✍ اتفاقی جالب در لحظهی شهادتِ شهید تورجیزاده از زبان خودش
شهیدتورجیزاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل میکرد: بعد از شهادتِ محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمد رضا ! این همه از حضرت زهرا «س» گفتی و خوندی ، چه ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده بلافاصله گفت: همینکه در آغوشِ فرزندش حضرت مهدی «ع» جان دادم برام کافیه...
🌷 خاطرهای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجیزاده
📚منبع: کتاب یا زهرا سلام الله علیها ، صفحه 188
#حضرت_زهرا #امام_زمان #عاقبت_به_خیری #شهادت #مرگ #شهیدتورجی_زاده
یاد شهید با صلوات
@ShahidToorajii
#الله_اڪبر
🌹☘🌹☘🌹☘
🔮قسمت پنجاه و دوم داستان
#شهیدتورجی_زاده
🍇ازدواج
راوی:
خانواده شهید
💚مرتب برای خانواده نامه می فرستاد. در این نامه ها همیشه به ما نصیحت می کرد. سفارشهای او بیشتر در مورد نماز و حجاب و ... بود.
💜اما این بار یک جمله دیگر به نامه اش اضافه کرده بود. محمد از ما تقاضایی داشت!😇
💖نوشته بود: اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم! 😅به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود.
💚من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد و تا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند.
💜تکاپوی خانواده آغاز شد. همه به دنبال دختری مناسب برای محمد بودند.
💚وقتی به مرخصی آمد با او صحبت کردم. گفتم: اگر ازدواج کنی باید حضورت را در جبهه کمتر کنی اما او قبول نکرد. بعد پرسیدم:
💖راستی برای چی به فکر ازدواج افتادی⁉️
❤️بی مقدمه گفت: به خاطر صحبتهای حاج آقای گردان. ایشان گفتند: نماز انسان متأهل هفتاد برابر مجرد است.😍
💚یا اینکه برای رسیدن به کمال، انسان متأهل زودتر مسیر خودسازی را طی می کند و ... آن شب محمد برای ما چندین روایت در مورد ازدواج و ثواب آن خواند.
💛بعد گفت: من هم از خدا خواستم اگر صلاح می داند من از این ثواب بهره مند شوم.😇
💙در پایان آخرین نامه به او گفتم: محمد جبهه رفتن تو بس است. برگرد تا برادرت علی به جبهه برود.
💖محمد در جواب ما نوشت: تا محمدبه علی تبدیل شود سالها طول می کشد. علی بماند و از لحاظ علمی خود را تقویت کند.
❤️بعد ادامه داد: انقلاب ما جهت پیشرفت احتیاج به انسانهای عالم و در عین حال با تقوا دارد. من هم اگر روزگاری جنگ به پایان رسید و زنده ماندم تحصیلم را حتماً ادامه خواهم داد.👌
💖تلاشهای خانواده برای پیدا کردن همسری مناسب برای محمد ادامه داشت. تا اینکه در آخرین سفر گفت:
💚دیگر دنبال پیدا کردن همسر برای من نباشید! 😔چند روز بعد هم خبر شهادت محمد را اعلام کردند. 💔
#ادامه_دارد......
📕بر گرفته از کتاب #یازهرا
@shahidToorajii
#شهیدتورجی_زاده
🍇محمد بخوان
راوی:
محمود نجیمی
❤️روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشگر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که همکنون یادمان شهدای شلمچه است . مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم.
💜یکدفعه دیدم محمد تورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور . با خوشحالی به استقبالش رفتم.
💖مشغول صحبت شدیم . به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر . سال63 یود. محمد در گردان امام حسن علیه السلام بود. بیشتر شبها به گردان آنها می رفتم. عزاداری های خوبی داشتند. خیلی با صفا بود.😇
💚یاد مجالس دعا در اردوگاه دارخوئین افتادم . فراموش نمی کنم. همان ایام بود . یک روز رفتم پیش محمد.
💛بدون مقدمه گفت: من دیگه مداحی نمی کنم. دیگه نمی خوانم ! علتش را می دانستم. عده ای به او تهمت زده بودند!😔
❤️شبیه همین ماجرا برای #شهید_ردانی هم پیش آمده بود. من هم این خبر را به حاج حسین خرازی گفتم.
💛حاجی خیلی ناراحت شد.😓
💜حاج حسین خیلی آرام و خونسرد گفت: برو به تورجی سلام برسان و بگو فلانی گفت : محمد بخوان ، به حرف کسی هم کاری نداشته باش.
💚محمد گفت: آقا محمود ،می تونی ردیف کنی ما بریم تو خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟!😳
❤️گفت: ببین چیکار می تونی بکنی. گفتم :باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم.
💜موقع ناهار بود . آن روز بعد از مدتی غذای حسابی آوردند ،چلو کباب !
💙بی سیم چی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود . حاج حسین هم آنجا بود.
💚ما هم مشغول ناهار . بعد گوشی را داد به محمد تورجی و گفت: حاج اسماعیل شما را کار داره .
