eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🔴به ابوهریره گفتند چرا پشت سر #علی علیه السلام نماز میخوانی و سر سفره #معاویه مینشینی؟ گفت نماز علی برتر است ولی غذای معاویه چربتر! #ابوهریره_های_زمان #مقتدی_صدر "محمد عبدالهی" #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 در و دیوار اتاقت کامپیوترت موبایلت بوی امام زمان میده؟ آقا بگه دلاتونو بزارید روی میز نوت بوک و موبایل هاتونو هم بزارید روی میز میخوام همه رو با هم یه #چِک کنم #ببینم رومون میشه؟ #حاج_حسین_یکتا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_سی_و_سوم من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصور
💔 💚تسبیح💚 رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.☺️✋ خانوم مهدوی گفت: _ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورتهاتون رو کرده باشید!😊 سعی کردم صدام رو کنترل کنم! با خجالت گفتم:_بله..☺️🙈😍 _خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم. من واقعا نمیدونستم باید چی بگم!چون نه بزرگتری داشتم😢 که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم! با حجب و حیا گفتم: _من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم… او جمله م رو قطع کرد. _بله در جریان هستم.خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید.ان شالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه. پس او از زندگی من  کم وبیش اطلاع داشت.دعا کردم که از گذشته ی سیاهم خبر نداشته باشه.گفت: _نفرمودید کی خدمت برسیم؟ زبانم گفت :هر زمان خودتون صلاح میدونید.☺️🙈دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر..او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند.گفت: _خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم.                  🍃🌹🍃 تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم!هزاربار گریه کردم وخندیدم.. هزار بار ترسیدم ویک دل شدم!!! وتا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی کسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودند😢 و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم می انداخت ومن از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!!اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم… تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!! فقط یک یتیم میفهمه😢 که این شرایط چقدر سخت و دردناکه..فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد. اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم تر و مهربان تر از همیشه وجودم رو  میفشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!☺️حلقه ی دست خدا اونقدر تنگ تر و کریم تر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه!☺️👌 👈بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی! حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!!😇😍 🍃🌹🍃 فاطمه از ظهر اومد و به من که ازشدت استرس وشوک ناشی از این حادثه ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت واون سمت میرفتم کمک کرد .. من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد☺️ وبرام تصنیف های عاشقونه وشاد میخوند تا بخندم!!!😇🙈 خانه بوی شادی وعید به خودش گرفته بود!حتی روشن تر از همیشه به نظر میرسید. نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی اختیار دستش رو دراز کرد و 🌹دستمال گلدوزی🌹شده رو از روی سجاده برداشت.من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و  ذکر میگفتم. او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد.ذکرم که تموم شد پرسیدم: _چیزی شده؟😟 او گفت:😳 _این دستمال رو از کجا آوردی؟ خیلی عادی گفتم:☺️ _قصه ش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم.🙊 توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه.پرسید: _این دستمال دست تو چیکار میکنه؟ گفتم: _اون شب یک درگیری بین من ویک لاتی پیش اومد و فک وبینیم آسیب دید.حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم. او چشمش😳 گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد.من با تعجب نگاهش کردم.پرسیدم: _جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال و میداد؟ او برق اشک☺️ در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: _چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم! ! دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم. _از چی حرف میزنی؟!😧 فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت:☺️😍 _این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود.این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح وکشید روی دستمال پیاده کرد.دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه.بعد از فوت الهام این 💕دستمال و اون تسبیح💕 شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه.حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟😉 ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕
💔 : ما انقـلاب ڪردیم ڪہ اضطرار امام زمـان (عج) را بہ تبدیل ڪنیم، و رسیدن بہ این هدف، دارد و هزینہ آن همین در سوریہ وعراق ، است. ... 💕 @aah3noghte💕
⛔️سوال میکنند که فرقه شیرازی چه فرقه ای است و چه عقایدی دارد؟ چکیده افکار این فرقه، خلاصه کردن در 4 چیز است:👇 1️⃣ ثواب داشتن زنی! (نتیجه: معرفی مذهب بعنوان مذهب و خونریزی در شبکه های جهانی و ذهن غیرمسلمانان) 2️⃣ پی در پی و و دائمی ایام محسنیه و کاظمیه و.. (نتیجه: معرفی بعنوان مذهب و ایجاد دلزدگی در جامعه) 3️⃣ توهین و مقدسات (برای شعله ور نگهداشتن جنگ شیعه و سنی و فتنه های مذهبی) 4️⃣ مخالفت با جمهوری اسلامی و گروههای مقاومت (لیدر این فرقه که یک "آیت الله قلابی به اسم شیرازی است"! حتی یک جمله علیه جنایات ندارد. و جالب است بدانید در که همه شیعیان خود را میکشد، فعالیت این فرقه آزاد است!) 👈 از اینرو، این فرقه یا خوانده میشود. 🆘 @Roshangari_ir @Aah3noghte
💔 فرمان صادر شد نیروهای مسلح با فتنه مقابله کنند! نیروهای مسلح باید مراقب فتنه باشند و آرایش و آمادگی های لازم را برای مقابله با فتنه داشته باشند،زیرا طبق فرموده خداوند متعال در قرآن،فتنه از کشتار و قتل نیز بدتر است. ❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 به گمانم در باغ «به فدای تو شدن» باز شده‌ست جان زهرا نکند نام مرا خط بزنی اربابم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 غروب جمعه را خدا انگار آفریده است تا ‍_کشیدن های شیعه های منتظر در دلهایشان رسوب نکند شوند و ببارند ما یتیمانی هستیم که هزار و چهارصد سال است از مهربانیِ او شنیده ایم اما هنوز ندیده ایم آن مهربانتر از پدر را... خودتان بگوئید کجا به دنبالتان باشیم؟ لَيْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوَي بَلْ أَيُّ أَرْضٍ تُقِلُّكَ أَوْ ثَرَي أَ بِرَضْوَي أَوْ غَيْرِهَا أَمْ ذِي طُوًي "اي كاش مےدانستم خانه ات در كجا قرار گرفته....بلكه مےدانستم كدام زمين تو را برداشته، يا چه خاكي؟ آيا در كوه رضوايی يا در غير آن، يا در زمين ذی طوا؟" ... 💔 ‍... 💕 @aah3noghte💕
💔 تآ آنجا که یادم میآید ما بودیم جمعھ بود امآ تو نبودۍ...! حسرتم اما از آن روزیست که جمعھ باشد،تُـو باشۍ، مآ نبآشیم ..! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 #قرار_عاشقی خوشا به حال فرشهای عاقبت به خیر ‌حرم... #اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب عــــهــــد کــــمـــیـــل کتاب زندگینامه شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار با نام (عهد ک
