eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3.1هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
12.1هزار ویدیو
236 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم خیلی مهربان و دلسوزه وخیلی هم اُبهت دارد و با جذبه است که ما چند خواهر و برادر حسابی از مادرمون حساب می بریم. یه روز مادرم به آقا مهدی گفت: بعدازظهر برو از صحرا یکم یونجه بچین بیار برای حیوونا، آقا مهدی اون روز بعدازظهر یادش رفت که بره صحرا و یونجه بیاره، شب که برگشت منزل یادش افتاد که نرفته به صحرا ؛ دیگه وارد اتاق نشد از همون دم در خونه تو تاریکی شب برگشت و رفت صحرا؛ وقتی برگشت بار یونجه ای که چیده بود و گذاشت توی حیاط؛ و بخاطر این سهل انگاری که کرده بود منتظر بود تا مادرم یه حرفی بهش بزنه وگاهی یه نیم نگاهی به مادرم مینداخت و از خجالتش کنار کنار راه می رفت.‌ ولی مادرم چون آقا مهدی اشتباه و نافرمانی اون روزشو هرجورکه بودجبران کرده بود اصلا به روی خودش نیاورد و هیچ حرفی به برادرم نزد. برادرم خیلی احترام مادرم و داشت و خیلی هم ازش حساب می برد و هیچ وقت با صدای بلند با مادرم حرف نزد و همیشه مواظب بود که حرمت مادرو نشکنه وادب و تواضع رو نسبت به بزرگترهاش رعایت می کرد. و مادرم با اینکه بادجذبه بود ولی هیچ وقت با ما بد رفتاری نکرد. و یه مادر دوست داشتنی بوده و هست. و ان شاء الله که خداوند متعال مادر، ما، و همچنین همه ی مادرها رو از جمیع بلاها حفظ کند. یبار بیست سال بعداز شهادت برادرم یکی از همرزماش با گُل و پاکت گز آمد منزل مادرم در تهران؛ و می گفت: چند شب پیش خواب آقامهدی شما رو دیدم و به من می گفت: برو تو فلان روستا و فلان محله خونه ما و به دیدن مادرم برو. من رفتم و روستا رو پیدا کردم و گشتم تا منزلتونو پیدا کردم ولی شما اونجا نبودیدو فامیلاتون به من آدرس تهران و دادند و من امروز آمدم خدمت شما رسیدیم. تعریف می کرد که من تو جبهه با آقا مهدی همرزم بودیم و بهم قول داده بودیم که اگر یکیمون شهید شد اون یکی دیگه بره دیدن مادرمون و من چون فراموش کرده بودم آقا مهدی آمد به خوابم و گفت: تو قول به من داده بودی که اگر من شهید شدم بری دیدن مادرم ولی چرا نرفتی؟! وبه من آدرس و داد تا من بیام دیدن شما. و دوست برادرم آدرس منزلشون هم در اصفهان به مادرم دادند تا هر وقت رفت اصفهان به منزلشون برند. و یبار که مادرم قسمتشون میشه به منزل این همرزم برادرم برند می گفت: چندتا عکس مهدی ما رو بزرگ کرده بودند و جلوی درب اتاقشون نصب کرده بودند. و چندباری هم رفت و آمد کردند ولی خب چون راهها بهم دور بود قسمت نشد این رفت و آمد ادامه پیدا کنه. 🏴 ╭─┅*═ঈ🏴ঈ═*┅─╮  @shahidtoraji213 ╰─┅*═ঈ❤️ঈ═*┅─╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
زمستون بود و هوا هم خیلی سرد بود. ما شبها چراغ زنبوری روشن می کردیم. یک شب برادرم مهدی رفت تا چراغ زنبوری رو روشن کنه؛ یه تُلمبه زد و بعد سرشو نزدیک چراغ کرد و یه فوت کرد اومد این طرف و دوباره رفت یه فوت دیگه کرد تا چراغ شعله ور بشه و نور پیدا کنه. یهو آتش زد به صورتش ولی باز شعله آتش کم شد. بار سوم که یه فوت محکمتر کرد آتش به موهاش رسید و آتش روی سرو صورتش شعله ور شد ؛ آقا مهدی اون لحظه نفهمید باید چکار کنه و باعجله چراغ زنبوری رو انداخت و شروع به دویدن کرد و چون می دوید باد شعله آتش و دو برابر می کرد، من و مادرم هم تا این صحنه ی وحشتناک و دیدیم با جیغ و داد و گریه به دنبال برادرم تو کوچه می دویدیم. و بخاطر اینکه موهای سرش هم بلند بود آتش روی سرش زبانه می کشید. وبرادرم از بس هول شده بود نمی ایستاد تا ما یک پتویی چیزی بندازیم روی سرش تا آتش و خاموش کنیم. ودر فکر این بودیم که چه کنیم چه نکنیم یهو آتش خود به خود خاموش شد انگار دست غیبی خدا روی سرش کشیده شد و به اذن خدا آتش خاموش شد. وقتی نگاه کردیم دیدیم هنوز چند سانتی متر از موهای ته سرش باقی مونده و آتش اصلا به پوست سرش نرسیده بود که به یباره خاموش شد و فقط روی موهاش سوخت و انگار از سلمانی برگشته بود و خدا را شکر بخیر گذشت. مادرم هم وقتی برگشت بهش می گفت: آخه تو چرا دقت نمی کنی پسر من و نصف العُمر کردی. ╭━⊰🍃💔🍃⊱━╮ @shahidtoraji213 ╰━⊰🍃💔🍃⊱━╯