قرآن بود آنگاه که مي فرماید:
« از صبر و نماز استعانت (کمک و یاری) بگیرید. »
توسط واحد پرسنلي گردان مسلم بن عقيل به گروهان سلمان، كه در شلمچه مستقر بود، معرفي شدم. به سنگر فرماندهي رفتيم تا ما را تقسيم كنند.آقا سيد به هر يك از بچه ها نامه اي داد تا به مسئول دسته ها معرفي شوند. در
انتها همه رفتند و فقط من ماندم.
گفتم: « پس من چي؟ »
---------------------------------------
1. سوره بقره، آیه 45.
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_دوم 💫 فرمانده واقعی سر سفره شا
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_سوم
آقا سيد گفت: « بلند شو و تجهيزاتت را بردار و دنبالم بیا. » كوله پشتي، كلاه آهني و اسلحه ام را برداشتم و دنبال آقا سيد راه افتادم. در راه با خودم فكر مي كردم، حتمًا مي خواهد خودش مرا به يكي از دسته ها معرفي كند.
پشت يكي از سنگرها كه رسيديم رو كرد به من و گفت:
« اين مسير را بايد با تجهيزات در زماني كه برايت تعيين ميكنم بروي و برگردي. »
بدون آنكه چيزي بگويم. كاري را كه از من خواسته بود چند بار با موفقيت انجام دادم. روز بعد فهميدم كه آقا سيد مجتبي مي خواسته توان من را بسنجد؛ چون من را به عنوان پيك گروهان برگزيده بود.
٭٭٭
خاک شلمچه و هفت تپه، شاهد بودند كه آقا سيد به عنوان يك فرمانده، بسیار متواضعانه با نيروهاي گروهان سلمان رفتار مي كرد. او با الهام از جده اش حضرت زهرا( سلام الله علیها ) تقوا را سرلوحه ی كارهايش قرار داده بود. برخورد او در سخت ترين شرايط روحيه ی نيروها را مضاعف مي كرد.
شبي با آقا سيد براي شناسايي محور عملياتي همراه شديم. هوا خيلي سرد بود. باد از بين نخل ها زوزه كشان مثل شلاق بر سر و صورت ما مي خورد و ما را آزار مي داد. به علت سردي هوا چند نفري كه در پشت تويوتا بوديم به يكديگر چسبيديم.
ناگهان در آن سرماي استخوان سوز، صدايي آشنا به گوشمان خورد كه با آهنگ دلنشيني مي خواند:
« كجاييد اي شهيدان خدايي، بلاجويان دشت كربلايي ... »
همگي تكاني به خود داديم. در آن تاريكي شب، با صاحب صدا همنوا شديم. حال و هوای همه عوض شد. ديگر سرمايي حس نمي كرديم. آري، آن صداي گرم نوای آقا سيد مجتبي علمدار بود.
🌱 راوی: یکی از نیروهای گردان
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_سوم آقا سيد گفت: « بلند شو و تج
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_چهارم
💫 یاران شهید
سيد از ياران شهيدش چنين ياد مي كرد:
يك عده به توفيق شهادت نائل آمدند. از صدر اسلام همين طور بوده، از جنگ بدر گرفته تا جنگ احد تا حماسه ی روز عاشورا كه اصحاب يك بهيك جلوي چشم ابي عبدالله ( علیه السلام ) جان دادند و شهيد شدند.
اين واقعه براي ما هم بوده. در عملياتی، شهيد احمد باغ پرور، و بعد از آن علي آقا رمضانپور و چند نفر ديگر از دوستان افتادند. به سر همه ی آنها تير سمينوف خورده بود.
من بالاي سر شهيد باغ پرور رفتم؛ تير يك طرف سرش را متلاشي كرده بود.
فكر كردم ميتوانم به او روحيه دهم. گفتم:
« احمد جان شهادتين بگو، تسبيح بگو. »
اما زبانش كار نمي كرد. مغزش فرمان نمي داد. دستهايش را گرفتم و گفتم:
«اگر مي خواهي من برايت شهادتين را بگويم، دستانم را فشار بده. »
ديدم آرام از گوشه ی چشمانش اشك جاري شد.
گفتم:
« بگو يا صاحب الزمان (عج). »
احساس كردم كه دستم را فشار مي دهد. بعد شهادتين را برايش گفتم و او آرام چشمانش را بست.
