💔
#دلشڪستھ_ادمین 💔
رسیده ام به حس برگی که میداند
بادازهرطرف که بیاید
سرانجامش افتادن است
دستانم به سوی آمین تو گشوده شده
نگذار این برگ خشکیده
در این تندباد، رها شود
#رفاقتانه_دعایم_کن
#شهیدجوادمحمدی
#آھ...
💕 @Aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #فـــــراری۲ ولی #محمدرضا_یراق_زاده تصمیمش را گرفته بود. او توبه کر
🕊✨🕊✨
✨🕊✨
🕊✨
✨
#لات_های_بهشتی
#شهید_مدافع_حرم١
مسئول #شکنجه اسرای ایرانی بود .😐
یکی از برادرهایش در جنگ ایران و عراق کشته شده بود و برادر دیگرش اسیر بود . خودش هم بچه دار نمےشد...
کینه عجیبی از ایرانےها داشت و آنها را مقصر همه مشکلات خودش مےدانست.😶
اسمش «کاظم عبد الامیر مزهر النجار »بود معروف به #کاظم_عبدالامیر.
تنها ویژگی خوبی که داشت این بود که #شیعه بود .☺️
بین اسرا از همه بیشتر حجه الاسلام #ابوترابی را شکنجه مےکرد.😒
هرچند خانواده اش به روحانیون و سادات احترام مےگذاشتند، اما حاج آقا ابوترابی ، برایش در حکم یک اسیر بود نه یک سید روحانی .😟😐
تا اینکه...
یک روز کاظم وارد اردوگاه شد و رو به آقای ابوترابی گفت :
«بیا اینجا کارت دارم.»
فکر کردیم دوباره شکنجه و...😨 اما از آن روز رفتار کاظم با همه اسرای ایرانی تغییر کرد 😮 و حتی بسیار آقای ابوترابی را احترام مےکرد....
علت این تغییر رفتار را از حاج آقا ابوترابی پرسیدیم، گفتند:
"کاظم به من گفت:«خانواده من شیعه هستند و مادرم بارها سفارش #سادات را به من کرده بود و بارها گفته بود مبادا ایرانےها را اذیت کنی"...😡😠
#ادامه_دارد...
#اختصاصے_کانال_آھ_٣نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چون کویری ڪہ به دل غصهی باران دارد دوریات داغ بزرگیست ڪہ جریــان دارد ... #وداع #شهیدمحمدت
💔
در مراسم وداع، مرتب صلوات مےفرستاد
فردایش که پرسیدند چرا آن روز فقط صلوات مےفرستادی گفت:
"آنروز فقط ✨نور✨ مےدیدم، بےاختیار صلوات مےفرستادم"....
همسر #شهیدمحمدتقی_سالخورده
#وداع
#صلابت
#آھ...
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهارم: خشونت از نوع درجه
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پنجم :
زندگی در خیابان
شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون 😒..
شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم …
دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن😣
اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم😰 …
توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم 😣…
تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … .
با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی …
اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت …
دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😰😨
کم کم حرفه ای شدیم😏 … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم …
تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد 😒… کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید …
توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .😱
بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_پنجم : زندگی در خیابان
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_ششم :
این تازه اولش بود
یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد♨️ … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن💰 …
قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم 🤓… پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … 🤗و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم …
جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .🌧⛈
اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .🌪
.بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود😌 … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …😰
یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .😑
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود …
ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …😟
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
❁﷽❁ 💔 عمریست که سرنوشتِ ما دستِ شماست پاکیزگیِ سرشتِ ما دستِ شماست "یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه"
از سفر آمده ای خسته ی راهی بانو
زنده کن وادی ما را به نگاهی بانو
ما اسیریم و فقیریم و یتیم ای مهتاب
دختر حضرت موسی دل ما را دریاب
قم کویر است کویری که تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد
آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید
که اویس قرنی هم به محمد (ص) نرسید
عاقبت حضرت معصومه (س) به مشهد نرسید
به تماشای خدا آمده بود اما حیف
او به دیدار رضا آمده بود اما حیف
قصه این بود و به وصفش قلم ما در ماند
داغ دیدار برادر به دل خواهر ماند
ماند تا پنجرهٔ باغ ارم وا باشد
حرم او حرم حضرت زهرا باشد
تا که ما روضهٔ بسیار بخوانیم در آن
روضههای در و دیوار بخوانیم در آن ...
#سید_حمیدرضا_برقعی
#آھ...
🏴 @aah3noghte🏴
💔
مادر گفت:
نرو، بمان!
دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد....
گفت:
چشم. هر چه تو بگویی فقط یك سوال!
میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادر چیزی نگفت...
فقط با اشك بدرقه اش كرد....
#شهیدجواد_رحمانی_نیکونژاد
شهادت،شهریور ۱۳۶۲
سردشت، درگیری با گروهک های ضدانقلاب
#آھ...
💕 @aah3noghte💕