eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
224 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم خیلی مهربان و دلسوزه وخیلی هم اُبهت دارد و با جذبه است که ما چند خواهر و برادر حسابی از مادرمون حساب می بریم. یه روز مادرم به آقا مهدی گفت: بعدازظهر برو از صحرا یکم یونجه بچین بیار برای حیوونا، آقا مهدی اون روز بعدازظهر یادش رفت که بره صحرا و یونجه بیاره، شب که برگشت منزل یادش افتاد که نرفته به صحرا ؛ دیگه وارد اتاق نشد از همون دم در خونه تو تاریکی شب برگشت و رفت صحرا؛ وقتی برگشت بار یونجه ای که چیده بود و گذاشت توی حیاط؛ و بخاطر این سهل انگاری که کرده بود منتظر بود تا مادرم یه حرفی بهش بزنه وگاهی یه نیم نگاهی به مادرم مینداخت و از خجالتش کنار کنار راه می رفت.‌ ولی مادرم چون آقا مهدی اشتباه و نافرمانی اون روزشو هرجورکه بودجبران کرده بود اصلا به روی خودش نیاورد و هیچ حرفی به برادرم نزد. برادرم خیلی احترام مادرم و داشت و خیلی هم ازش حساب می برد و هیچ وقت با صدای بلند با مادرم حرف نزد و همیشه مواظب بود که حرمت مادرو نشکنه وادب و تواضع رو نسبت به بزرگترهاش رعایت می کرد. و مادرم با اینکه بادجذبه بود ولی هیچ وقت با ما بد رفتاری نکرد. و یه مادر دوست داشتنی بوده و هست. و ان شاء الله که خداوند متعال مادر، ما، و همچنین همه ی مادرها رو از جمیع بلاها حفظ کند. یبار بیست سال بعداز شهادت برادرم یکی از همرزماش با گُل و پاکت گز آمد منزل مادرم در تهران؛ و می گفت: چند شب پیش خواب آقامهدی شما رو دیدم و به من می گفت: برو تو فلان روستا و فلان محله خونه ما و به دیدن مادرم برو. من رفتم و روستا رو پیدا کردم و گشتم تا منزلتونو پیدا کردم ولی شما اونجا نبودیدو فامیلاتون به من آدرس تهران و دادند و من امروز آمدم خدمت شما رسیدیم. تعریف می کرد که من تو جبهه با آقا مهدی همرزم بودیم و بهم قول داده بودیم که اگر یکیمون شهید شد اون یکی دیگه بره دیدن مادرمون و من چون فراموش کرده بودم آقا مهدی آمد به خوابم و گفت: تو قول به من داده بودی که اگر من شهید شدم بری دیدن مادرم ولی چرا نرفتی؟! وبه من آدرس و داد تا من بیام دیدن شما. و دوست برادرم آدرس منزلشون هم در اصفهان به مادرم دادند تا هر وقت رفت اصفهان به منزلشون برند. و یبار که مادرم قسمتشون میشه به منزل این همرزم برادرم برند می گفت: چندتا عکس مهدی ما رو بزرگ کرده بودند و جلوی درب اتاقشون نصب کرده بودند. و چندباری هم رفت و آمد کردند ولی خب چون راهها بهم دور بود قسمت نشد این رفت و آمد ادامه پیدا کنه. 🏴 ╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮  @shahidtoraji213 ╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 نام و نام خانوادگی : محمدمهدی دباغی نام پدر : مرتضی تاریخ تولد : 1351/2/11 مصادف با میلادپیامبراسلام وامام صادق علیهم السلام محل تولد : تهران تعداد خواهر و برادر : 5 خواهر وضعیت تاهل : مجرد خواهرزاده : حاج شیخ حسین انصاریان میزان تحصیلات : دوم دبیرستان مدت حضور در جبهه : ۱۸ ماه حضور مداوم در عملیاتهای کربلای 4 و 5 و بیت المقدس 7 بارزترین اخلاق ورفتار : احترام گذاشتن به بزرگترها و اهمیت دادن به فرزندان شهدا . محل شهادت : شلمچه تاریخ شهادت : 1367/3/23 آدرس مزار : قطعه29 بهشت زهرا سلام الله علیها ؛ ردیف ۱ ؛ شماره ۳ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸 🌸🌸 💚 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 💚 💚 سردار شهیدسید غلامعباس حسینی متولد ۱۳۳۷/۵/۲۶ در شهر آبادان است. ایشان در خانواده ای زحمت کش و مذهبی چشم به دنیا گشود. قبل ازتولد ایشان مادر بزرگش درکربلا خواب میبیند که یک سید جلیل القدر را که به اوگفته بود خدا به دخترت پسری می دهد نام