تقريبًا، يك ساعت بعد، علي رمضانپور تير خورد. وقتي در حال بالا رفتن از خاكريز بود به او گفتم:
« علي آقا كجا ميري؟ »
گفت: « دارم ميروم كربلا. »
گفتم:
« زياد بالا نرو، آن طرف آرپيجي زن ها و نيروهاي كماندويي عراق هستند، با سمينوف مي زنند. »
درحالي كه آرپيجي دستش بود با لبخند گفت:
« مي خواهم بروم تانك بزنم. »
و رفت.
مشغول كارهايمان بوديم كه يكي از بچه ها آمد و گفت:
« علي آقا تير خورده و آوردنش پايين خاكريز. »
كم سن و سالها كه اين صحنه ها را تا آن زمان نديده بودند؛ داشتند گريه مي كردند. آنها را فرستاديم رفتند.
بعد كنار پيكر علي آقا نشستيم و خيلي حرفها با او زديم. هر كس مي آمد بالاي سر او اولين چيزي كه مي گفت اين بود:
« علي جان ما را فراموش نكني، ما را هم شفاعت كن. كنار حوض كوثر ما را فراموش نكني. »
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_چهارم 💫 یاران شهید سيد از يا
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_پنجم
سید در جایی دیگر درباره ی یاران شهید و دفاع مقدس مي گوید:
« اگر كسي مدعي شده كه مي تواند لحظه اي از حالات يك رزمنده و حال و هواي جبهه و جنگ را توصيف كند، فكر مي كنم حرف گزافي گفته باشد. هيچ كسي نمي تواند ادعا كند كه يك بچه رزمنده در هنگام عمليات، در شلمچه و مهران و تمام خطوط ما چه حالتي داشته، در دلش چه بوده، در سرش چه مي گذشته، زيرا مانند آنها ديگر پيدا نمي شود.
براي ما دفاع مقدس گنجي بود كه خيلي زود به پايان رسيد. جنگ ما جنگ نور عليه ظلمت بود و در آن هيچ شكي نيست. و براي درك صحيح اين موضوع زماني به يقين مي رسيم كه در آنجا بوده باشيم. اين جنگ حق عليه باطل، ايمان كامل عليه كفر كامل بود. كافي بود يك بسيجي به دليلي به جبهه برود. شايد اولين بار با ديد وسيع و هدف كامل نرفته باشد. ولي بعد وقتي ميماند، آنوقت به قولي پايبست جبهه ها مي شد و هرگز دوست نداشت كه برگردد.
حضرت امام فرمودند:
”جبهه دانشگاه است“
واقعًا روي بچه ها تأثير داشت؛ در حالات، در نماز شب ها، روحيات و نورانيت ها.
جبهه مانند مادري بود كه انسان سازي مي كرد. ما در جبهه، خودمان را شناختيم در نتيجه ی آنجا بود كه بچه ها وصل مي شدند. همه ی شهدا، همه ی رفقا كه ديديم، همه از جنگ نور گرفتند. عده اي نور نداشتند، در حدي كه محيط اطرافشان را روشن كنند؛ اما وقتي به جبهه رفتند، آنجا بود كه از انشعاب و تشعشع نورشان طوري شد كه جهانگير شدند. دنيا انگشت تعجب به دهان گرفت كه چه بود و چه شد! يك دنیا امكانات، يك دنيا تجهيزات در مقابل يك عده بسيجي، يك عده افراد كم سن و سال مغلوب شدند و ناكام ماندند و به اهداف شوم شان نرسيدند.
جنگ كه شروع شد، عراقي ها شعار مي دادند:
" سه روز ديگر تهران هستيم. "
آنها مطمئن بودند كه يك روزه استان خوزستان را مي گيرند، روز دوم به استان لرستان مي رسند و روز سوم هم تهران هستند. اين خيال خامي بود كه در سر آنها مي گذشت. و الحمدلله اين آرزو را خودشان و اربابانشان به گور بردند. و تمامش هم به همت اين عزيزان به خصوص شهدا بود. »
🌱 راوی: نوار مصاحبه با شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_پنجم سید در جایی دیگر درباره ی
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_ششم
💫 سرباز امام زمان ( عج)
در هفت تپه مستقر بودیم. براي آمادگي كامل نيروها، آموزش هاي سخت را شروع کردیم. مانورهاي عملياتی نیز آغاز شد. يكي از این مانورها پنج مرحله داشت. قرار بود نيروهاي گروهان سلمان به فرماندهي آقا سيد، کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئوليت كوچكي را زير نظر آقا سيد بر عهده داشتم. بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سيد با من صحبت نمي كند! تا چند روز همين طور بود. دل به دريا زدم و به چادر فرماندهي گروهان رفتم.
