eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم شهید مدافع حرم : این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد♨️ … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … . برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن💰 … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم 🤓… پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … 🤗و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .🌧⛈ اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .🌪 .بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود😌 … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …😰 یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .😑 رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود … ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …😟 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روایتی متفاوت از دیدار آخرش متفاوت بود "مامان! برای همیشه خداحافظ!👋 ان شاءالله وعده ما »☺️ هنوز صدای سعید در گوشم است.... هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیت‌الکرسی و چهارقل می‌خواند و می‌گفت: "به خدا سپردمت عزیزم". اما بار آخر، رفتنش جور دیگری بود.🤗 آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظی‌اش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت: "مادر خداروشکر که قسمت شد یک‌بار دیگر ببینمت.😍 ان‌شاءالله دیدار بعدی‌مان در " انگار به همه‌مان الهام شده بود این دیدار آخر است.😔 سعید، ۱۰ روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود. اواخر بهمن‌ ۶۴ ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد. شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم. در عالم خواب به من گفت: "مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بی‌تابی نکن!☝️ هیچ کدام‌شان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.😉 آن لحظه آخر هم (ع) و (س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم." 😊 سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم. با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم می‌کردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.😍 چند روز قبل از آوردن پیکر سعید هم خواب دیدم دو خانم سیاهپوش وارد خانه‌مان شدند، جلویم نشستند و گفتند: " اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت."😌 حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند، در خواب به من نشان دادند. «خواب دیدم همین‌جایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم (ره) روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.» 💕 @Aah3noghte💕 📛
✨ آزمــایشــــگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅... توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: " کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: "حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... "نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... . روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰... چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒 زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑 سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡 تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 رمان در راه گوشیم 📲زنگ خورد. با بے حوصلگی جواب دادم: _بله؟! صداے ناآشنا و مودبے از اونور خط جواب داد: _سلام عزیزم.خوبید؟! من ڪامرانم.👤 دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتے بدید. 🍃🌹🍃 با اینڪه صداش خیلے محترم بود ولے دیگہ تو این مدت دستم اومده بود ڪه ڪی واقعا محترمہ. اعتراف میڪنم ڪه در این مدت و میون اینهمہ مرد وپسر مختلف حتے یڪ فرد ☝️ ندیدم. همشون اداے آدم حسابے ها رو در میارن ولے تا میفهمن ڪه طرفشون همہ چیشو ریخته تو دایره و دیگہ چیزے براے ارایہ دادن نداره باهاش رفتار میڪنند. صداے دورگہ و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید: _عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بے میلے جواب دادم: _بله خوبے شما؟ مسعود بهم گفتہ بود شما دنبال یڪ دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولے نگفت ڪه خاص از منظر شما یعنے چے؟ یڪ خنده ے لوس و از دید خودشون دخترڪش تحویلم داد و گفت: -اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم ڪه من احساسم میگہ این صدای زیبا واقعا متعلق به یڪ دختر خاصہ! واگر من دختر خاص و رویایے خودمو پیداڪنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم. 🍃🌹🍃 تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطورے براے این جوجہ پولدارها بیام و چطورے بے تابشون ڪنم. با یڪے از همون فوت وفن ها جواب دادم: _عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهے ڪرد. فقط یڪ مشڪل ڪوچیڪ وجود داره.واون اینه کہ منم دنبال یڪ آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفتہ ڪه من چقدر… وسط حرفم پرید و گفت: -بلہ بلہ میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم مسعود گفتہ ڪه هیچ مردے نتونستہ دل شما رو در این سالها تور ڪنہ و شما به هرکسے نگاه  خریدارانه نمیکنے! یڪ نفس عمیق ڪشید و با اعتماد بہ نفس گفت: _من تو رو به یڪ مبارزه دعوت میڪنم! _بهت قول میدم من خاص ترین مردے هستم ڪه در طول زندگیت دیدے!! پوزخندے زدم و بهہ تمسخر گفتم: _و با اعتماد بہ نفس ترینشون… 🍃🌹🍃 داشت میخندید. از همون خنده ها ڪه براے منے ڪه دست اینها برام رو شده بود ڪه به سردے گفتم: _عزیزم من فعلا جایے هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشے رو قطع ڪردم و با کلے احساسات دوگانه با خودم ڪلنجار میرفتم ڪه چشمم👀 خورد به اون مردے ڪه ساعتها بخاطرش رو نیمڪت نشستہ بودم!! ... نــویـسـنــده:  💕 @aah3noghte💕 🌼
