شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۴ به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم: "شهیدی به نام مهیار
🕊🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ژوان_کورسل۱
تنها شهید #اروپایی دفاع مقدس
یک نفر بود مثل بقیه آدم ها. موهای بور داشت و ریشی کم پشت و نرم و حدودا ۱۷ ساله.
پدرش مسلمان بود و از #تاجرهای مراکشی و مادرش، فرانسوی مسیحی .
با چند نفر از ما ایرانی های کانون پاریس رفت و آمد داشت اما نه زیاد...
یک بار که با پدرش به مراکش رفت، مسلمان شد.
اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، یکی از سخنرانی های ترجمه شده امام خمینی را گرفت و خواند...
خوشش آمده بود.
محال بود زیر بار حرفی برود که مستدل نباشد اما وقتی حق بودن چیزی برایش معلوم می شد محال بود از حق، دفاع نکند...
بعد از مدتی رفت و آمدش با ما دانشجویای ایرانی بیشتر شد. غروب شب جمعه ای مسعود لباس پوشید به "دعای کمیل" برود.
ژوان پرسید کجا می روی؟
گفت: دعای کمیل
پرسید:
"دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام"؟
رفتیم
ژوان چون مراکشی بود، عربی را خوب می فهمید. با مسعود آخر مجلس نشستند و معلوم نشد سخنان امیرالمومنین با دل این پسر چه کرد که پنجشنبه هفته بعد، از ظهر آمد و گفت: برویم دعای کمیل!!
گفتیم:
"باید تا شب صبر کنی"... و او بیقرار، صبر کرد.
چند روز بعد دیدیم موقع نماز خواندن دست هایش را روی هم نگذاشته و مـُهر استفاده مےکند. شصتمان خبردار شد که #شیعه شده...
برای شیعه شدنش جشن گرفتیم. وقتی پرسیدیم چه کسی تو را شیعه کرد گفت:
"دعای کمیل علے ع. برای همین مےخواهم اسمم را علی بگذارم"...
مسعود گفت:
"نه بگذار شیعه بودنت یک راز بماند بین تو و خدا و امیرالمومنین ع".
گفت:
"پس اسمم را مےذارم کمال".
چه زیبا...
مسیحی بود، مسلمان شد، حالا هم شیعه آن هم در حالی که فقط ۱۷ سال داشت...
مادرش از دستمان شاکی بود. مےگفت: "شما پسرم را منحرف مےکنید".
بچه ها به کمال گفتند چند وقت مادرش را به کانون ببرد. بلاخره مادرش را آورد و او هم وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
یک روز کمال به مسعود گفت: "مےخواهم بروم ایران، طلبه شوم"...
آن زمان دبیرستانی بود. مسعود گفت:
"برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"...
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۱ تنها شهید #اروپایی دفاع مقدس یک نفر بود مثل بقیه آ
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ژوان_کورسل۲
مسعود وقتی شنید کمال مےخواهد به ایران برود و درس حوزه بخواند، گفت:
"برو پی کارت. تو اصلا نمےتونی توی غربت زندگی کنی. برو درست رو بخون"...😒
کمال دیگر چیزی نگفت اما چند ماه بعد یک روز آمد و گفت:
"قرار شده برم عراق و از راه کردستان قاچاقی برم قم"....😅
داشتیم شاخ در مےآوردیم!😳
مسعود گفت:
"تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی"...😏
خیلی اصرار داشت برود. بلاخره با سفارت ایران صحبت کردند و آنها هم از مدرسه علمیه ای در قم، برایش پذیرش گرفتند...سال ۶۳ پذیرش شد.😐
ظرف پنج، شش ماه به راحتی فارسی صحبت مےکرد
نمےگذاشت یک دقیقه از وقتش ضایع شده و به هدر برود.😇
خیلی راحت مےگفت:
"من کار دارم... شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه؟؟ برید سر درستون منم باید مطالعه کنم... چه معنا دارد آدم کارهایش روی نظم نباشد"؟!😌
کتاب "چهل حدیث" و "مساله حجاب" را به زبان فرانسه ترجمه کرد.🙃
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمومنین ع روی او بماند.