💔 #معرفی_کتاب داستان این کتاب در ارتباط با زنی به نام #زینت است که در مقطعی از زندگی به واسطه عدم حضور پدر در بالای سرش و دوری از خانواده، به بیراهه کشیده می‌شود. این کتاب چندین شخصیت دیگر نیز دارد که یکی پسری به نام #کمال است و دیگری پدرش که #حاج‌امین نام دارد. کمال شخصیتِ به شدت معصوم این داستان است که به واسطه همین صداقت، مورد لطف خدا قرار می‌گیرد و پدرش شخصیتی مخالف او است که در طول داستان درگیر اتفاقات مختلفی می‌شود. شاید خواندن همین چند خط برای فهمیدنِ سیر کلی داستان این کتاب کافی باشد، ولی این تنها بخشی از ماجرای پرپیچ و خم و جذاب این کتاب است. داستانی که مخاطب را وادار می‌کند تا کتاب را زمین نگذارد و یک نفس تمام 396 صفحه این کتاب را بخواند.            «طوفان دیگری در راه است» فقط یک رمان نیست، بلکه می‌توان آن را یک کتاب #آموزش_اخلاق نیز دانست. سیدمهدی شجاعی قصه‌ای را روایت می‌کند که در آن یک زن رقاصه، به واسطه توبه و بازگشت به درگاه خداوند به مراتبی از ایمان می‌رسد که #باطن_افراد را می‌خواند. ابتکار نویسنده از پیوند زدن سرنوشت یکی از شخصیت‌های اصلی داستان به زندگی #شهیدمصطفی_چمران و گریز کوتاه او برای معرفی فشرده شخصیت چمران، داستان را خواندنی‌تر کرده است. «طوفان دیگری در راه است» یک قصه معمولی نیست، شاید به همین خاطر باشد که تاکنون بیش از 9بار تجدید چاپ شده است و وظیفه این کار همچون دیگر آثار سید مهدی شجاعی برعهده انتشارات «کتاب نیستان» بوده است. #سیدمهدی_شجاعی #کتاب_خوب_بخوانیم 💕 @aah3noghte💕
💔 مـن عـاشقـم کـه هـیچ نمـیترسـم از سـقوط! "دکـتر نـوار قلـب مـرا بـا وضـو بـگیر"؛ دنـدانـه هـای سیـنِ #حسـین اَنـد ایـن خـطوط.... #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #آھ‌ارباب #آھ‌زینب #آھ_ڪربلا #اللهم‌ارزقنازیارت‌الحسین‌علیه‌السلام #السلام‌علیڪ‌دلتنگم💔 💕 @aah3noghte💕
💔 یڪ عده اُمل و خشڪ مغز هستند .. ڪھ باید آنهارا پرستید😳😏 اونایی که در مسیر خانه تا دانشگاه نگاهشان، ناموس دیگران را سایز نمیڪند... آنقدر افراطے هستند ڪه جواب لبخندِ دختران را با اخم غلیظ میدهند...😡 چشمهایشان یا سنگ فرش زمین را متر میکند یا ابرهای آسمان را میشمارد☁️ اینها همان پسران و هستند ڪھ در دوران مجردی از بین تمام زنان دنیا یک مادرشان را دیده اند و یک خواهرشان😬 چون به قول افراد روشنفکر😏 آنقدر سرشان را پایین میندازند ڪھ بینی شان در یقھ های بستھ و مردانه شان فرو میرود❣ چهره شان دیدنے است زمانے ڪھ دنبال عروس خود به آرایشگاه میروند... لحظه ای ڪه سرخ میشوند ....☺️ چشمشان به قدر ته فنجان باز میشود... خیره خیره به نیمه وجودشان نگاه میکنند... و لذت میبرند از دیدن ! باید اینها را پرستید❣ چون ذره ذره احساس خود را در مشت حفظ کردند تا هر وقت زمانش رسید تقدیمش کنند به ... عقب مانده اند دیگر!! در موبایلشان دفترچه سیاه شده ای از شماره های بهترین دختران دانشگاه و شهر را ندارند اخر هفته با ماشین دودر و صندوقے پراز به شمال نمیروند... پاتوقشان یڪ فوتبال و استخر دسته جمعی با تعدادی مثل خودشان است.. بنظرم همینها میشوند 👌 ازهمینها باید را توقع داشت..💕 مابقی دیدشان باز است به غیرت میگویند ... ... بعداز مراسم، همین ها شنل سر عزیزشان میندازند تا اجازه ندهند کسی در دارایی و عشقشان شریک شود حتی به قدر یک ... همین هایی ڪه همسر خود را میدانند و در دل یقین دارند: زیباترین دختر شهر همینی است ڪه دامن لباس سفیدش را در مشت ظریف خود فشرده و در مقابلم چرخ میزند.. فکر میکنند خدا فرشته ای را در کادو پیچیده و تقدیمشان کرده❣ شک ندارم ڪسے ڪه خودش رادر جهنم گناه و الودگی اطراف خود حفظ کند ... خداوند زندگی اش را میسازد... را همین ها به خوبی لمس میکنند چون تجربه اش میکنند در کنار ... صدها خاطره ندارند از و ارزان قیمت.. مِموری ذهنشان را خالی و نگه داشته اند تا اولین خاطراتشان با همسر شرعی شان درست بشود باید این موجودات را پرستید..👌 ‍... 💕 @aah3noghte💕
