eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 اما اين جوان خوش رو با خنده😊 اي كم دائم در صورتش شكفته بود ، مي دانست كه جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سكه ي زندگي او بود . آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت كنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر كارش زندگيش را عقب بيندازد . كسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان مجرد باشد . چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان كلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست . خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ كليد نگاه مي كرد . گفت " خاله اين پاسداره كيه آمده اين جا ؟ " رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي كرد . با چند متر فاصله كنارش نشستم . ادامه دارد.. کانال 🍂 @Shahidomidakbari
💔 🔴 ✨ زندگینامه شهید سید مجتبی علمدار ☘ اوركت او را گرفتم و روي اوركت خودم پوشيدم. روي زمين شن و سنگريزه زياد بود. من و مجتبی همین طور كه نشسته بوديم شروع كردیم به جمع كردن آنها! در مقابل خودمان تپه کوچکي درست كردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالاي تپه اي كه ساخته بودم! سينه ام را جلو دادم و گفتم: « بله » آن بنده ی خدا مرا برانداز كرد و گفت: « بنشين خوبه، بنشين. » سر از پا نمي شناختم، خيلي خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم. اين چنين توانستیم به آرزوي بزرگمان كه حضور در جبهه ها بود برسیم. ٭٭٭ پدر مجتبی از روز اعزام او مي گوید: « یکی از روزهای پاییز بود. غروب آن روز هرچه منتظر شديم نيامد. از هر كه سراغ سيد مجتبي را مي گرفتيم خبر نداشت. بالاخره فهميديم كه او به همراه چند نفر از بچه هاي همسايه و خواهر زاده ام، بعد از مدرسه به عنوان بسيجي به آموزشی جبهه اعزام شدند. بعد از پرس وجو فهمیدیم به پادگان منجيل رفته اند. چند نفر از همسایه ها وقتي فهميدند ناراحت شدند. به پادگان رفتند و فرزندانشان را برگرداندند! مي گفتند نمي خواهيم بچه هايمان آسيب ببينند! شايد حق هم داشتند. بچه های آنها مثل سيد مجتبي شانزده هفده سال بيشتر نداشتند. اما ما سيد را در اختيار انقلاب گذاشته بوديم. اجازه داديم سيد در راه امام و اسلام قدم بردارد. بعدها همان همسایه ها از حرفها و برخوردشان شرمنده شدند. » 🌱 راوی : رضا علیپور ادامه دارد.... ڪانال 🍂 @shahidomidakbari @shahedaneosve