eitaa logo
شهید رسولی
104 دنبال‌کننده
34 عکس
29 ویدیو
1 فایل
شادی روح جانباز شهید سردار حاج جهانبخش رسولی صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوشکاچی
🔺همشهری‌ات کار خودش را کرد؟! 📖... برادر رسولی به من گفت: «برو کمی چایی دَم کن تا بعدش بفرستمت دفتر قضایی!» بعد از خوردن چای و شیرینی، استکان‌ها را به من داد و آنها را شستم و شیرینی را بین بچه‌ها توزیع کردم. وقتی دوباره به اتاق برگشتم، با رویی خندان گفت: «حالا اون برگه کاغذ و خودکاری که روی میز هست رو برام بیار» روی کاغذ برایم نوشته‌ای آماده کرد و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، مرا به دفتر قضایی فرستاد! این کار، به خاطر غیبت 15 روزه‌ام بود ... در دفتر قضایی سعی کردم با دلایلی، کارم را توجیه کنم تا این 15 روز به عنوان غیبت در پرونده‌ام ثبت نشود ... چون علی‌قلی فرهنگیان از وضعیت من و مجروحیت پدرم خبر داشت، روی همان برگه نوشت: «فرمانده گردان ادوات! لطفاً این مدت را به عنوان مرخصی ثبت کنید.» ... دستور دفتر قضایی را به برادر رسولی تحویل دادم. او هم نگاهی به برگه کرد و با چهره آرام و روی خوشی که داشت، به من گفت: «آها! همشهری‌ات بالاخره کار خودش رو کرد دیگه؟ آره؟!» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
✅تواضع فرمانده 📖یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، از داخل محوطه پادگان صداهایی مثل «از جلو نظام»، «به خط شو»، «به چپ‌چپ»، «به‌راست‌راست» را شنیدم. وقتی به کنار پنجره رفتم، دیدم مراسم صبحگاه شروع شده و آن برادر بسیجی هم تعدادی از نیروها را به خط کرده بود و آنها را در محوطه پادگان می‌دواند. به داخل محوطه پادگان رفتم. بعد از مراسم صبحگاه، از یکی پرسیدم: «اون برادر کیه که این‌طوری دستور میده؟» گفت: «فرمانده گردانه.» با تعجب پرسیدم: «کدام گردان؟!» گفت: «ادوات.» پرسیدم: «اسمش چیه؟» گفت: «جهانبخش رسولی.» تازه فهمیدم که اینجا ساختمان گردان ادوات و آن برادر بسیجی هم فرمانده گردان است، ولی آن‌قدر تواضع داشت که اگر کسی به من نمی‌گفت که او فرمانده است، شاید اصلاً متوجه این موضوع نمی‌شدم. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🚬وقتی جلوی فرمانده سیگار کشیدم! 📖... به ظاهر نیروهای خوبی بودند، اما برادر رسولی چند نفرشان را نپذیرفت و دستور داد که آنها را برگردانند. تعجب کردم! بعد از یکی دو ساعت، مسئول پرسنلی را دیدم و با کنجکاوی از او پرسیدم: «چرا این نیروها رو برگرداندید؟!» گفت: «اینها رو نمی‌خوایم.» پرسیدم: «چرا؟ مگه چه شده؟!» گفت: «برای این‌که سیگاری‌اند!» گفتم: «خب، چه اشکالی داره؟» به برادر رسولی اشاره‌ای کرد و گفت: «اون برادر رو می‌بینی؟ خیلی به سیگار حساسه. کسی رو که سیگاری باشه، توی گردان راه نمیده؛ توی این گردان هم کسی اهل سیگار نیست.» تا این جمله را از او شنیدم، برای لحظه‌ای مات و مبهوت ماندم. تعجب کردم و با خودم گفتم: «من توی اتاق فرماندهی و جلوی چشمش سیگار کشیدم. چطوری چیزی به من نگفت؟!» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (ص) 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi