eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ بسم الله النور قسمت 2⃣2⃣1⃣ افسانه آدم های واقعی ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ... بدون اينکه درصد بالای ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ... ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ... يه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ... ـ کنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحرير و کتابه ... و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اکثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت که براي من آشنا نبود ... پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي که روش چيزي نوشته شده بود ... و .... محو ديدن اونها بودن که از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون کشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران که روي قاب چوبي کوچکي نقش بسته بود ... ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ... خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريک ... مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه کرد ... ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ... وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب کنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ... ـ مگه چي روش نوشته؟ ... ـ يا اباعبدالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ... ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ... در جواب نه ... سري تکان داد ... ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از کلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ... يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي که با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ... تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ... روحيه هاي گرم و صميمي ... از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي که اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينکه چه کسي اول از اون عبور کنه از هم سبقت مي گرفتن ... باز کردن راه براي اون نفر پشت سري که شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ... پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالي که اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ... اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان که مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي کنن ... با اين تفاوت که داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
✨ بسم الله النور قسمت 3⃣2⃣1⃣ زمزمه سلام پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي کنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده کرديم ... ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نکرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شکل گرفته بود ... آياتي که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احاديثي که مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي کرد ... و از طرفي، تصوير تيره و سياهي که از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان ... يازده سپتامبر ... بمب گذاري و کشتن افراد بي گناه ... سرم ديگه کم کم داشت گيج مي رفت ... سعي مي کردم هيچ واکنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ... و با دید تازه ای به اسلام و حقيقت نگاه کنم ... نه براساس چيزهايي که شنيده بودم و در موردش خونده بودم ... بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضي از افکار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و حالا که عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ... چيزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ... اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور که به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي کردم ... ولي در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي که گاهي گيج مي شدم ... ' الان کدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از کدوم طرف جانبداري کنم؟ ... کدوم طرف داره درست ميگه؟ '... و حقيقت اينجا بود که هر دو طرف اين ميدان جنگ، خودِ من بودم ... شرط هاي ثبت شده در وجودم، که گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراک و حقيقت از دست مي دادم ... و باورهايي که در من شکل گرفته بود ... و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ... که عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي کرد ... داده هاي شرطي و ثبت شده اي که پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ... تنها چيزي که در اون لحظات کمکم مي کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ... کلماتي که خط باريکي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم کرد و رفت ... و من، انساني که با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا مي کردم ... صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ... ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينکه ... چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم ... سعي کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالي کنم ... شايد آرامش نسبي کمکم مي کرد کمي واضح تر به همه چيز نگاه کنم ... هواپيما که از حرکت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ... در حالي که هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود ... اين بار مرتضي راننده نبود ... 2 تا ماشين گرفتيم ... يکي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ... در مسير رسيدن به هتل، سکوت عميقي بين ما حاکم بود ... سکوتي که از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي کرد ... تا اينکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ... هر چه به هتل نزديک تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم کمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل مجذوب دنياي مقابل ... مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ... و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ی تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، که شايد فقط چشم هايي کنجکاو و تيزبين، متوجه اين حرکات آرام مي شد ... اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ... بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديک ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ... سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ... مرتضي که براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استيک هايي که خريده بودم ... به اون سکوت و تنهايي احتياج داشتم ... نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔 اینجاست که امریکا می فهمه تحریم کردن ما بزرگترین اشتباهشان بوده😁😁😁😁 ... 💞 @aah3noghte💞
مناجات شعبانیه(2).mp3
12.37M
💔 مناجات شعبانیه با صدای محسن فرهمند ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🌹گوشه ای از زندگانی حضرت علی اکبر(ع)✨ حضرت علی اكبر (ع) فرزند ابی عبدالله الحسین (ع) بنا به روایتی در یازدهم شعبان، در مدینه منوره دیده به جهان گشود. پدر گرامی‌اش امام حسین بن علی بن ابی طالب (ع) و مادر محترمه اش لیلی بنت ابی مرّه بن عروه بن مسعود ثقفی است.  درباره شخصیت علی اكبر (ع) گفته شد، كه وی جوانی خوش چهره، زیبا، خوش زبان و دلیر بود و از جهت سیرت و خلق و خوی و صباحت رخسار، شبیه ترین مردم به پیامبر اكرم(ص) بود و شجاعت و رزمندگی را از جدش علی ابن ابی طالب (ع) به ارث برده و جامع كمالات، محامد و محاسن بود. ✅سن حضرت علی اکبر (ع) درباره نقل قول‌های متفاوتی که ازطول عمر حضرت علی اکبر (ع) وجود دارد، گفت: سید الشهدا فرموده اند: اگر خداوند ۱۰ فرزند هم به من می‌دادند، اسم همه آن‌ها را علی می‌گذاشتم. از سویی اکبر یعنی بزرگتر و با توجه به این نکته می‌توان متوجه شد که حضرت  علی اکبر (ع) فرزند بزرگ امام حسین (ع) بودند. وی افزود: در مورد سن دقیق حضرت هم نقل شده است ثمانیه عشرین؛ البته عده‌ای هم می‌گویند ثمانیه عشر که درست نیست و حضرت ۲۸ سال سن داشتند.✓ ✅ازدواج حضرت علی اکبر (ع) بهاری در این باره اظهار داشت: در مورد ازدواج حضرت در برخی زیارات نقل شده است: (السلام علی اولادک) یعنی حضرت علی اکبر (ع) علاوه بر این که ازدواج کرده بودند، فرزند هم داشتند و در برخی مقاتل هم آمده که فرزندان او در کربلا و در زیر مرکب‌ها به شهادت رسیده‌اند. البته قول ضعیفی هم وجود دارد که می‌گوید حضرت علی اکبر (ع) ازدواج نکرده است، اما با توجه به آنچه گفته شد احتمال آن خیلی ضعیف است. حجت‌الاسلام بهاری در خصوص ارزش و جایگاه آن حضرت در بین خانواده تصریح کرد: وقتی علی اکبر (ع) خواست وارد میدان جنگ شود، اهل خیمه خواستند با گرفتن عبا و عمامه او مانع رفتن او به میدان جنگ شوند اما امام حسین (ع) فرمودند: دع علی اکبر؛ یعنی علی اکبر را ر‌ها کنید: (علی ممسوس فی ذات الله) علی مجنون و سرگشته ذات الهی است. حضرت سکینه دختر امام حسین (ع) فرموده‌اند: ما در کربلا در سه زمان پدرمان را به حال مرگ دیدیدم؛ یک‌بار زمانی که علی اکبر (ع) می‌خواست به میدان برود. دوم زمانی که او طلب آب کرد و سوم زمانی که او بالای سر برادرم علی اکبر (ع) قرار گرفت. منبع؛ باشگاه خبرگذاری جوانان ولادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از 
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
💔 شهادت خوب است، اما تقوا بهتر... تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند! .... 💞@aah3noghte💞
💔 : «هم فعالیت اقتصادی و هم پروتکل‌های بهداشتی قابل اجراست.» ساختار این جمله برایتان آشنا نیست؟ سال ۹۲ هم میگفت: «هم سانتریفیوژ باید بچرخد، هم چرخ زندگی مردم» پس از هفت سال هیچ‌کدام نمی‌چرخد! 👈 برای امروز هم این عبرت تاریخی را در نظر بگیرید، کدام برقرار باشد، یا ؟ *علی قنبری* ... 💞 @aah3noghte💞
شانہ هایش ز بس مودب بود دومـین تـکیہ گاه زیـنـب بود
💔 امام آب گوارا بر تشنه لبان است امام همان آتش افروخته بر فراز بلندی هاست امام همان محل گرمی است که سرمازدگان به گرمای آن پناه میبرند و او به آنان حرارت و گرمی می بخشد کلام امام رضا در وصف مهدی امت ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اگر جواد بود... پای ثابت تمام کارهایی بود که الآن بچه های مدافع سلامت انجام می دهند... مگر نه اینکه آن روزگاری که دشمن تا نزدیکی مرزهایمان آمده بود، خارج از مرز جغرافیایی، جانش را کف دست گرفت و شد سپر بلای ما در برابر داعش... اگر بود این روز و شب هاهم دل توی دلش نبود که یک جای کار را در دست بگیرد که نگذارد حرف زمین بماند اگر ما این روزها بود، خودش یک پا می شد دلمان خوش است که دعای خیرش، همراه مان است . . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 خدای من😍 کارم را چنان‏که سزاوار آنى بر عهده‏ گیر خدایا به سوى من با فضلت بازگرد🙏 به سوى گناهکارى که جهلش سراپایش را پوشانده😔 خدایا گناهانى را در دنیا بر من پوشاندى، که بر پوشاندن آن در آخرت محتاج ‏ترم🙏 گناهم را در دنیا براى هیچ یک از بندگان شایسته‏ ات آشکار نکردى، پس مرا در قیامت در برابر دیدگان مردم رسوا مکن🥀 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ڪار من رد شدہ از حسرت و دلتنگی چون دل نمانده ست ، پس از آن ڪه از اینجا رفتی . . .🕊 ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از 
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه به یاری خدا پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
Nimeshaban1397-A095.mp3
5.86M
💔 🔊 👤 با صدای علی "تو ای عشق و ای تمام وجودم" 🔖 ویژه ایام ... 💕 @aah3noghte💕
مناجات شعبانیه(2).mp3
12.37M
💔 مناجات شعبانیه با صدای محسن فرهمند ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خبرنگاران به نوبت سوال میکردند یکی پرسید شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ علی اکبر گفت:ما برای اسلام میجنگیم تا هر زمان که اسلام در خطر باشد سپس آستین‌ها را بالا زد و رفت،خبرنگاران حیران ماندند همانطور که می رفت برگشت لبخندی زد و گفت:نماز!دارند میگویند ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ بسم الله النور قسمت 4⃣2⃣1⃣ خواب یا ...؟ مرتضي که از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ... تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت استيک ... چيزهايي که نوشته بودم و به دیوار چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ... ـ کي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ... ـ زمان زيادي نيست ... و نگاهش برگشت روي ديوار ... ـ اينها چيه؟ ... به ديوار بالاي تخت اشاره کردم ... ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست که اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهايي که تو بهم گفتي ... وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست که به ذهن خودم رسيده ... سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست که توي ذهنم شکل گرفته ... چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به ديواري که حالا همه اش با کاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود نگاه کردم ... ـ فکر کنم نوت استيک کم ميارم ... بايد دوباره بخرم ... با حالت خاصي به کاغذها نگاه مي کرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ... ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ... ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي کار مي کنيم خیلی از این شیوه استفاده مي کنيم ... البته نه به اين صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول که داشتم روي اسلام تحقيق مي کردم به کار گرفتم ... کمک مي کنه فکرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه کافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت مي تونه گولت بزنه ... با تعجب خاصي بهم نگاه مي کرد ... طوري که نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ... ـ اينهاش حرف خودم نيست ... یکی از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراک ... با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار کرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد رمضان ... ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه کنم؟ ... سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ... ـ الان که داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم افتاده ... يه بسته از نوت استيک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال هايي که هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي کرد و مطالبي که لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ... مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ... در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با کار ديگه اي مشغول ... غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد ديدم بدون اينکه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي روشن خوابيده ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ... حالا ديگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن مي کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هايي که درست بالاي سر تختم به ديوار چسبيده بود ... خواب يا کار؟ ... سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمي بود ... و گذشته از اون، در يک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديک مي شد ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