مےگفت:
"به من بگویید #ابوحیدر ... این، همان رمز بین علےع و من است"..😉
یک روز از مدرسه زنگـــ زدند که آقا پایش را کرده توی یکــ کفش که "من زن مےخوام" هر چه هم مےگوییم بگذار چند سالی از درست بگذره، قبول نمےکنه!!😩😫
مسعود بهش گفت:
"حالا چه زنی مےخوای"؟🤔
گفت:
"نمےدونم.... طلبه باشه، سیده باشه، پدرش روحانی باشه، زیبا باشه"😍
مسعود گفت:
"این زنی که تو مےخوای، خدا تو بهشت نصیبت کنه"...😜
هر چه توجیهش کردند کوتاه نمےاومد تا اینکه مسعود یاد توصیه امام خمینی افتاد..
حضرت امام خمینی توصیه کرده بودند "طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر مےتوانند، وارد فضای خانوادگی نشوند"...
کمال وقتی جمله امام را در کتاب خواند، سرش را پایین انداخت و چند دقیقه سکوت کرد ... و بعد گفت: "باشه"...😶
خیلی به حضرت امام، #ارادت داشت و معتقد بود دستورات ایشان، در واقع دستورات اهل بیت ع است.
هر وقت ما مےگفتیم "امام" مےگفت:
"نه! #حضرت_امام"...😍
آخرای دفاع مقدس بود که به مسعود گفت:
"مےخوام برم جبهه".😃
مسعود گفت:
"حق نداری. جبهه مال ایرانےهاست.😬تو برو دَرست رو بخوون".
گفت:
"نه! حضرت امام گفتن واجبه"!!
فردای آن روز رفت لشگر بدر و به عنوان بسیجی ثبت نام کرد. مدتی بعد عملیات #مرصاد آغاز شد و بعد از چند هفته خبر شهادتش را آوردند.😔
موقع شهادت حدود #۲۴سال داشت...
عمرش طی شد ... حدود هفت هشت سال بیشتر از زمان شیعه بودنش نگذشت ولی...
هر روز یک قدم جلوتر از قبل بود
☝️مسیحی بود،
☝️سنی شد،
☝️بعد شیعه،
☝️مقلد امام،
☝️طلبه،
☝️مترجم،
☝️رزمنده
و در آخر #شهید🌷
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه مےگفت:
"شاید اگر #کمال_کورسل شهید نمےشد، امروز با یک دانشمند اسلامی روبرو بودیم"...😔
#پایان_داستان_کمال_کورسل
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عباس_زاغی وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ممد_سیاه۱
اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد.
بچه سوم بود با قد و هیکلی بلند و ورزیده و هوشی بسیار....☺️
درس نخواند و پیِ مهارتی هم نرفت...😬
هر روز یک جای بدنش را #خالکوبی مےکرد. پاتوقش هم کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود...🙄
همیشه یک تیزی به مچ پایش مےبست و یک پنجه بوکس، بالای آرنجش...😖
زمانی که مردم در تظاهرات انقلاب، کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند، محمد مےخندید و مےگفت:
"خدارو شکر!!! هفتاد هشتاد تا از پرونده هام سوختـــــ "!!😝
با آن قد و قواره، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت...
اما...
☝️اهل دعوای تک به تک نبود و معمولا در مشکلات شخصی، #گذشت مےکرد.
☝️و اینکه روی ناموس محل #حساس بود و مےگفت: "ناموس محل، ناموس منه..."💪
سالهای اول پیروزی انقلاب هم با توجه به قدرت بدنےاش، برای کل محل نان و نفت و... جور مےکرد و کار مردم را راه مےانداخت...😊
جنگـــ شروع شد و عباس، برادر بزرگتر محمد به جبهه رفت...