اورا غلامعباس بگذارید؛ بر همین اساس مادربزرگوارشهید اسم مولودش را غلامعباس گذاشت. پدر غلامعباس کارگر بود یک کارگر زحمتکش شرکت نفت ؛ پدری که با سختی ومشقت آسایش خانواده رابه نقد جان می خرید ؛ مقید بود به فرایض نمازو روزه آن هم در گرمای جنوب، آن وقت که مثل امروز نبود و هیچ امکاناتی نداشت اما زحمت های پدر خیلی زود به بارنشست و با شروع انقلاب کم کم ثمره ی لقمه های حلال را که در دهان بچه هایش گذاشته بود می دید؛ دم مسیحایی امام در کالبد مردم ایران به خصوص جوانان این مرزو بوم که به نا کجا آباد سوق داده می شدند،دمیده شد مردم ناامید و خسته از راه دراز تمدن شاهنشاهی از درواز های آن برگشتند زنده و پر شور آنگاه موج شدند ودر دریای خروشان امت مسلمان وطومار ثبات آمریکایی ها رادرهم پیچید در غوغای این زمانه روح سیدغلامعباس هم جان تازه ای گرفت در معرض نسیم رحمت الهی و او خستگی از تن پدر به دربرد و به خیل یاران صدیق پیر و مراد خویش پیوست. 🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸 🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸 🚩 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @shahidtoraji213 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
‍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️🔶🔷♦️🔶🔷♦️ 🔶🔷❤️🔶🔷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸 ❤️ 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 ♦️ ♦️ تو اردوگاه عرب که بودیم اونجا حموم نداشت و برا رفتن به حموم باید میرفتیم شهرک دارخوئن ؛ اونجا ی حموم عمومی داشت که البته فقط شبها باز بود و چند تا هم حموم خصوصی ؛ خلاصه اون چندتا حموم خصوصی هم فقط مخصوص پاسدارای رسمی بود و آخوندها ؛ یعنی سربازا و بسیجیا اجازه نداشتند از اون حموما استفاده کنن و فقط می تونستند شب برند حموم عمومی ی روز رفیقم حسین به من گفت : من یبار دلم میخاد برم حموم پاسدارا و ساکشا بست که بره ...گفتم : آخه تو آخوندی یا پاسدار تو را که راه نمیدند گفت : ولی من میرم ؛ تو مقر کناری ما ی آخوند بود که کارش فقط خوابیدن بود و فقط برا نماز میومد نماز خونه اردوگاه اونجا هم که آخوندا لباس رسمی نمیپوشیدند همون لباس جبهه بود فقط یک عمامه سرشون می گذاشتند . بعد یکی دو ساعت دیدم رفیقم با قیافه شسته و رفته و تر و تمیز برگشت گفت : دیدی رفتم حموم آخوندا !!؟ گفتم : چه جوری ؟! گفت : رفتم تو سنگر بغل دیدم روحانی که اونجا بود از خستگی خوابه عمامه اش هم بالا سرشه منم آروم برش داشتم گذاشتم تو ساکم قبل از ایست و بازرسی شهرک گذاشتم سرم ؛ رفتم که اونجا چقد حمومی احترام سرم گذاشت . بعد هم گفت : اجازه بده بیام تو حموم بشورمتون؛ اومد کلی پشتما کیسه کشید دستما شست ؛ تا دم شهرک هم همه می گفتند حاج آقا سلام علیکم ؛ نزدیک ارودگاه دوباره عمامه را گذاشتم تو ساکم رفتم تو سنگر اول همون دم در ی نگاه کردم دیدم روحانیه هنوز خوابه آروم آروم رفتم عمامه را که گذاشتم بالای سرش بلند شد ؛ گفتم : حاج آقا سلام علیکم گفت : سلام علیکم و رحمة الله ؛ گفتم حاج آقا خیلی ممنون دست شما درد نکنه گفت : بابت چی؛ گفتم بابت حمومی که رفتم ؛ ی نگاه به عمامه اش کرد ... و به من گفت : بلللللله !!! 🔷🔶🌸❤️🌸🔷🔶 🌸♦️🌸🌸♦️🌸 🔷🔶🔷 کانال شهیدمحمدرضاتورجی زاده @shahidtoraji213