✨ بسم الله النور قسمت 5⃣2⃣1⃣ صدایم را می شنوی؟ ـ ديشب اصلا نخوابيدي؟ ... ـ نه ... حدودا دو ساعت پيش، تمام مطالبي رو که در مورد رمضان بايد مي نوشتم تموم شد ... از جا بلند شد و کليد رو زد ... نور بدجور خورد توي چشمم و بي اختيار بستم شون ... ـ توي اين تاريکي که چشم هات رو نابود کردي ... دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم هاي خو گرفته به تاريکي، حالا در برابر نور مي سوخت و به اشک افتاده بود ... تا لاي اونها رو باز مي کردم، دوباره خيس از اشک مي شد و پايين مي ريخت ... همون لحظات کوتاهي که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نيمه باز نگهدارم ... خستگي اين 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... ديگه خروج مرتضي رو از دستشويي نفهميدم ... ساعت نزديک 10 صبح بود ... اولين تکاني که به خودم دادم، دستم با ضرب به جايي خورد ... نيمه خواب و بيدار بلند شدم و نشستم ... مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جاي اينکه درست بخوابم، همون طور پايين تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ... با اون چشم هاي گيج و خمار، توي اتاق چشم چرخوندم ... مرتضي نبود ... يه يادداشت زده بود به آينه ... ـ براي زيارت رفتيم ... بعد از اون هم ... نوشته رو گذاشتم روي ميز و رفتم دوش بگيرم ... شايد اين گيجي و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بيداري ... فقط 6 ساعت خواب ... بيرون که اومدم هنوز خستگي توي تنم بود اما ديگه کامل هشيار شده بودم ... برگشتم پاي نوشته ها ... ـ سخن خدا : "روزه براي من است و من پاداش آن را مي دهم"... ـ" دعاي شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مي شود"... ـ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ... ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواري و نگرفتن روزه از سپاه جهل ... ـ هر کس عمدا يک روز رو روزه نگيرد ... بايد در کفاره اين کار ... يا بنده اي را آزاد كند ... يا دو ماه پي در پي روزه بگيرد ... و يا شصت فقير و مسكين را اطعام كند ... ـ امام صادق(ع) : هر كس يك روز از ماه رمضان روزه خوارى كند از ايمان خارج شده است ... ـ ..... نگاهم رو از يادداشت ها گرفتم ... مي خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ... چشمم افتاد به يه بخش ديگه ... مرتضي يه بخش هايي از سوال ها رو جدا کرده بود ... و چسبونده بود به شيشه پنجره ... جواب هايي رو از احاديث که به ذهنش مي رسيد ... يا پاسخ هاي خودش رو توي برگه هاي جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ... رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خيره شدم ... ـ پيامبر: هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد ... ـ امام صادق: آنگاه که روزه مى گيرى بايد چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (يعني از گناه پرهيز کني) ... ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادي نيست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس يا گناه در حق ساير انسان ها ... مثلا ... ـ پيامبر: رمضان ماهي است که ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش آزادي از آتش جهنم .... درهاي آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مي شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد .... براي لحظاتي چشمم روي سخن آخري موند ... 'خدا که به مردم گفته درب هاي رحمت و راه رسيدن به خدا بسته نيست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو مي پذيره ... پس منظور از درهاي آسمان چيه؟' ... و ده ها سوال ديگه ... بی اختیار، وحشت، وجودم رو پر کرد ... ترسيدم اگه بيشتر از اين بخونم يا پيش برم ... همين باور و چيزهاي اندکي هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اينکه هنوز پيدا نشده ... دوباره گم بشم ... توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسير نگاهم، چشمم به گنبد طلايي رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ... ـ صداي من رو مي شنوي؟ ... ⏪ ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞 ارسال داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
💔 بردار حرز خود از درب حرم بهایی! لطف و کرم ندارد در مشهد انتهایی در را بروی جسم مجنون اگر ببندی کی می توان ببندی درب دل هوایی .... 💕@aah3noghte💕