اردیبهشـت سال ۶۰ بود که محمد برای دیدن برادرش به جبهه رفت...😑
دم مقر منتظر عباس ایستاده بود که یک جیپـــ جلوی پایش ترمز کرد. مردی از آن پیاده شد و از محمد پرسید:
+ "اینجا چکار مےکنی"؟؟؟
- "برای دیدن برادرم آمده ام"😇
+ "دوست داری بجنگی"؟؟؟
-"دوست دارم ولی بعیده بذارن"...😏
آن مرد که تواضغ از ظاهرش مےبارید، کسی نبود جز دکتر #چمران و با لبخند از همراهش خواست تا محمد صادق را راهنمایی کند...
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!!😆😅
چه حالی داشت همه سیگاری😑
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۱ اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد.
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ممد_سیاه۲
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری ....😅
به آنها که حدود ۵۰ نفر بودند گفتند:
"مےخواهیم به کارون بزنید و عرض رودخانه را طی کنید"!!☝️
کارون! آن هم با آن جذر و مد شدید!😳🤔
از بین ۵۰ نفر تنها ده نفر توانستند تا آن طرف رودخانه بروند و برگردند که یکےشان همین محمد صادق بود...😬✌️
و شد جزء تیم ویژه آبی-خاکی چمران.😌
از ابتدای اردیبهشت که محمدصادق با چمران آشنا شد تا شهادت چمران که آخر خرداد ۶۰ بود لحظه ای از چمران جدا نشد و پا به پای او آموزش دید و شناسایی رفت و ... به نماز و عبادت پرداخت..😇
آری... محمد صادق حسابی عوض شده بود
در این مدت فقط یک بار به مرخصی رفت که همان یک روز هم به تعریف کردن از شخصیت لوطی و بامرام و مشتی و باحال چمران گذشت...😍
بعد از شهادت چمران، حال محمد صادق حسابی گرفته بود. چمران شده بود همه #حجت_مسلمانیِ او...😭
یک هفته به مرخصی رفت و تمام این مدت را مشغول نماز بود یا زیارت امام رضا ع و شبانه روز اشک مےریخت...😭
از کسانی که مےشناخت حلالیت طلبید و برگشت جبهه... فقط نگرانِ یک چیز بود... #دیده_شدن_خالکوبی_های_بدنش!!!!☹️
حوالی شهریور پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. بدنش تکه تکه شده و دست و پایش قطع شده بودند....
وسایلش را که آوردند، یادداشت های زیبایی درباره چمران در آنها داشت. یادداشت هایی که گمان مےکردی یک عارف نوشته است نه یک #لات_تواب
😞
#پایان_داستان_ممدسیاه...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۲ شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۱
آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از بـاد ....😏
گنده لات هـای محله هم کلی ازش حساب می بردنـد ،
خلاصه بزن بهادری بود بـرای خودش!😐
یـه روز مادر ایـن آقـا حمید ، ایـشون رو از خونه بیرون انـداخـت و گـفت :
بـرو دیگـه پـسر ِمـن نیستـی ، خستـه شـدم از بـس جـواب ِکـاراتـو دادم ...😖
همه ی همسایه هـا هـم از دستش کلافـه شـده بودنـد ...😫😩
روزی از روزهـا یـک راننـده ی کـامیون کـه از قـضـا ، دوست حمید بـود جلوی پـای حمید ترمز مےزنـه ، ازش می خواد بیـاد باهـاش بـره ،
بهش می گه:
" حمیـد تـو نمی خـوای آدم شی؟؟! بیـا بـا من بریم جبهه"!🙂
حمیـد میگه:
" اونجـا من رو راه نمیدن با این سابقه "😞..
راننده به حمید می گه تو بیا و ناراحت نباش ...
راه می افتند به طرف جبهه ؛ بین راه توجه حمیـد بـه یک وانت جلب مےشه ، پشت وانت , زنی نشسته بود که یک نوزاد بغلش بود ؛ حمید تـا بـه خودش می یـاد می بینه زن ، نوزاد رو از پشت وانـت پرتاب مےکنه بیـرون!☹️😱
حمیـد ؛ غیرتش بـه جوش می یـاد . شروع می کنه به دویـدن دنبـال وانـت ، همین کـه می رسه بـه مـاشین ، می پره بـالا ؛ می پـرسه :
"چی کار کردی با بچه ت زن...."؟؟!!!