💖تورجی گفت : آخه الآن !بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب میمونم!😎
💙بعد رفت پشت بی سیم. با برادر صادقی صحبت کرد .
💛حاج اسماعیل گفت:محمد،حاج حسین اینجا نشسته می گه برامون بخون! محمد کمی مکث کرد. بعد باحالت خاصی شروع کرد:
در بین آن یوار ودر زهراعلیها السلام صدا می زد پدر
دنبال حیدر می دوید ازپهلویش خون می چکید😭
💚وهمینطور ادامه داد.همه اشک می ریختند.بعدها از سردار صادقی شنیدم که گفت : حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد😢
❤️داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود.برای همین گفتم:محمد ممنون ادامه نده!
💜بچه های مخابرات صدای محمد راپشت همه ی بی سیم هاپخش کرده بود.👌
💖نگذاشتیم محمد به خط برود.آن روز در مقر دشمن لشگر ماند.غروب همان روز گردان یا زهرا علیها السلام به عقب برگشت.
💚محمد تورجی هم با آنها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت.
💙به محض اینکه به خط رسیدیم با یک انفجار #حاج_حسین_خرازی به شهادت رسید.💔 این یک شوک بزرگ به لشکر حماسه ساز امام حسین علیه السلام بود. پیکر حاجی را بر داشتیم .برگشتیم به اردوگاه.😢
💜مداحی محمد تورجی را فراموش نمی کنم . در کنار پیکر فرمانده اش در مسجد چهارده معصوم اردوگاه دار خوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک می ریختند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم🌹
📕بر گرفته از کتاب #یازهرا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⭕️ اینم داستانی جالب و شنیدنی از #شهیدتورجی_زاده .
تقدیم به محبان #شهیدتورجی_زاده
راوی:
حمید مراد زاده
🌸 از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم.
🌸دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
🌸من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
🌸بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
🌸هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت ز هرا سلام الله علیها پیدا کردم.
🌸یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند.
🌸نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم.
🌸در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
🌸بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
🌸از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
🌸وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی!
🌸وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود.
🌸فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟
🌸کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم.
🌸 نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟
🌸من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم!
🌸خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد.
🌸گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند!
🌸مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون.
🌸گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
🌸عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
🌸شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن.
🌸بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
🌸سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک
یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم
💫💞💫💞💫
🌸آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم.
🌸اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
🌸خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
🌸گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
🌸وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
🌸محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی!
🌸صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
🌸رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
🌸فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
🌸بعد گفتند: این دختر شماست؟
🌸برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
🌸آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
🌸بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
❣از این قبیل ماجراها در مورد #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده بسیار رخ داده است.❣
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#شهیدتورجی_زاده
🍇محمد بخوان
راوی:
محمود نجیمی
❤️روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشگر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که همکنون یادمان شهدای شلمچه است . مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم.
💜یکدفعه دیدم محمد تورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور . با خوشحالی به استقبالش رفتم.
💖مشغول صحبت شدیم . به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر . سال63 یود. محمد در گردان امام حسن علیه السلام بود. بیشتر شبها به گردان آنها می رفتم. عزاداری های خوبی داشتند. خیلی با صفا بود.😇
💚یاد مجالس دعا در اردوگاه دارخوئین افتادم . فراموش نمی کنم. همان ایام بود . یک روز رفتم پیش محمد.
💛بدون مقدمه گفت: من دیگه مداحی نمی کنم. دیگه نمی خوانم ! علتش را می دانستم. عده ای به او تهمت زده بودند!😔
❤️شبیه همین ماجرا برای #شهید_ردانی هم پیش آمده بود. من هم این خبر را به حاج حسین خرازی گفتم.
💛حاجی خیلی ناراحت شد.😓
💜حاج حسین خیلی آرام و خونسرد گفت: برو به تورجی سلام برسان و بگو فلانی گفت : محمد بخوان ، به حرف کسی هم کاری نداشته باش.
💚محمد گفت: آقا محمود ،می تونی ردیف کنی ما بریم تو خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟!😳
❤️گفت: ببین چیکار می تونی بکنی. گفتم :باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم.
💜موقع ناهار بود . آن روز بعد از مدتی غذای حسابی آوردند ،چلو کباب !
💙بی سیم چی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود . حاج حسین هم آنجا بود.
💚ما هم مشغول ناهار . بعد گوشی را داد به محمد تورجی و گفت: حاج اسماعیل شما را کار داره .
💖تورجی گفت : آخه الآن !بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب میمونم!😎
💙بعد رفت پشت بی سیم. با برادر صادقی صحبت کرد .
💛حاج اسماعیل گفت:محمد،حاج حسین اینجا نشسته می گه برامون بخون! محمد کمی مکث کرد. بعد باحالت خاصی شروع کرد:
در بین آن یوار ودر زهراعلیها السلام صدا می زد پدر
دنبال حیدر می دوید ازپهلویش خون می چکید😭
💚وهمینطور ادامه داد.همه اشک می ریختند.بعدها از سردار صادقی شنیدم که گفت : حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد😢
❤️داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود.برای همین گفتم:محمد ممنون ادامه نده!
