شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
روز بعد زنگ زدم به نسیم.
او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم:
_امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.
او من من کرد و گفت:
_امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره ..
پرسیدم:_توکه دیشب گفتی خونتونه؟😟
گفت:
_آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.😒
راست میگفت.صدای پیجر🔊 از پشت خط به گوشم رسید.گفتم:
_میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟
تشکر کرد و گفت:
_نه فقط برا مادرم دعا کن..
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
🍃🌹🍃
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت: _یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.😊
نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.😕دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم😥 و روزها بیقرار بودم.
🍃🌹🍃
💤یک شب در خواب،
دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.☺️میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد😰 و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. ⚫️از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.😵
به سینه ام نگاه کردم.
بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..😖😰
اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم.
🍃🌹🍃
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم:
_آب..
چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:
_چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم..
گریه کردم:😭
_میترسم کمیل جان..میترسم.
ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید.
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!!
پرسیدم:
_چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت:
_هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب.
🍃🌹🍃
وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم:
_شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد.. دوباره پرسیدم:
_میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..😒
هنوز پشتش به من بود.گفت:_آره..
آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:_چی؟!
جواب داد:
_وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.😔
با دلخوری گفتم:
_همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟🙁
او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد.
_مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.پرسیدم:
_دعا کنم که چی؟؟😧
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:😞
_دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم..
این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم:
_شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
ازبین زانوهاش گفت:_از خودم..😣😞
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے علــے از محمد بن ابوبڪر خواست
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
علــے از محمد بن ابوبڪر خواست تا به ڪجاوه ے خواهرش برود و حال او را جویــا شود.
طلحـه با مشاهده ے شڪست سپاهیانش و پراڪنده شدن آن ها #فـــــرار را به ماندن ترجیـــح داد.
مروان بن حڪم دوست و همرزمش، او را در حال
فــرار دیــد و تیرے بر ڪمان گذاشت و به سوے او پرتاب ڪرد.
تیـــر، طلحــه را نقــش زمیــن ساخت.
خود را به سختــے به خرابه اے رساند و در حالــے ڪه جان مےداد با خود گفت:
خون هیچ بزرگــے در عرب، مثل خون من لوث نشد.
این را گفت و جــان سپرد.
زبیـــر، دومیــن آتش افــروز جمــل، وقتے شڪست را دیـد تصمیــم گرفت به سوے مدینه فرار ڪند.
در بیــن راه گرفتار مردے از طوایف عرب شد.
مــرد او را شناخــت و بـر او ڪه در حال نماز بود، حمله برد و او را به #قتـــل رساند.
غائلــه به پایــان رسیــد.
علــے و یارانــش به بصــره وارد شدند.
مردم در میــدان شهــر گرد آمدند تا به سخنان علــے گوش دهند:
اے مــردم بصــره!
شما سپاهیان آن زن و پیروان آن شتر بودید.
او چون شما را فراخواند، پاسخ گفتید و چون شڪست خورد، فرار ڪردید.
اخلاق شما پست و پیمان شما سست و دین شما #نفــــــــاق و آب شما شور است.
هر ڪس ڪه در شهر شما اقامت گزیند، در دام گناهانتان گرفتار شود و آن ڪس ڪه از شما دورے گزیند در امان خواهد بود.
گمانم همگــے در #عذاب خــدا غـــرق شده اید و تنها مناره مسجدتان همچون دماغــه ے ڪشتــے بر روے آب نمایــان اسـت.
سرزمیــن شما به آب نزدیڪ و از آسمــان دور اســت.
خــرد هاے شمــا #سبڪ و #افڪار شما نــازل است.
شما به سبب سستے اراده، هدف خوبــے براے شڪار #درندگان هستید.
علــے نفس بلندے ڪشید و صدایش را پایین آورد و گفت:
اے مــردم بصـــره!
همه ے شما را عفـــو ڪردم...
از فتنه دوری گزینید!
شما نخستیـــن ڪسانے هستیــد ڪه بیعــت خـود را شڪستید و عصــاے امـت را دو نیــم ڪردیــد و از گناه باز گردیــد و خالصانــه توجــه کنید.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️