eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 شما که خانه تان این است... حرفی نیست دلِ رمیده ی من نیز در بقیع ِ شماست... #آقام_حسن #دوشنبه_های_کریمانه #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 به رَغم مدعیـٰانی که منع عشق کنند جمالِ چهره #تو حجت موجه ماست🌱 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرشته هـٰا که همیشه بال سفید ندارند گاهی هَــم عمامه مشکی دارند:) #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی
💔 روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد. گفتم: _امروز میخوام بیام ملاقات مادرت. او من من کرد و گفت: _امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره .. پرسیدم:_توکه دیشب گفتی خونتونه؟😟 گفت: _آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.😒 راست میگفت.صدای پیجر🔊 از پشت خط به گوشم رسید.گفتم: _میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟ تشکر کرد و گفت: _نه فقط برا مادرم دعا کن.. 🍃🌹🍃 چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم. شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم. در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم. او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم! 🍃🌹🍃 چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید. چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت: _یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.😊 نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.😕دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم😥 و روزها بیقرار بودم. 🍃🌹🍃 💤یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.☺️میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد😰 و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. ⚫️از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.😵 به سینه ام نگاه کردم. بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..😖😰 اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم. 🍃🌹🍃 حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم: _آب.. چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت. گفتم: _چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم.. گریه کردم:😭 _میترسم کمیل جان..میترسم. ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت. من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟ دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید. سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت.. دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!! پرسیدم: _چی شد حاج کمیل؟؟ او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت: _هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب. 🍃🌹🍃 وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم: _شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟ مکث کرد.. دوباره پرسیدم: _میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..😒 هنوز پشتش به من بود.گفت:_آره.. آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:_چی؟! جواب داد: _وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.😔 با دلخوری گفتم: _همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟🙁 او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد. _مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن. بیشتر ترسیدم.پرسیدم: _دعا کنم که چی؟؟😧 نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:😞 _دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم.. این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم: _شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟ ازبین زانوهاش گفت:_از خودم..😣😞 ادامه دارد.. نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امثال را گلوله‌ی آشوبگران نکشت، ترکش بی‌تدبیری دولت قلبشان را سوراخ کرد☝️ دیشب اکبر مرادی، پاسدار عزیز خوزستانی که در ناامنی‌های روز شنبه شهر ماهشهر خوزستان زخمی شده بود به شهادت رسید. نه حقوق نجومی می‌گرفت و نه وام میلیاردی دریافت کرد. بچه‌ روستایی بود و با مرام و باصفا؛ خودرویش مثل خیلی از پاسداران پراید بود. بیچاره دو طفل خردسالش... او رفت ولی ماهشهر در امنیت کامل است. بچه‌های گردان مالک اشتر شهید دادند و مجروح شدند تا این شهر روی امنیت به خود بگیرد. شهر را اگر آشوبگران ناامن کردند به بهانه‌ی بی‌تدبیری دولت بود. فقط گلوله‌ی اشرار سینه‌ی شهید مرادی را ندرید. بلکه ترکش های قلبش را سوراخ کرد. شهید پاسدار اکبر مرادی از پرسنل پایور گردان مالک اشتر، تیپ یک حضرت حجت(عج) بچه ی روستای طلاور از توابع بخش صیدون شهرستان باغملک استان خوزستان بود. روحش شاد و راهش پر رهرو باد‌. ✍امید حاجی زاده ... 💕 @aah3noghte💕
💔 | خدا دختر را ڪه آفرید...✨ به گِلِ بعضیهاشان | ڪمۍ بیشتر عطر زد🍃 همان هایۍ ڪه امروز چادرۍ اند••❥ #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 کلیپ زیبای شهید حمید سیاه کالی مرادی همراه با مداحی کربلایی سعادتیه که تو دادی میخونم ازت نیست زیادی به یاد میوندار خیمه یعنی شهید حمید مرادی ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سوار تویوتا شدیم و به جاده زدیم. دو طرف جاده پر از برف بود و مشخص بود بیرون از ماشین عجیب سرد است. چند متری که رفتیم زن و مردی کُرد با یک بچه را دیدیم. علی روی ترمز زد و از آن ها پرسید کجا می روند. وقتی فهمید هم مسیریم از مرد کرد پرسید رانندگی بلد است یا نه؟ با تعجب نگاهش کردم. جوری سوال میکرد که انگار چند ماشین کنارش بی استفاده مانده و او معطل راننده است وقتی مرد جواب مثبت داد علی به سمتم برگشت _سعید پیاده شو بریم عقب میدانستم نمیتوانم حرف روی حرفش بیاورم،این فرمانده به قول فرمانده قرارگاه نجف، اعجوبهء ریش خرمایی، آن قدر عزیز بود که اگر چیزی میخواست نه نمی آوردم پشت تویوتا نشستیم و آن خانواده جلو نشستند. باد و سوز، صورتمان را سرخ کرده بود و از سرما میلرزیدیم و هر دو مچاله شده بودیم. لجم گرفت و با اخم نگاهش کردم. _آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟ همانطور که میلرزید و دندانهایش از سرما به هم میخورد لبخند زد _آره می شناسمش؛ اینا دو،سه تا از اون کوخ نشینایی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینها شرف دارن. تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس. سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم. از #علی ها مگر غیر از این بر می آمد؟ #علی ها کنار مردم یا پای تنور مینشستند و با بچه های یتیم بازی میکردند یا پشت تویوتا از سرما میلرزیدند. فقط این علی نباید چیت سازیان میبود او باید سازنده ی گران قیمت ترین ها می بود حتی در فامیلش #شهید_علی_چیت_سازیان #شهید_دفاع_مقدس #خاطره #سالروزآسمانےشدن #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 سرباز که بود، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب، نمازش قضا شده بود. 📚یادگاران، کتاب حسن باقری ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #قرار_عاشقی . هر ڪھ ڪنج دنج خود را در حرم دارد ولے من اگر در صحن گوهرشاد باشم بهتر است...؛🌱 #اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی #امام_رضآی_دلم #دلتنگ_حرم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب داستان این کتاب در ارتباط با زنی به نام #زینت است که در مقطعی از زندگی به واسطه عدم
📚 کتاب •°♡یادت باشد♡°• روایتی است عاشقانه|••♡ از زندگی یک شهید مدافع حرم که پاییز سال ۸۹ به کربلا رفت، پاییز سال ۹۱ عقد کرد، پاییز سال ۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۹۴ در دفاع از حرم مطهر🕊حضرت زینب کبری(س)🕊به شهادت رسید! ♡••|یادت باشد|••♡ کتابی است که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگار برایت همه شهدا تصویر می‌ شوند و تازه می‌فهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمی‌کند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و... اینها همگی «یادشان بود» تا ما «یادمان باشد» راه، از آسمان می‌گذرد! 💕 @aah3noghte💕