💜بچه های مخابرات صدای محمد راپشت همه ی بی سیم هاپخش کرده بود.👌
💖نگذاشتیم محمد به خط برود.آن روز در مقر دشمن لشگر ماند.غروب همان روز گردان یا زهرا علیها السلام به عقب برگشت.
💚محمد تورجی هم با آنها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت.
💙به محض اینکه به خط رسیدیم با یک انفجار #حاج_حسین_خرازی به شهادت رسید.💔 این یک شوک بزرگ به لشکر حماسه ساز امام حسین علیه السلام بود. پیکر حاجی را بر داشتیم .برگشتیم به اردوگاه.😢
💜مداحی محمد تورجی را فراموش نمی کنم . در کنار پیکر فرمانده اش در مسجد چهارده معصوم اردوگاه دار خوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک می ریختند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم🌹
📕بر گرفته از کتاب #یازهرا
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔰 #معرفی_شهید | #شهیدتورجی_زاده
🔆تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۴/۲۳
🕊تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۲/۰۵
محل شهادت: بانه_عملیاتکربلای۱۰
💠محل مزارشهید: گلستانشهدایاصفهان
🔹شهید به حضرت زهرا سلام الله علیه علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند. همچنین شهید وصیت نمودند که بروی سنگ قبرشان بنویسند: یازهرا ...
🔹شهیدتورجی زاده به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند و قران کریم را بسیار تلاوت می نمودند. همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند. ایشان در جبهه بار ها مجروح شدند به گونه ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند.
🔹هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند. سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در 66/2/5 در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند.
🔹جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمر ایشان اصابت کرد .
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده🌷
🔰 رفیق شهیدم 🌹
#شهیدتورجی_زاده
🔆تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۴/۲۳
🕊تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۲/۰۵
محل شهادت: بانه_عملیاتکربلای۱۰
💠محل مزارشهید: گلستانشهدایاصفهان
🔹شهید به حضرت زهرا سلام الله علیه علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند. همچنین شهید وصیت نمودند که بروی سنگ قبرشان بنویسند: یازهرا ...
🔹شهیدتورجی زاده به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند و قران کریم را بسیار تلاوت می نمودند. همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند. ایشان در جبهه بار ها مجروح شدند به گونه ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند.
🔹هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند. سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در 66/2/5 در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند.
🔹جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمر ایشان اصابت کرد .
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده🌷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
49.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#شهیدتورجی_زاده
شهید تورجی زاده خیلی دوست داشت بعد از شهادتش کسی برایش فاتحه ای هدیه کنه.
#صلوات و #فاتحه نثار روح برادر شهیدمون.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
⭕️ اینم داستانی جالب و شنیدنی از #شهیدتورجی_زاده .
تقدیم به محبان #شهیدتورجی_زاده
راوی:
حمید مراد زاده
🌸 از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم.
🌸دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
🌸من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
🌸بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
🌸هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت ز هرا سلام الله علیها پیدا کردم.
🌸یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند.
🌸نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم.
🌸در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
🌸بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
🌸از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
🌸وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی!
🌸وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود.
🌸فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟
🌸کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم.
🌸 نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟
🌸من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم!
🌸خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد.
🌸گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند!
🌸مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون.
🌸گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
🌸عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
🌸شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن.
🌸بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
🌸سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک
یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم
💫💞💫💞💫
🌸آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم.
🌸اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
🌸خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
🌸گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
🌸وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
🌸محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی!
🌸صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
🌸رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
🌸فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
🌸بعد گفتند: این دختر شماست؟
🌸برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
🌸آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
🌸بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
❣از این قبیل ماجراها در مورد #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده بسیار رخ داده است.❣
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
بسماللهالرحـمنالرحیـم 💫#ختم_قرآن سلام بر دوستانِ همراه با یاری خداوند و همراهی شما دوستان عزیز
🍏💌 رفقای عزیز
برای خواندن جز قرآن هدیه به #شهیدتورجی_زاده
تا آخر هفته آینده فرصت دارید.
از این ثواب بیبهره نمونید.
انشاالله #خادم_الزهرا در محضر بیبی دو عالم دعاگومون باشند. 🌺🍃
برای شرکت در ختم قرآن و اطلاع از جزء مربوطه به آیدی زیر پیام دهید: 👇
@mahrastegar
📝 #وصیت_نامه
#شهیدتورجی_زاده
✍ اگر جنازهای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید :
✌️#یا_زهرا (علیها السلام).
از طرف من از همه فامیل حلالیت بطلبید.
خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما.
در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا (علیهاالسلام) منور فرما.🤲🏻
خدایا کلام آخر ما را یا مهدی و یا زهرا قرار بده.🤲🏻
خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم.🤲🏻😭
خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین (علیه السلام) هستند قرار بده.🤲🏻
والسلام _ محمد رضا تورجی زاده
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