زن سرش رو می اندازه پایین و مثـل ابـر بهار گریه می کنه و به حمید مےگه ، من نزدیک یـازده ماه اسیر عراقی ها بودم این بچه مال عراقی هاست"😭😭
حمیـد می افته روی زانوهـاش ، با دست می کوبـه به سرش !!
هی مـدام گریه می کنـه ، بـا اشک و ناله به راننده ی کامیون می گه من باید بـرگردم رفسنجـان ؛ یک کـار کوچیکی دارم ...
سید حمید مـا بر میگرده رفسنجـان ، اولین جـا هم میره پیش دوستـاش کـه سر کوچه بودن میگه:
" بچه هـا من دارم میرم جبهه !! شماها هم بیائیـد!!"😊
می گه:" بچـه هـا خاک بر سر من و شماهـا ؛ پاشیم بریم ناموسمـون در خطـره"...!😱
اومد خونـه از مادر حلالیـت طلبیـد و خداحافظی کرد و رفـت ...
بـه جبهـه کـه رسید کفشاشـو داد به یکی ، و دیگـه تو جبهه کسی اونـو با کفش نـدیـد ، می گفت :
"اینجا جایی که خون شهدامـون ریخته شده ؛ حرمت داره" ... و معروف شــد به
(سید پا برهنه)😍
داستان رو خوندی؟؟؟؟
فهمیدی غیرت چیه؟؟؟؟
یه لات بامرام نتونست اهانت اجنبی به ناموسش رو ببینه حالا تو برای دختر همکلاسیت، دختر همسایه ات، دختر هم شهریت مزاحمت درست مےکنی؟؟؟😏
گیریم اون با بی حجابیش دااااااد مےزنه دنبال ارتباط کثیفه، تو چرا اونو تائید میکنی؟؟؟😐😑
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۱ آقـا حمیـد قصه ی مـا ، جوون بـود و بـا کله ای پـر از ب
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۲
سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به دنیا آمد 👶و فرزند آخر سید جلالِ مومن و با خدا بود.
از همان دوران کودکی، از هر چیزی محدودش مےکرد گریزان بود... و برای همین دوست نداشت درس بخواند اما... با هزار زور و زحمت، دیپلم و بعد فوق دیپلم مکانیک گرفت.🤓
سرکش بود! از هر کسی نصیحتش مےکرد، بیزار بود...😖 از هر کسی خوشش نمےآمد پاپیچش مےشد!!! اهل محل از او گریزان بودند و از رویارویی با او واهمه داشتند...😨😰
حمید مےخواست برای خودش کسی باشد اما راهش را بلد نبود... از خرج کردن های آنچنانی برای تیپ و ظاهرش بگیر تا نشان دادن تیزی و نیش چاقو به بقیه، هیچکدام نتوانست او را صاحب کمالات کند!!!☹️
خانواده اش فقط دعایش مےکردند، نذر کرده بودند روضه پنج تن برایش بخوانند تا آدم شود!!!😑
سال ۵۷ شد و تظاهرات مردم و کشتن مردم توسط گارد شاهنشاهی!!!
#رضا برادر بزرگتر آرام و سر به راه حمید، شده بود سردسته انقلابیون...😇
یک روز که حمید به خانه آمد جسد غرق به خون برادرش را وسط حیاط دید!!!!
نعره کشید و به سر و صورتش زد...
آری رضا شهید شده بود و حمید نمےتوانست ساکت شود...😭😩
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۲ سید غلامرضا (حمید) میرافضلی سال ۱۳۳۳ در شهر رفسنجان به
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۳
حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بود...