گفتم:
« آقا سيد، چند روزي هست كه با من صحبت نمي كنيد! آيا خطايي از من سرزده يا در كارم كوتاهي كرده ام؟ »
نگاه دوست داشتني سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
« اين چند روز منتظر ماندم كه خودت متوجه شوي كه كجا اشتباه كردي. »
گفتم:
« آقا سيد نمي دانم! اما فكر مي كنم به دليل اين باشد كه من ساعتي قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم كردن نيروها بودم به علت بي نظمي يكي از نيروها، به صورت او سيلي زدم. »
از آنجا كه مي دانستم آقا سيد به بچه هاي بسيجي عشق مي ورزد و براي آنها احترام خاصي قائل است، بلافاصله ادامه دادم:
« البته آقا سيد! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده ی دسته اش اطاعت نكرده و با اين كار در هنگام عمليات مي توانست جان خودش ونيروهاي ديگر را به خطر بيندازد. »
در اين لحظه آقا سيد گفت:
« تو ضمانت جان كسي را كرده اي!؟ مگر تو او را آورده اي؟ او را امام زمان (عج) آورده. او سرباز امام زمان (عج) است. ضمانت جان او و ديگران با خداست.
ما حق نداريم به آنها كوچكترين بي احترامي بكنيم. چه رسد به اينكه خداي نكرده به آنها سيلي هم بزنيم.»
سید مكثي كرد و ادامه داد:
« ميداني آن سيلي را به چه كسي زده اي؟ »
ناخودآگاه اشك در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نيز از اين حالت سيد متأثر شدم. فهميدم كه منظورش چيست. خواستم حرفي بزنم اما بغض راه گلويم را بسته بود.
سيد دستانش را به صورتش گرفت و گفت:
« تا دير نشده برو و دل آن جوان را به دست بياور. شايد فردا خيلي دير باشد. »
من هم فورًا رفتم و به گفته ی سيد عمل كردم. بعد از مدتي آن برادر رزمنده در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بود كه فهميدم چرا آن روز آقا سيد صورتش را گرفت و گفت: « شايد فردا دير باشد. »
🌱 راوی: حسین تقوی
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_ششم 💫 سرباز امام زمان ( عج)
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_هفتم
💫 تزکیه نفس
ندیدم سید برای هوای نفسش کاری کند در ظاهر آدمی معمولی بود. مثل بقیه زندگی مي کرد. اما هر قدمی که برمي داشت برای رضای خدا بود. سعی مي کرد به همه کارهایش جلوهای خدایی بدهد. در همه کارهایش خداوند را ناظر مي دید.
به این سخن امام راحل (ره) بسیار علاقه داشت. خیلی این جمله را دوست داشت. همیشه تکرار مي کرد. آنجا که فرمودند:
« عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید. »
مدتی بود که در گردان مسلم نماز جماعت نداشتیم. برای همین به همراه سید مجتبی برای نماز جماعت به گردان مالک مي رفتیم. در آنجا حاج آقا غلامی (۱) بعد از نماز جماعت مباحث اخلاقی را بیان مي فرمودند.
یک شب در حال برگشتن به گردان مسلم بودیم. سید گفت: « از شما خواهش مي کنم هر وقت ایرادی در من دیدی، یا مشکلی داشتم، حتمًا به من بگویید. »
پیامبر (ص) مي فرماید:
« مؤمن آینه مؤمن است. »
سید سعی مي کرد این حدیث شریف را هم برای خودش و هم درباره ی دیگران رعایت کند. واقعًا آیینه عملی اخلاق بود.
روز دیگر گفت:
« بیا با هم تلاش کنیم. بیا مشغول تزکیه ی نفس شویم. »
بعد کمی مکث کرد و گفت:
« من راهش را فهمیده ام. با ذکر شروع مي شود. »
٭٭٭
با هم زیاد فوتبال بازی مي کردیم. بارها توی فوتبال به رفتار او دقت مي کردم.
هیچگاه از محدوده ی اخلاق خارج نشد. بارها دیده بودم که نفس خودش را مورد خطاب قرار مي داد.