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️🔶🔷♦️🔶🔷♦️ 🔶🔷❤️🔶🔷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸 ❤️ 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 ♦️ ♦️ فکر میکنم یه چند وقتی قبل از شهادتش بود ؛ فصل توت بود ما از تهران مثل هرسال آمده بودیم دستجرد روستای پدریمون ، یه مدت طولانی تابستون رو اونجا بمونیم. یه روز که با بچه های قدونیم قد محله رفته بودیم به صحرا توت بخوریم . پای دوتا درخت توت ایساده بودیم اما نه قدمون میرسید نه توان بالا رفتن از درخت و داشتیم حسرت به دل توتای تمیزی که بچه ها با چوب میزدند وچندتایی می ریخت پای درخت وجمع می کردیم و میخوردیم ؛ که ناگهان یه صدایی مارا متوجه خود کرد !! بله صدای حسین آقا جوان محله ی خودمون بود. گفت : بچه ها دارید چه می کنید؟! یکی ازبچه ها جواب داد: دلمون توت می خواد اما قدمون به شاخه های درخت توت نمیرسه. حسین آقا گفت : یکی از دخترخانما چادرشو پهن کنه روی زمین تا دورتا دور چادرو نگه دارید تا من براتون توت بچینم ؛ و رفت بالای درخت و شروع کرد با پا به شاخه های درخت ضربه زدن و توت های رسیده و پرآب مثه بارون ریخت روی سرمون اونروز بچه ها ، ی دل سیرتوت به خاطر وجود با برکت شهید حسین فصیحی نوش جان کردند و مابچه ها هرگز این محبتش رو فراموش نخواهیم کرد . وان شاء الله در روز محشر شهید حسین فصیحی شفیعمون باشد. (یادش گرامی و راهش پر رهرو باد) شادی روح پاکش صلوات 🔷🔶🌸❤️🌸🔷🔶 🌸♦️🌸🌸♦️🌸 🔷🔶🔷 کانال شهیدمحمدرضاتورجی زاده @shahidtoraji213
زمستون بود و هوا هم خیلی سرد بود. ما شبها چراغ زنبوری روشن می کردیم. یک شب برادرم مهدی رفت تا چراغ زنبوری رو روشن کنه؛ یه تُلمبه زد و بعد سرشو نزدیک چراغ کرد و یه فوت کرد اومد این طرف و دوباره رفت یه فوت دیگه کرد تا چراغ شعله ور بشه و نور پیدا کنه. یهو آتش زد به صورتش ولی باز شعله آتش کم شد. بار سوم که یه فوت محکمتر کرد آتش به موهاش رسید و آتش روی سرو صورتش شعله ور شد ؛ آقا مهدی اون لحظه نفهمید باید چکار کنه و باعجله چراغ زنبوری رو انداخت و شروع به دویدن کرد و چون می دوید باد شعله آتش و دو برابر می کرد، من و مادرم هم تا این صحنه ی وحشتناک و دیدیم با جیغ و داد و گریه به دنبال برادرم تو کوچه می دویدیم. و بخاطر اینکه موهای سرش هم بلند بود آتش روی سرش زبانه می کشید. وبرادرم از بس هول شده بود نمی ایستاد تا ما یک پتویی چیزی بندازیم روی سرش تا آتش و خاموش کنیم. ودر فکر این بودیم که چه کنیم چه نکنیم یهو آتش خود به خود خاموش شد انگار دست غیبی خدا روی سرش کشیده شد و به اذن خدا آتش خاموش شد. وقتی نگاه کردیم دیدیم هنوز چند سانتی متر از موهای ته سرش باقی مونده و آتش اصلا به پوست سرش نرسیده بود که به یباره خاموش شد و فقط روی موهاش سوخت و انگار از سلمانی برگشته بود و خدا را شکر بخیر گذشت. مادرم هم وقتی برگشت بهش می گفت: آخه تو چرا دقت نمی کنی پسر من و نصف العُمر کردی. ╭━⊰🍃💔🍃⊱━╮ @shahidtoraji213 ╰━⊰🍃💔🍃⊱━╯
#نحوه_شهادت #راوی_همرزم #شهیددفاع_مقدس #محمد_خدامی همرزم شهید گوید ما در تاریخ 28 دی ماه 1364 تا تاریخ 28 بهمن 1364 به مدت یکماه آموزش امدادگری را پشت سر گذاشتیم و عازم منطقه پنجوین مریوان شدیم . محمد در جبهه نیز به رزمندگان درس میداد. حدود ساعت 11 صبح بود که هواپیمای عراق منطقه را بمباران کرد و دیدم بر اثر اثابت راکت، محمد از ناحیه راست گردن و دستش مجروح شد و حدود یک ربع بعد آسمانی شد . (و ۳۰ سال بعد در سال ۱۳۹۴ خواهر زاده اش شهید مدافع حرم محمد کامران نیز از ناحیه گردن بر اثر اثابت ترکش و بمباران دشمنان اسلام در سوریه همچون دایی خود محمد خدامی به درجه رفیع شهادت نائل آمد . ) محمد در ساعت 11 صبح روز 5 فروردین 1365 آسمانی شد ولی پیکر پاکش 8 روز بعد یعنی در روز 13 فروردین ماه همان سال به محل سکونتش بازگشت و در گلستان شهدای بهشت محمد آن روستا در کنار دیگر شهدای آن روستا آرام گرفت. #بازگشت_پاره_تن_شهید بعد از حدود 20 روز از تدفین گذشته بود که کوله پشتی محمد از جبهه ها رسید زمانی که کوله را گوشدند قطعه ای از گوشت قسمت ران پای شهید در لای کتابش پیدا شد که در همان لحظه در خود قبر شهید دفن کردند.