💔 سید حسن نصرالله : حضرت آقا گفتند ، هرگاه احساس خستگی کردی و یا احساس سختی داشتی ، توصیه می کنم که این راه را امتحان کنی وارد یک اتاق شو و برای مدتی حتی پنج یا ده دقیقه یا ربع ساعت با خود خلوت کن و با خداوند متعال سخن بگو.. ما اعتقاد داریم که خداوند حضور دارد ، می شنود ، می بیند و می داند و او قادر و غنی و حکیم است.. یعنی همه آنچه را که ما بدان احتیاج داریم ، خداوند داراست ، پس با او سخن بگو.. . ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم 💚تسبیح💚 رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
💔 _ بنظرت یعنی چی؟؟😉 من زبانم بند اومده بود.به سختی گفتم: _تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم.. ایشون دلش نمیخواست بهم بده.. یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! 😁🙈براش خواب الهام و هرچه بین من وحاج مهدوی بود تعریف کردم.او با ناباوری وشوق بی اندازه حرفهامو گوش میکرد..اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت! 🍃🌹🍃 زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند.اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز☺️☺️ به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید: _هنوز آماده نشدید چرا؟!!😟 ما با شرمندگی 😄🙈خندیدیم.اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری وچادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت: _بهت حسودیم میشه!😇 پرسیدم:_چرا؟!☺️ او گفت: _چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام و تو دل حاج مهدوی پرکنی..😍و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده..😉 واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو..باید یک دفعه سرو کله ت پیدا میشد و منو از غصه ی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی!😊تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی! به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم.با اضطراب پرسیدم: _بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟😟 او خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: _اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال وتسبیحش و ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!😂😍 بلند خندیدم..😂او هم میخندید. 🍃🌹🍃 با روی شاد وگشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دورسرم پول چرخوند ☺️و برام آرزوی خوشبختی کرد.حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد! 🍃🌹🍃 راس ساعت هشت 🕗شب زنگ خانه رو زدند.من دست وپام رو گم کرده بودم.با هول و ولا از خانوم ها پرسیدم:🙈 _من چیکار کنم؟الان باید همینجا باشم؟ خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود.او با دیدن حالم خندید وگفت:😁 _برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا.. حاج احمدی با او مخالف بود. _نه خانوووم..چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..☺️ در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند. تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود.ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.💙مادر حاج مهدوی زنی با قد متوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد دارد.و 💜حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره ای آرام و دوست داشتنی داشت.. اما ❤️💓رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا 💐پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد.او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود.. رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد. فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو..🙈یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم وبه اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونه های سرخ از شرم، نگاهی🙈👀 گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد.دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند.دنبال فاطمه گشتم.چطور حواسم نبود اوکنارمه.. سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد.خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم. همه مشغول گفت و گو وتعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود.💖 هر از گاهی از غفلت دیگرون استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهره ی حاج مهدوی می انداختم و زیر لب قربان صدقه اش میرفتم.👀🙈☺️ او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه.این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟!مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!😧 ادامه دارد… 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 کمتر از چهارماه مانده تا انتخابات مجلس زمینه را برای و آماده کنید.. انقلابیون عزیز؛ افراد و و و و و شهرتان را تشویق به شرکت در انتخابات کنید و برای رفتن به مجلس با تمام وجود از آن ها حمایت کنید.. سخنرانی اراک - در تاریخ ۹۸/۵/۱۸ 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ⭕️ میهمان برنامه برای اینکه پاسخ مجری را ندهد خودش را به خواب می زند تا حدی که صدای خُروپوف هم تولید میکند! ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 فرمان صادر شد نیروهای مسلح با فتنه مقابله کنند! نیروهای مسلح باید مراقب فتنه باشند و آرایش و آم
💔 احتمال وقوع فتنه ۹۸ در اواخرِ سال ۹۷ ، رهبر انقلاب این گمانه را مطرح کردند که چه‌بسا دشمن، قصد داشته باشد که در سال۹۷، عملیاتِ فریب انجام دهد و عملیاتِ اصلیِ خود را در سال۹۸ به اجرا گذارد. اینک در نیمۀ دوّمِ سال۹۸، ایشان نخستین هشدارِ صریحِ خویش را دربارۀ احتمالِ وقوعِ فتنه، مطرح کردند: نیروهای مسلّح و نیروهایی حافظِ امنیّت، مراقبِ «فتنه» باشند. قرآنِ کریم در یک‌جا می‌فرماید: «اَلفِتنَةُ اَشَدُّ مِنَ القَتل»، و در جای دیگر می‌فرماید: «اَلفِتنَةُ اَکبَرُ مِنَ القَتل». «اَشَدّ» یعنی سخت‌تر، «اَکبَر» یعنی بزرگ‌تر. کُشتار، نامطلوب است، امّا فتنه از آن بدتر است. اگر فتنه از قتل، بدتر است، پس نیروهایی که حافظِ امنیّت هستند، باید آرایش و نظمِ لازم را برای «مقابلۀ با فتنه» بگیرند و آمادگی‌های خودشان را برای فتنه هم، باید حفظ بکنند (در دیدارِ دانشجویانِ دانشگاه‌های افسریِ ارتش؛ 8 آبان ۱۳۹۸). ❤️ ۹۸ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ شهید، نظر مےکند به #وجه_الله برای شهید شدن مواظب چشمانت باش.... #شهید_محم
💔 ⁉️ فقط از خدا بترسید نه از خلق خدا (بخاطر جایگاه شغلی و مادیات دنیا)، یاور مظلومین باشید و به کسی ظلم نکنید 💞 @shahiidsho💞
💔 خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام؟ بی قرار تو و چشمان خمارت شده ام؟ خبرت هست دلم مست حضور تو شده؟ عاشق و شیفته ی زنگ صدایت شده ام؟ خبرت هست که باران بهارم شده ای؟ چون پرستوی مهاجر نگرانت شده ام؟ خط به خط زندگی ام پر شده از بودن تو خبرت نیست و شادم که فدایت شده ام ... 💕 @aah3noghte💕
💔 امشب نماز باران می خوانم ودوست دارم رنگین کمان فردا زیباترین نشانه ی آن باشد. بازهم مثل همیشه رگبارهای درد خوابم را می رباید ومن منتظر گلواژه های شفا هستم . امشب بر لوح دلم نام رضا را می نویسم وآارمشی ناب مرا درآغوش می کشد وصدای بال کبوتران حرم لالایی یادم می شود. به سکانی می روم که خدام مقدس بودنش را درسازها می نوازند . آهو بره ای می شوم که صیاد ها ی درد دور وبرم را گرفته اند .می ترسم .همه جا تاریک می شود  وناگهان نور سبزی چشمانم رانوازش می دهد،ناجی عاطفه ها دستم را می گیرد وبال هایی ازجنس لطافت به من می بخشد،باهم پرواز می کنیم. و وقتی که در دریای شادی غوطه ور می شوم،می فهمم رضا یعنی تسکین تمام دردها! بالم شکسته بود و هوایی نداشتم از دست روزگار رهایی نداشتم ‌ گفتم مگر امام رضا چاره‌ای کند‌ ای وای اگر امام رضایی نداشتم ... 💕 @aah3noghte💕