بی بی ، خودش صبور و آرام بود و از شهادت رضا، راضی و همین آرامشش حمید را آرام کرد و تلنگری شد در وجود حمید....😔
سید حمید که فکر مےکرد بزن بهادر محله است، حیران و درمانده! شاهد شجاعت کسی بود که همیشه او را بزدل و ترسو مےدانست...😭
تا چشم بر هم زدند انقلاب شد و بعد جنگ... حالا دیگر سید حمید با چشمانش مےدید نوجوان هایی که از او بسیار کوچکتر هستند، به جبهه مےروند... سید حمید دیگر در کنار رفقایش هم احساس تنهایی مےکرد، مےخواست به جبهه برود اما آیا در جبهه سید حمید را با آن سابقه اش قبول مےکردند؟؟؟؟😔
یکی از کامیون دارهایی که کمک های مردمی بار زده بود، با اکراه سید حمید را به جبهه برد... جبهه جنوب
گویی از ظلمت به نور رسیده بود!!! با حیرتی آمیخته با شوق، به دنیایی رسیده بود که از کودکی به دنبال آن بود.... و سید خیلی زود تغییر کرد....😇
افسوس مےخورد بر عمر از دست رفته اش و همیشه خودش را سرزنش مےکرد...
بعد از مدتی شب ها در بیابان، #پابرهنه پرسه مےزد و چندی بعد برهنگی پایش همیشگی شد و به #سید_پابرهنه مشهور....
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۳ حمید ساکت نمےشد و تنها کسی که توانست آرامش کند، بی بی بو
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۴
طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم:
"سید! چرا با پای برهنه"؟🤔
گفت:
"برای پس گرفتن این زمین، خون داده شده... این زمین احترام داره!! خون بچه ها روش ریخته شده، آدم باید با پای برهنه روش راه بره".❣
سید شب ها که مےخواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود مےرفت بیرون سنگر و روی سنگریزه ها مےخوابید... مےگفتم:
"چرا تو سنگر نمےخوابی"؟🤔
مےگفت:
"بدن من خیلی استراحت کرده! خیلی لذت برده! باید اینجا ادبش کنم"!!!😔
سید با کمک مجاهدین عراقی با کارت جعلی رفت #کربلا...😬
از قبل همه بچه ها هماهنگ کرده بودند که حالت طبیعےشان را حفظ کنند که لو نروند...
با هر سختی به کربلا مےرسند و به حرم مےروند.
سید حمید میرافضلیِ ما هم که عاشق مولایش بود، همین که وارد حرم مےشود و چشمش به ضریح سیدالشهدا مےافتد، پاهایش مےلرزد، مےافتد و بےهوش مےشود....😇
در آن روزها هر لحظه ممکن بود سربازان بعثی، متوجه آنها شوند...😰😨
هر چه رفقایش او را به جدش قسم دادند بلند شود.... نشد... مجبور شدند
یکی یکی از حرم خارج شدند و سید ماند توی حرم... حدود بیست دقیقه بعد، سید آرام از حرم خارج شد...😌
...
سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود. تا جایی که شد #فرمانده_اطلاعات_عملیات_قرارگاه_کربلا
سرانجام در عملیات #خیبر سال ۶۲ در جزیره #مجنون با #شهید_محمدابراهیم_همت دو تایی سـوار موتـور ،هدف گلوله آر پی جی قرار گرفتن و رفتند پیش سید الشهداء...
درست روز شهادت مادرش #حضرت زهرا سلام الله علیها
#ادامه_دارد...
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۵ #بدنی_که_نپوسیده_بود...😳🤔 #حسن_باقری یکی از دوستان #سی
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#محسن۱
#رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕
پیشانی بند را #لوله میکرد و دور سرش می بست.☺️
یک قطار فشنگ روی دوش مےانداخت و #تیربار به دست، عکس مےگرفت !!!!😐
موقع #نماز از جمع جدا مےشد و در محوطه مےچرخید .🚶
یک روز که تنها بود رفتم سراغش و بعد از کمی حال و احوال گفتم:
«آقا محسن!! برام سواله که تو برای چی اومدی جبهه؟»🤔
کمی که فکر کرد گفت:
«حاجی ! حقیقتش اینه که من همه چیز رو تجربه کردم الا جبهه! 😌 هر #خلافی بگی انجام دادم. الان هم اینجام چون عاشق « #راکی» و « #رمبو»و « #تیربارم»....😃😅
😳چشمام از تعجب گرد شده بود .