مي گفت: «کی ميخوای آدم بشی!؟ »
بار اولی را که با هم فوتبال بازی کردیم فراموش نمي کنم. من هرچه مي خواستم از او توپ را بگیرم نمي شد. آنقدر قشنگ دریبل ميزد که همیشه جا مي ماندم.
----------------------------------------
1. ایشان از دوستان صمیمی سید بودند. هم اکنون ایشان را با نام آیت الله صمدی آملی مي شناسند.
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_هفتم 💫 تزکیه نفس ندیدم سید ب
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_هشتم
من هم از قانون نامردی استفاده کردم! هر بار که به من نزدیک مي شد پایش را ميزدم تا بتوانم توپ را بگیرم. از طرفی مي خواستم ببینم این آدم خود ساخته عصبانی مي شود یا نه!
یک بار خیلی بد رفتم روی پای سید. نقش بر زمین شد. وقتی بلند شد دیدم دارد ذکر ميگويد! بعد از بازی رفتم پیش سید و از او معذرت خواهی کردم. خندید و گفت:
« مگه چی شده؟! خب بازیه دیگه، یک موقع من به تو مي خورم، یک موقع برعکس. بعد هم خندید و رفت. »
٭٭٭
در سلام کردن همیشه پیشقدم بود. ندیدم سر کسی داد بزند. سر سفره همیشه دو زانو و با ادب مي نشست. آداب خوردن و آشامیدن را همیشه رعایت مي کرد. همیشه به کم قانع بود. چیزهای خوب را به دیگران مي داد و باقیمانده اش را برای خودش قرار ميداد. در جمع دوستان، همیشه به دنبال مظلومترین و تنهاترین افراد بود! سعی مي کرد با آنها رفیق شود.
یک بار سید را بی وضو ندیدیم. در همه ی کارها ابتدا فکر مي کرد بعد تصمیم مي گرفت.
کمتر دیدم که لباس نو بپوشد. همیشه لباس نو را به دوستان و جوانترها مي داد. وقتی لباس چند بار شسته مي شد و به اصطلاح از سکه مي افتاد آنوقت خودش مي پوشید.
اينها قدم هايي بود كه براي تزكيه نفس برمي داشت. از همان دوران دفاع مقدس .
🌱 راوی: دوستان شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_هشتم من هم از قانون نامردی استفا
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_بیست_و_نهم
💫 شب مردان خدا
با وانت آمده بود اهواز. از آنجا مستقیم آمده بود هفت تپه. یکراست آمد به گردان مسلم. با ماشین آمد تا جلوی چادر ارکان گروهان سلمان.
مقر این بنده ی خدا را مي شناختم. نامش آقا بیژن بود؛ از کاسب های مؤمن شهر ساری و مسئول یکی از اصناف شهر.
ایشان با سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، رفاقت دیرینه داشت. سید به او گفته بود که ما از لحاظ امکانات و تدارکات مشکل داریم. ایشان هم یک وانت پر از شیرینی و روغن و برنج و دیگر مواد غذایی با خودش آورده بود. آقا بیژن غروب بود که رسید به هفت تپه. شب را در چادر ارکان ماند. بعد از نماز و شام شروع کردیم به صحبت و گفتن و خندیدن. شب به یاد ماندنی و خاطره انگیزی بود. بچه ها خیلی شوخی کردند. خیلی خندیدیم. شوخی و خنده بود اما گناه و مسخره کردن و ... نبود. ساعت دوازده شب بود که نور فانوس را کم کردیم و خوابیدیم.
ظهر روز بعد آقا بیژن را دیدم. آماده مي شد تا برگردد. من را صدا کرد. به کنار ماشین رفتم. از دور به بچه ها، که آماده ی نماز جماعت مي شدند، خیره شد. بعد گفت:
« شما، نگاه من را به جبهه و جنگ تغییر دادید! »
دیشب تا نیمه شب با هم گفتیم و خندیدیم. وقتی موقع خواب شد به خودم مغرور شدم. فکر مي کردم من خیلی با خدا هستم.
