eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 #احمقی_به_نام_هانیه پدرم که از#داماد_طلبه اش متن
💔 قسمت هشتم ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم برای جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ _شرمنده ، کاش زودتر اطلاع می دادید من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود خانم خوش سلیقه است فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره حیطه ایشونه اگر کمک هم خواستید بگید ، هر کاری که بود، به روی فقط لطفا باشه اشرافیش نکنید!!😅 مادرم با چشم های گرد و بهم نگاه می کرد،😳 اشاره کردم چی میگه ؟ از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با خودت بخر،😉 هر چی می خوای دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با بیشتری گفت: علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکانش دادم چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید دو تا خانم و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ای اجازه بگیرن برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت شما باید راحت باشی باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده یه ساده یه شام ساده حدود 60 نفر مهمون پدرم بعد از خونده شدن و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوان آرام، طبع و بود...😍 ...... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی تازه از سربازی برگشته بود حدود ۲۰سالش بود که اومدن خواستگاریم...💕 هنوز کاری ه
💔 ۲۸ مرداد ۵۹ صدیقه خسته از مداوای مجروحین، با دوستانش نشسته بود که نفوذی منافقین، با شلیک گلوله او را از پا درآورد... محمود، نامزد صدیقه بود و بعد از شنیدن خبر شهادت او به دوستانش گفت: "بچه ها! منم دیگه عمری نخواهم داشت! شاید خواست خدا بود که ما در دنیای دیگری بسته شود💍" حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹ ، فرمانده اطلاعات سپاه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت. او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد.... و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از ۲ ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود... ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب خاص مذهبی_شھدایی را اینجا بخوانید
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیمـ
💔 همسرم پسر عمه ام بود. آبان ۹۱ کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با عروسی برگزار شد. واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به و آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم. شب آخر به همسرم گفتم : نمیدونم زمان عملیات چه شبیِ، اما بشین برات حنا ببندم. رو مبل کنار بوفه نشست و موها، محاسن و پاهاش رو حنا بستم. مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت. اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم میخوام یادگاری بمونه. گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدن. اون شب تا صبح خوابم نمیبرد وبه همسرم که خوابیده بود، نگاه می کردم تا ببینم نفس میکشه. ساعت۴صبحانه آماده کردم و وقت رفتن۳بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو هیچو‌قت فراموش نمی کنم . موقع خداحافظی گفت : «دلم رو لرزوندی اما ایمانم رو نمیتونی بلرزونی»😉 بعد از شبی که در بود، ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و حلالم کنه همسرم همیشه پاییز رو دوست داشت و بهترین اتفاقات زندگی‌ اش در رقم خورد. . صبحی که میرفتن. گفتم کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره. دوباره ته دلم می گفتم نه، بخدا راضی نیستم درد بکشه و رو راحت بیان میکردن. قبل رفتن گفتن : فرزانه! من پشت تلفن نمیتونم جلوی دوستام بگم 💖💖 چیکار کنم؟ گفتم : تو بگو یادت باشه،من یادم می افته. موقع پایین رفتن از پله ها می گفت : یادت باشه، یادت باشه. ... 💕 @aah3noghte💕