هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید | خاطره گویی مادر شهید فرامرز بهروان...
#دیالوگ :
مادر:بهش گفتم یکم استراحت کن گفت. شهید:الان وقت استراحت نیس.
مادر:پدرش گفت اگر شهید شدی دنبالت نمیام.
شهید:جنازه من بر نمیگرده که شما بیاین دنبالش.
مادر:۳۶ساله من چشم انتظارشم.
ادامه...
#دیدار _شماره_۱۰۹
واحد شهدا | هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام-محفل فدائیان ولایت
eitaa.com/mohebandez
eitaa.com/shahidvelayati
eitaa.com/shohada_mohebandez
eitaa.com/jahadi_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
اسفند ماه ۹۸ بود. بعد اینکه صلاة عشا را توی مسجد به جا آوردیم، دو نفری راه افتادیم سمت منزلش. از قبل رفتن زنگ زدیم و هماهنگ کردیم که فلان ساعت قرار است بیایم. او هم قبول کرده بود. خانه اش نزدیک مسجد امام حسن عسکری بود. خیابان فردوسی. نبشش را درست یادم نیست. نمیدانم عدل بود، توحید یا شاید هم نبوت. زنگ را که زدیم، پیرزن ده دقیقه ای طول کشید تا بیاید دم در. برایم عادی بود این منتظر ماندن. زیاد برای همین هماهنگی ها رفته بودم در خانه شهدا. می دانستم این تاخیر، از کهولت سن است و از سر ناتوانی. جلوی خانه شهید که منتظر بمانی جرئت نمیکنی از این چند دقیقه تاخیر ناراحت بشوی. آخر هر طور حساب میکنم به این صنف بدهکاریم. پدر و مادران شهدا دینی گردن ماها دارند که به همین سادگی ها نمی توان ادایش کرد. پیرزن نیمی از جانش را داده بود برای من. کــِــی؟ آنوقت که هنوز حیاتی نداشتم. نه تنها برای من، بلکه برای همه زنان و مردان و پسران و دخترانی که از جلوی این درِ سفیدِ رنگ و رو رفته بی تفاوت می گذشتند..
مدت زمانی را که به انتظار گذشت، قدم میزدم داخل آن کوچه تاریک و خلوت. توی دلم می گفتم شاید همین که رسید، با تشر بگوید اینروزها مگر اخبار کرونا را نشنیده اید؟ چطور رویتان شده در خانهٔ منِ پیرزن را بزنید؟ شاید هم کمی نرم تر، تشکری کند و عذری بیاورد برای این شرایط خاص. آنروزها تازه سر و صدای کرونا درآمده بود و هر روز اخبار ضد و نقیضی می شنیدیم. دوسه بار توی همان هفته دیدار هماهنگ کرده بودیم و هر بار به همین دلیل لغو می شد. با خودم بسته بودم اگر این یکی هم برگشت توی رویم گفت بروید پی کارتان، تشکری کنم و برگردم. شاید دیگر دیداری هماهنگ نمی کردم و منتظر می ماندم تا ویروسی که آنروزها فکر می کردیم مثل آنفولانزای فصلی می آید و میرود، دمش را بزارد روی کولش و برود، بعد دوباره دیدار ها را از سر بگیریم. توی همین خیال ها سیر میکردم که مادر شهید فرامرز بهروان از راه رسید. پیر زن چادر رنگی اش را سرش کرده بود، قامت خمیده و با پای لنگ آمد پشت در. عذرخواهی کردم بخاطر اینکه مزاحم شدیم. خواستم همه آنچه که چندی پیش از میان فکر و خیالم گذرانده بودم برایش واگویه کنم. اما مادر شهید قبل از اینکه بخواهم حرکتی کنم شروع کرد به صحبت. خوشحال بود. نوع عکس العملش را بعد از دیدنمان دقیقا یادم هست. تنها شکلی که می توانم توصیف کنم همین است که بگویم خوشحال بود. و این را می شد از لبخندی که روی صورت چروکیده اش نقش بسته فهمید. یا آنهمه دعای خیری که در حقمان می کرد. واقعا خوشحال بود. از اینکه بعد این همه سال کسی خبری گرفته از حال و روزش. می گفت انگار خبر پیدا شدن پسرم را آورده باشند. باور کنید تا آن لحظه نمی دانستم پیکر فرامرز هنوز برنگشته. راستش هیچ نمی دانستم از شهید. هیچ... خوشحالیش از این بود که ما هنوز سالگرد فرامرز، یادمان هست و می خواهیم برایش یادواره بگیریم. آنهم توی سالگرد شهادتش! حرفی نمی زدم. یعنی حرفی نداشتم بزنم. والله نمی دانستم یک هفته قبل از ۳۶ مین سالگرد شهادت است که همینجوری بی اطلاع و بی خبر در خانه مادر شهید را زدیم، می خواهیم دیداری هماهنگ کنیم و اینطور خوشحالش می کنیم. حس و حال مادر شهید، این شور و شعفی که داشت، طبیعی بود. برایش برنامه ریزی نکرده بودیم. برای همین ماهم توی این حس با مادر شهید شریک بودیم. راستش این عدم برنامه ریزی هم از روی تقصیر نبود. یادم هست آنروزها فضای مجازی را شخم زدیم تا اطلاعاتی گیر بیاوریم از شهید. وصیت نامه یا خاطره ای و عکسی. کل فضای بی در و پیکر مجازی که تویش هر کوفت و زهر ماری به سادگی آب خوردن یافت می شود را گشتیم. دریغ از حتی یک عکس.