با خودم گفتم:
« اینها هم یک مشت جوان بیکارند، جمع شدند اینجا و مشغول تفریح هستند! »
بعد مکثی کرد و گفت:
« من دیشب خوابم نمي برد. وقتی همه شما خوابیدید بیدار بودم. ساعت سه صبح و دو ساعت مانده به اذان سید مجتبی از خواب بیدار شد و از چادر بیرون رفت. بعد وضو گرفت و برگشت. در انتهای چادر با حالتی خاضعانه مشغول نماز شب شد. بعد از او مهرداد بابایی از چادر بیرون رفت. بعد حسن سعد، بعد سید علی دوامی (1) و ... همه در چادر مشغول نماز شب بودند.
در زیر نور فانوس قطرات اشکی را که از صورت این بچه ها بر روی زمین مي چکید، مي دیدم. واقعًا از خودم بدم آمد. من فکر مي کردم خیلی بالاتر از این بچه ها هستم اما حالا مطمئن هستم که آنها راه صدساله را یکشبه طی کرده اند. »
راست مي گفت. این بچه ها مصداق واقعی احادیث اهل بیت (علیهم السلام) بودند. آنگاه که درباره ی انسان های وارسته مي فرماید:
« شیران در روز و زاهدان در شب هستند. »
----------------------------------------
1. همه این افراد به کاروان شهدا ملحق شدند.
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_بیست_و_نهم 💫 شب مردان خدا با وانت آ
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_ام
رفتم وضو بگيرم و آماده شوم براي نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نمازخانه ی گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. جلوی نمازخانه يك جفت كتانی چيني بود. توجهم به آن جلب شد. نزديك كه رفتم متوجه شدم كسي در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشك مي ريخت. آنقدر شديد گريه ميكرد كه به فكر فرورفتم. با خود گفتم:
« خدايا اين چه كسي است كه در دل شب اين گونه گريه مي كند؟!»
خواستم بروم داخل، ولي گفتم خلوتش را به هم نزنم. پشت در ايستادم. گريه هاي او در من هم اثر كرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش مي كردم و اشك مي ريختم.
با خودم گفتم:
« ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را مي دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. »
هنوز نتوانسته بودم تشخيص دهم آن فرد چه كسي است؟
از جلوی نمازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نمازخانه شدم. او رفته بود. وقتي به محل مناجات آن شخص رسيدم باورم نمي شد! هنوز محل مناجات او از اشك چشمانش خيس بود! خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است. کفش کتانی او حالت خاصی داشت.
روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم. بالاخره همان كتانی را در پاي او دیدم؛ " سید خوبي های گردان، سيد مجتبي علمدار . "
🌱 راوی: رضا علیپور و یکی از دوستان شهید
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_یکم
💫 شخصیت
چهره ای محزون داشت. مي توانستی در چهره اش سیمای یاران اهل بیت ( علیهم السلام ) را مشاهده کنی؛ زيرا بزرگان دین ما گفته اند:
« هر کس به قومی شبیه شود از آنها خواهد شد و با آنها محشور مي شود. »
شخصیتی پرجاذبه و وصف نشدني داشت. ویژگی هایی که برای انسان کامل برشمرده اند در او جمع بود. همه به او احترام مي گذاشتند. شخصیت سید از همان کودکی به خوبی شکل گرفت. با حضور در جبهه گوهره ی وجودی او بیشتر پر و بال یافت.
همه ی بستگان و اهل فامیل روی او حساب خاصی داشتند. مادر، او را الگو و معلم خود مي دانست.
کم حرف بود. به هرچه که از دین مي دانست عمل مي کرد. به کوچک و بزرگ احترام مي گذاشت. با هر کس مناسب با سن و سالش سخن مي گفت. حق الناس بسیار برایش مهم بود. اگر ناخواسته کاری انجام مي داد و بعد متوجه مي شد که کسی از او دلگیر شده، تا او را راضی نمي کرد آرام نمي گرفت. مي گفت:
« خدا از حق خودش ميگذرد ولی از حق مردم نمي گذرد. »
خودش هرگز اشتباهات دیگران را به دل نمي گرفت. سعی مي کرد با رفتار یا عمل پسندیده ای طرف مقابلش را متوجه اشتباهش کند.
دائم به مادر و خواهر درباره ی حفظ حجاب و عفاف سفارش مي کرد.