همه جور نیتی برای ورود به جبهه دیده بودم جز #نیت «آرتیست بازی»!☹️
....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :«میخوام برگردم»!☺️
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #محسن۱ #رفتارش با محیط معنوی جبهه سازگاری نداشت...😕 پیشانی بند را
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۲
....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت :
«میخوام برگردم»!😑
گفتیم :
«مگه خونه خاله است؟باید حداقل سه ماه اینجا باشی.»😌😏
گفت:
«برو بابا کی حالش رو داره سه ماه تو این #بیابون بمونه»!😕😒
یه روز دیدم نامه #تسویه به دست اومد و گفت :
«اینم نامه تسویه ما 😜. حاجی از تو خوشم اومده! من #آخوند ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده. دلم برات تنگ میشه.»😚
گفتم:
«چطوری نامه تسویه گرفتی؟»😳
گفت:
«دستم رو #زخمی کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و ...»😄😅
بعد هم خداحافظی کرد و رفت...☹️
فردای رفتن محسن اعلام کردن که کل نیروهای گردان مسلم و نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی میروند. ماهم وسائل را جمع کردیم و راهی تهران شدیم ... .
....
چند روز بعد که برگشتیم به منطقه دیدیم #محسن دم در اردوگاه، منتظر ایستاده.😳😳
گفتم :
«محسن!! تو اینجا چکار میکنی؟»😳
گفت:
«بابا شما کجائین؟سه روزه منتظر شمام.😫😩
گفتم:
«مگه دلت برای رفقای خلاف کارت تنگ نشده بود؟مگه نرفتی تهران...؟🙄😒
چیزی نگفت .😶
کاملا مشخص بود رفتارش تغییر کرده... دیگه فحش نمی داد...🤐
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #محسن۲ ....عکس هایش را که گرفت از محیط جبهه خسته شد و گفت : «میخوام
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#محسن۳
دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت:
«ولم کنین! بزارید این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه!!»🤐
یک روز که دیدم تنهاست رفتم سراغش و گفتم:
«چه خبر آقا محسن؟»🤔
نفس عمیقی کشید و گفت:
«وقتی از پیش شما رفتم فکر مےکردم دوباره می تونم با همون رفقام خوش باشم اما نشد !!!😕
یکی دو روز با رفقام رفتیم گردش و تفریح اما باهاشون حال نمی کردم ...😟
رفتم خونه و خیلی با خودم فکر کردم و گفتم :
«اگه #رفیق_بامرام میخوای باید برگردی جبهه... هرچی هست همون جاست. برای همین تصمیم گرفتم دور گذشتم رو خط بکشم و برگردم جبهه».☺️
گفتم:
«تو که هنوز ۲۰سالت نشده مگه چیکار مےکردی تو گذشته؟»😳
گفت:
«نپرس !!😞 من با این سن، ده تا پرونده تو #کلانتری دارم ...😥
بابام خیلی از دستم اذیت مےشد !
یکبار خودش منو لو داد. 😰😱
یک بار هم گفت :
«تو برا من آرزو نذاشتی !خبر مرگت بیاد از دستت راحت شم .» 😞☹️
من اولش برای #آرتیس_بازی اومدم جبهه💪 اما اینجا دیدم بچه ها چقدر با مرام هستن!😥 همدیگه رو دوست دارن و برای پول کاری نمی کنن"..
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
📚....تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
💔
اسمش طیب بود
از آن گنده لات ها...
روی شکمش عکس رضاخان را خالکوبی کرده بود
بخاطر ارادتی که به او داشت اما
دم مسیحایی امام خمینی،
زندگی اش را تغییر داد...