وقتی گفتیم عکس فرامرز را میخواهیم رفت داخل خانه و آمد. با عکسی ۳*۴ از فرامرز شهیدش. اینبار سریع تر، رفت و برگشتِ همان مسیری که قبلا ده دقیقه ای طول کشیده بود. انگار بال درآورده بود پیرزن. خلاصه بگویم حرف ها را. ۱۳ اسفند ۹۸ یک روز قبل از آخرین دیدار با خانواده شهدایی که رفتیم. در خانه این پیرزن را زدیم کزو بشنویم دیدار لغو است. بخاطر کرونا. اما وقتی با هم مواجه شدیم، اصلا یادمان رفت برای چه رفته بودیم. دیدار که برگزار شد حال و هوایی بس عجیب داشت. نمی شود آن فضا را توی چهارخط متن توصیف کرد. شاید ذره ای از آن حال و هوا را توی فیلم بشود حس کرد. حس و حالی که توی این دوسالی که دیدار برگزار می کنیم زیاد تجربه اش کردیم. وقتی مادر شهید از خاطرات پسرش می گفت. وقتی از غم و غصه فراق می گفت ما هم همراه او اشک می ریختیم. حالا این روزها که انتظار ۳۶ ساله مادر اینطور پایان یافته چقدر حس خوبیست اینکه ما هم شریک شور و شوق این مادر شهیدیم. شوق وصال، شور دیدار...
۲۰مهر۹۹ - واحد شهدا
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | برنامه چهارشنبه های شهدایی
دیدار با خانواده شهدا #دیدار_شمار_111
🔻 شهید فرامرز بهروان
مراسم در کنار مزار شهید واقع در قطعه ۲ گلزار شهدا برگزار می شود.
-مراسم با رعایت فاصله گذاری اجتماعی برگزار می گردد و از حضور خواهران و برادران بدون ماسک ممانعت می گردد.
مراسم بدون تاخیر شروع می شود. لطفا قبل از ساعت مقرر در گلزار حضور پیدا کنید.
#لطفا_اطلاع_رسانی_کنید
@mohebandez
@shohada_mohebandez
هدایت شده از چهارشنبههایشهدایی
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اقـــزر چـِه مــِه دِلُوم هِه..
اما دِگـــَـه نـَتـَروم قِصَه کونوم..
#مادر_شهید_بهروان
@shohada_mohebandez
شبهای جمعه شهدا رو یاد کنیم...
23:23
@shahidvelayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش بحال هر کی شب جمعه اهل خلوته. هر کی تو این شب یاد شهدا می کنه. یا یه چند دقیقه می شینه فقط فکر می کنه. به اینکه این هفته چه دسته گلایی به آب داده. چقدر تونسته به این شهدا نزدیک بشه. چقدر تونسته رو لب مهدی زهرا لبخند بنشونه...
0:00
#دعاکنیمبراهم
@shahidvelayati
شهید حسین ولایتی فر
😂
به ظاهرش خیلی اهمیت می داد. تو جیبش معمولا یه شونه و یه عطرداشت. همیشه لباس اتو شده می پوشید. چفیه شو خیلی مرتب مینداخت دور گردنش. هیچوقت لباس تنگ نمی پوشید. تو خونه هم معمولا شلوار کردی پاش می کرد. بهش می گفتم مامان شلوار کردی مال خلاف کاراست. می گفت من می پوشم تا دیگه کسی رو از روی ظاهر و پوشش قضاوت نکنی...
#مادر_شهید
#خاطرات
@shahidvelayati