مي گفت:
« باید خانم زینب کبری ( سلام الله علیها ) الگوی شما باشد. »
بسیار روی این موضوع حساس بود. یکبار از منطقه به مرخصی آمده بود. با رفقایش رفته بودند بازار. با دیدن وضع حجاب در آن محل با عده ای درگیرشدند! نهایتًا کارشان به کلانتری کشید. مأموران به آنها گفته بودند:
« شما مگر کی هستید که دعوا راه انداخته اید!؟ »
سید هم در جواب گفته بود:
« وقتی ما جبهه هستیم شما اینجا چه مي کنید که حالا شهر مذهبی ما به این روز در آمده؟ »
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_یکم 💫 شخصیت چهره ای محزون داشت
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_دوم
سید واقعًا پا بر روی نفسانیات خود گذاشته بود. همه از تواضعش درس اخلاق مي گرفتند. هنگام صحبت، حجب و حیا در چهره اش موج ميزد.
هر کس در مسئله ای نیاز به مشورت داشت بهترین گزینه اش سید بود.
حقوقش کم بود ولی با این حال به دیگران بسیار کمک مي کرد. اوایل به خاطرکمک به اسلام و دفاع از دین و جبهه حقوقش را نمي گرفت. وقتی در سپاه مشغول بود یک دستگاه تلویزیون و پنکه در قرعه کشی برنده شد. فهمید یکی ازدوستان پاسدار به خاطر همین وسایل با همسرش مشکل پیدا کرده. بدون اینکه کسی مطلع شود آنها را به او بخشید.
سید آنقدر خوش برخورد بود که جوانان مشکل دار نیز جذب او مي شدند. سید هم به آنها بها مي داد و برایشان ارزش قائل مي شد. و همین امر باعث مي شد که آنها به سمت هیئت و اهل بیت (علیهم السلام ) کشیده شوند.
دائم ذکر مي گفت. علاقه زیادی به خواندن قرآن داشت. هر روز یک جزء از قرآن مجید را بالحنی خوش تلاوت مي کرد. به سبک قرائت استاد غلوش. قرآن را به زیبایی تلاوت مي کرد.
نماز جماعت را ترک نمي کرد. برای نماز جماعت اغلب به مسجد جامع مي رفت و برادرانش را نیز سفارش به نماز اول وقت مي كرد.
گاهی نماز جماعت را در میادین شهر برگزار مي کرد تا بقیه نیز به نمازجماعت تشویق شوند. سید هرچه داشت از نمازش بود. در کودکی هر وقت مشغول بازی
بود و موقع نماز مي رسید بازی را رها مي کرد و مي گفت نماز واجب تر است.
او به فرمایش حضرت علی( علیه السلام ) به خوبی عمل مي کرد آنگاه که فرمودند:
« هر کس به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد: برادری که در راه خدا با اورفاقت کند، علمی جدید، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه. »(1)
با دوستانش بسیار صمیمی بود. به خصوص همرزمانش. سید، اتاق مجزا داشت. هر بار که با چند نفر از دوستانش از منطقه برمي گشتند به آنجا مي رفت. پدر و مادر هم با افتخار از آنها پذیرایی مي کردند. سید هر بار هم عازم منطقه مي شد غسل شهادت مي کرد.
وقتی با نامحرم صحبت مي کرد سرش را پایین می انداخت. وقتی برای کمک به پدرش به مغازه کفاشی مي آمد، اگر خانمی وارد مغازه مي شد، کتابی در دست مي گرفت و سرش را بالا نمي آورد. مي گفت:
« بابا شما جواب بده. »
او مي دانست که پیامبر (ص) در این باره فرموده اند:
« چشمان خود را از نامحرم
ببندید تا عجایب را ببینید. »
----------------------------------------
1. مواعظ العددیه، ص 281.
2. میزان الحکمه، ج10، ص 7
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_دوم سید واقعًا پا بر روی نفسانیا
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_سوم
💫 شناسایی
زمستان سال 1366 بود. دوره های سخت آموزشی را پشت سر گذاشتیم. آن ایام من جانشین سید در گروهان سلمان بودم. در آخرین روزهای سال قرار شد کلیه نیروها به منطقه ی کردستان اعزام شوند. قرار بود در منطقه ی سلیمانیه عراق عملیات دیگری انجام شود. نیروهای شناسایی قرارگاه، معبر عبور نیروهای ما را مشخص کرده بودند. برای آخرین شناسایی به همراه دیگر فرماندهان گردان راهی منطقه عملیاتی شدیم. ما باید کاملًا به مسیر حرکت و مانور گردان مسلط مي شدیم. از منطقه ی دزلی حرکت خود را شروع کردیم. هوا بسیار سرد بود. در تاریکی شب، سرمای هوا را بیشتر حس مي کردیم. با عبور از رودخانه، کار عبور ما سخت تر شد. سرما تا درون بدن ما نفوذ کرده بود. بعد از حدود هشت ساعت پیاده روی به محل شروع شناسايي رسیدیم. بیشتر ناراحت این بودیم که چطور در شب عملیات نیروها را به این نقطه برسانيم. و تازه بعد از خستگی و شرایط نامساعد منطقه، عملیات را شروع کنیم.