🕊
دو سال #حبس_انفرادی کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهربانی ... سال ۱۳۱۶ بود که با کفالت آزاد شد.
سال ۱۳۲۳ دوباره پنج سال حبس برایش بریدند با اعمال شاقّھ ... و تبعیدش کردند بندرعباس!
این بار به اتهام قتل و درگیری در زندان ...
چهار سال حبس دیگر در سال های بعد!!!
اما بعد از آزادی، جزء مقربان دربار پهلوی شد!!! روز به دنیا آمدن ولیعهـد، چهارراه مولوی را تا جلوی بیمارستان، آذین بست و با سینی اسفند در دست، با #شاه خوش و بش مےکرد ...
در کودتای ۲۸ مرداد، تلاش زیادی برای برگرداندن شاه کرد و ملقب به #تاج_بخش از طرف شاه شد!
بیشتر تفریحش، حضور در کاباره و خوردن نجسی بود اما
👈#نمازش را همیشه مےخواند و
👈سه ماه #محرم و #صفر و ماه #رمضان لب به نجاست نمےزد.
👈#دست_خیر داشت و تا مےتوانست به بقیه کمک مےکرد و گره از کار مردم باز مےکرد
👈ارادت عجیبی به #امام_حسین ع داشت و
👈تا مےتوانست برای اربابش، خرج مےکرد و دهه اول دسته عزاداری راه مےانداخت که بزرگترین دسته عزاداری تهران بود و مثل آن #هنوز که هنوز است نیامده...
دسته عزادارےاش که راه مےافتاد ابتدا و انتهایش پیدا نبود... روز #عاشورا پای برهنه مےدوید و خدمت مےکرد.
از ۲۰ سالگی هم هر سال با مشقت زیاد به #کربلا مےرفت...
آری!
اسمش #طیب بود
#طیب_حاج_رضایی سلطان موز ایران و تنها وارد کننده موز.
طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود و همیشه #تیزی در جیبش اما ... #لوطی بود.
تو یک درگیری بود که با چاقو زدنش و به خاطر خونریزی داخلی، پزشکان از او قطع امید کرده بودند اما ...
یک روز از جایش بلند شد و بدون هیچ مشکلی از بیمارستان #مرخص شد!!!
بعدها به همسرش گفته بود:
"در عالم خواب، سیدی آمد و گفت طیب بلند شو تکیه ات را آماده کن! محرم نزدیک است"!!!😇
بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و به خرید و فروش میوه در میدان میوه و تره بار مشغول شد...🍉
آن روزها کسی جرات نداشت با شاه مملکت غذا بخورد ولی... طیب با شاه همسفره مےشد😌 اما...
از سال ۱۳۴۰ بود که برخوردش با رژیم تغییر کرد.
مےگفت:
"مولایم امام حسین ع را در خواب دیدم که گفت: طیب! بسه دیگه"!!!
همان روزها، مردانه توبه کرد...
محرم سال ۱۳۴۲ عکس #امام_خمینی را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه دستگیر شدنش...
مےگفتند غائله ۱۵ خرداد را طیب به پا کرده است ...🙄
دستگیرش کردند و گفتند باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته ام..☹️
گفت:
"من به اولاد امام حسین ع تهمت نمےزنم"!!!😐
گفتند مےکُشیمت!!!
گفت:
"هر کاری مےخواهید بکنید"...
روز ۱۱ آبان بود که توسط ساواک تیرباران شد و به شهادت رسید...
نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود:
"بیست سال بعد از شهادت طیب، او را در خواب دیدم که در حرم سیدالشهدا و در کنار مولایش ایستاده، با چهره ای زیبا و جوان و کت و شلواری زیبا"...
به او گفتم:
"طیب خان! اینجا چه مےکنی"؟؟
گفت: "از روزی که شهید شدم، ارباب مرا به حرم خودش آورده"...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اختصاصی_کانال_آھ_۳نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
با نشر مطالب، #شهید شوید😇 که "زنده نگه داشتن #یاد_شهدا، کمتر از شهادت نیست"