کار شناسایی ما با وجود سختی های بسیار نزدیک دو روز طول كشيد. مسیر عبور نیروها و محل عملیات هر گردان مشخص شد. ما باید طی عملیات بعد از نفوذ به منطقه دشمن، به سه راه خرمال مي رسیدیم. آن منطقه هم شناسایی شد.
٭٭٭
در مسیر برگشت یکی از نیروهای همراه ما به روی مین رفت. صدای انفجار سکوت شب را شکست. چند دقیقه ای سکوت کردیم. هیچ حرکتی انجام ندادیم. عراقی ها هم فکر کردند که انفجار در اثر برخورد اشیاء با مین بوده!
سرما توان حرکت ما را گرفته بود. سید علی دوامی، معاون گردان مسلم، که مجروح هم شده بود، همان جا نشست!
گفت:
« شما بروید. من دیگر توان حرکت ندارم. »
مي دانستم اگر کمی در همین حال بماند، از سرما یخ مي زند. هرچه تلاش کردم که او را برای ادامه حرکت راضی کنم بی فایده بود. خوابش برده بود. مي دانستم این خواب مساوی مرگ است. در همین حال مجتبی به سرعت به طرف ما آمد. سید علی را روی دوش گذاشت و حرکت کرد. مسیر ما طولانی بود. اما اگر سید علی را رها مي کردیم حتمًا از سرما یخ ميزد.
سید مجتبی در مسیر طولانی عبور از کوهستان جدای از سختی راه، سید علی را هم بر دوش گرفته بود و با او حرف ميزد. تلاش مي کرد تا خوابش نبرد. به هر حال بعد از مدتی طولانی به نیروهای خودی رسیدیم و سيد علي نجات پيدا كرد.
🌱 راوی: رضا علیپور
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_سوم 💫 شناسایی زمستان سال 1366
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_چهارم
🌱 اراده
اواخر زمستان 1366 بود. براي عمليات والفجر 10 در كردستان عراق آماده مي شديم. بچه ها با خوشحالی آماده عملیات بودند. سوار بر خودروها به سمت کردستان حرکت کردیم.
در منطقه تعیین شده از خودرو پیاده شدیم. به دستور مجتبی دو چادر اجتماعی برپا کردیم. هوا بسیار سرد بود. همه بچه ها به سختی داخل همان چادرها خوابیدند.
برای من و مجتبی داخل چادر جا نبود. مجتبی نگاهی به من کرد. گفت:
« آقا رضا چه کار کنیم!؟ »
به هر حال آن شب هر طور بود خوابیدیم. روز بعد هم بچه ها کمی استراحت کردند. همه آماده حرکت بودیم. شب عملیات ساعت شش و سي دقيقه غروب بود. دستور حرکت صادر شد.گفتم بچه ها آماده ی حركت شوید. شور عجيبي بين بچه ها به وجود آمد. همان موقع از طرف فرماندهي گردان اعلام کردند به دليل دشواري هاي زيادي كه در مسير حركت وجود دارد، آنهايي كه كهولت سني و يا مشكل جسمي دارند یا كم سن و سال هستند با خود نبريم.
بعدها مجتبی مي گفت:
در آن وضعيت ماندم، اين دستور را چگونه به دو بزرگواري كه سنشان زياد بود و آقا كامران كه مشكل جسمي داشت بگويم. با آن همه شوق كه داشتند چگونه آنها را بگذاريم و همراه خود نبريم. جرئت نكردم به آنها چيزي بگويم. ساعت هفت و سي دقيقه بود كه همه سوار كاميون ها شديم. بايد توسط كاميون ها تا محلي مي رفتيم و از آنجا به بعد را پياده حركت مي كرديم. بين راه به بچه ها نگاه مي کردم. يك عده نماز مستحبی مي خواندند يك عده ذكر مي گفتند، يك عده هم توي حال خودشان بودند، بعضي هم خوابيده بودند و استراحت مي كردند. اما ما همچنان در اين فكر بوديم كه چگونه آن چند نفر را راضي كنیم كه نيايند. ساعت ده و سي دقيقه از كاميون ها پياده شديم. راهي به ذهنم رسيد. به صورت زمزمه و شايعه يك طوري به گوش آن برادرها رساندم كه نمي توانند
بيايند. يكي از آنها آمد و گفت:
" چرا ما نميتوانيم بياييم؟! "
گفتم:
" راه خيلي دشوار است، جاده كوهستاني است و اصلًا ماشين رو نيست. خود ما هم چند شب قبل، وقتی از شناسايي برمي گشتيم، ديديم که چند نفر به علت سختي راه و سرماي شديد به شهادت رسيدند. "
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 🔴 #علمدار ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ #قسمت_سی_و_چهارم 🌱 اراده اواخر زمستان 1366
💔
🔴 #علمدار
✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار
☘ #قسمت_سی_و_پنجم
خلاصه به هر طريقي كه بود آنها را راضي كرديم تا در عقبه بمانند. كاروان عشق با شور خاصي به حركت افتاد. همه با صلوات و ذكر تسبیح خداوند به راه افتاديم. ساعت شش صبح به شيار «وشكناق » رسيديم، يعني حدود هشت ساعت پياده روي. نماز را خوانديم و کمی صبحانه خوردیم . دوباره راه افتاديم. رسيديم به مقري كه بايد استراحت مي كرديم. همين كه بچه ها رفتند استراحت كنند ناگهان ديديم شخصي به سمت ما مي آيد. كمي كه نزديك شد متوجه شديم آقا كامران است. بچه ها با ديدن او خيلي خوشحال شدند. روحیه ی بچه ها مضاعف شد. به آقا كامران گفتیم:
« شما با اين پا چطور آمدي؟! »
او هم با لهجه ی خاصش شوخي كرد و خنديد و گفت:
« شما كه راه افتادين من هم پشت سرتان بدون آنكه متوجه شويد آمدم.»
اين اراده و روحيه ی رزمندگان اسلام در جبهه بود. ساعت دوازده ظهر بود. بعد از چند ساعت استراحت و نماز و ناهار دوباره حركت كرديم. دیگر محلی برای استراحت نبود. از شیارهای بین کوهها و در میان برف شدید به حرکت خودمان ادامه دادیم. فراموش نمي کنم آخر شب برای استراحت در جایی توقف کردیم. دقایقی بعد دستور حرکت صادر شد. من به شخصی که در کنارم نشسته بود گفتم: « پاشو!»
اما خوابش برده بود. دوباره او را صدا کردم. اما بی فایده بود. نبضش را گرفتم. باورکردنی نبود. در همان چند دقیقه از شدت سرما به شهادت رسیده بود! من هم مجبور شدم به دنبال بچه ها حرکت کنم.
ساعت پنج صبح روز بعد رسيديم به نقطه شروع عملیات. درست در زیر ارتفاعات دشمن بودیم. همه ی اين مسير سخت را بچه ها پياده طی كرده بودند، يعني بچه ها حدود بيست تا بيست وپنج ساعت راه رفته بودند و تازه رسيده بودند به جايي كه بايد مبارزه را شروع مي كردند. پنج پاسگاه بود كه بايد آنها را مي گرفتيم. پاسگاه ها به صورت خطی و پشت سر هم قرار داشت. تسخیر و پاكسازي پنجمین پاسگاه را به گروهان ما يعني گروهان سلمان سپرده بودند. طبق دستور فرماندهي بقيه نیروها بايد طي عمليات به ترتيب در اطراف پاسگاه يك تا چهار مستقر مي شدند. قرار بود بدون آنكه دشمن بويي ببرد پیشروی کنیم. گفتند كسي حق تيراندازي ندارد تا به پاسگاه پنج برسيم. آن موقع يك حمله ی غافلگيرانه خواهيم داشت.
🌱 راوی: رضا علیپور
ادامه دارد....
ڪانال #شهید_امید_اڪبری🍂
@shahidomidakbari
@shahedaneosve
#کپےممنوع
خیلی گران تمام شد این آب خواستن ها...
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت...💔
#علمدار
╭─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╮
@shahidomidakbari
╰─┅─•🍃🌸🍃•─┅─╯