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـعـامـلـہ...) خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... "بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده"☝️ ... . اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین😔 ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود 🤷‍♀... . تمام شرط هات هم قبول ... 👈 لباس پوشیده می پوشم ... 👈شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... 👈با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .👋 سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... "تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم" ... . برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: "اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم"... . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه 😏... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) از اشرار بودند. سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند. اسلحه به دست و باج گیر. از اهالی همان روستاهای اطراف، بیکار و سربه هوا. حاج قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت. چند وجهی کار کرد... چه جنگید، چه کنارشان قرار گرفت، چه تامین شان کرد، چه... اسلحه هارا گرفت و به جایش موتور آب برایشان تهیه کرد تا روی زمین هایشان کشاورزی کنند. ارباب خودشان باشند تا زورگیر! حالا همین ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند. 🍃خیلی افراد می گویند: فایده ندارد، این الوات، آدم نمی شوند. محبت حاج قاسمی میخواهند! درایت، همت و آینده نگریش را! بی راه رفته ها را به راه می آورد، دل گرفته ها را آزاده ... حاج قاسم گفته بود که تمام بی حجاب ها‌، دختران منند... فرزندان حاج قاسم، باید خودشان را شبیه اندیشه پدرشان کنند... آن هم پدری به نام که افتخار فرامرزی است! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
✍️ حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 روزنامه آمریکایی «مک کلتی» در سی‌ام مارس ۲۰۰۸ گزارش داده بود: «سلیمانی برای توقف درگیری‏ها میان نیروهای امنیتی عراق که بیشترشان شیعه هستند و نیروهای رادیکال مقتدی صدر در شهر بصره، پا در میانی کرده است. یکی از نخستین و مهمترین پیروزی‏های سلیمانی بر آمریکا در عراق، ایجاد برتری سیاسی بود، نه نظامی. وی در ژانویه سال ۲۰۰۵، زمانی به عراق آمد که عراقی‏ها برای نخستین بار پس از سقوط صدام حسین، به پای صندوق‌های رأی می‏رفتند. در حالی که آمریکا حمایت شدیدی از نخست‌وزیر شدن ایاد علاوی می‌کرد، سلیمانی فعالیت خود را در حمایت از شیعیان طرفدار ایران آغاز کرد و به شدت به راهنمایی آنان برای پیروزی در انتخابات پرداخت. پس از انتخابات، بوش انگشت‌های رنگی مردم عراق را پیروزی بزرگی برای دمکراسی دانست، اما علاوی و متحدانش شکست خوردند.... 📚 .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ✨ نویســـنده: با این ڪہ هنوز ڪلمہ اے از نوشتہ ها را نخوانده بود، اما حسے بہ او مےگفت این ڪتاب، گنجے است ڪہ آشڪار شده و معجزه اے آن را بہ دست او رسانده است. معجزه وقتے بیشتر رخ نمود ڪہ او در بالاے اوراق، در بین خطوطے ڪہ بہ عربے متفاوتے با خط امروز عرب نوشتہ شده بود، چشمش بہ عدد آشناے عربے افتاد؛ بہ عدد ۳۹ ڪہ مے توانست حدس بزند باید سال ۳۹ قمرے باشد و سال ۳۹ قمرے یعنے قرن 6 میلادے! دیگر شڪے نداشت ڪہ بہ یڪ گنج واقعے دست یافتہ است. حتے اگر این عدد ربطے بہ سال ڪتابت نداشتہ باشد، باز ڪاغذهاے پاپیروس و اوراق پوست آهو ثابت مے ڪرد ڪہ قدمت این نسخہ ے خطے بیشتر از آن است ڪہ بشود تصورے از آن داشت. ڪشیش جان تازه اے گرفت. شروع ڪرد بہ ورق زدن اوراق. بوے ڪہنگے ڪتاب را استشمام مے ڪرد؛ ڪتابے ڪہ باید بہ هر شڪل آن را بہ چنگ مے آورد، اما در عین حال نباید در برابر مرد تاجیڪ، هیجانے از خود بروز بدهد. بروز هر نوع هیجان و ڪلامے تأیید آمیز، معامله ے او را با غریبہ دچار مشڪل مے ڪرد. غریبہ نیز در همان حال داشت فڪر مے ڪرد ڪہ دوستش درباره ے قیمت صد هزار دلارے ڪتاب اغراق نڪرده است؛ زیرا مےدید ڪہ ڪشیش چگونہ اوراق ڪتاب را لمس مے ڪند و با هیجانے خاص بہ آن مے نگرد. احساس مے ڪرد در یڪ قدمے خوشبختے بزرگ زندگے اش قرار دارد؛ ڪشیش ایوانف هم دقیقا همین احساس را داشت. البتہ او بہ خوشبختے از یڪ قدم هم نزدیڪتر بود؛ چون آن را با تمام وجود حس مے ڪرد، حتے مے توانست آن را با انگشتان باریڪ و ڪشیده اش لمس ڪند و با چشمان ریز و آبےاش ببیند و باور ڪند ڪہ یڪ گنج واقعے بہ دست آورده است. ڪشیش سرش را بلند ڪرد، خودش را از روی میز عقب ڪشید و بہ پشتے صندلے تڪیہ داد. اما مدتے طول ڪشید تا نگاهش را از اوراق روے میز بگیرد و بہ مرد نگاه ڪند ڪہ همه ے وجودش سرشار از امید و هیجان شده بود و منتظر بود تا ڪشیش قیمت را بگوید و ڪار را تمام ڪند. ڪشیش بہ ریش بلندش دست ڪشید و در همان حال فڪر ڪرد ڪہ بهتر است مرد را بفرستد برود، ڪتاب را نگاه دارد و آن را به دوستش پروفسور آستروفسڪے، نشان بدهد و از اصل بودن آن مطمئن شود. اگر پروفسور بر قدمت آن صحہ گذاشت، با چند صد دلار ڪتاب را بخرد. ڪشیش گفت: «ظاهرا این ڪتاب یڪ ڪتاب قدیمے است، اما باید آن را با دقت ببینم و صفحاتے از آن را بخوانم تا معلوم شود موضوع آن چیست و چہ ارزشے دارد. هنوز نویسنده ے ڪتاب مشخص نیست. مے دانید ڪہ بخشے از ارزش ڪتاب، بہ نویسنده ے آن بستگے دارد. من نمے توانم همہ ے اطلاعات لازم نسبت بہ این ڪتاب را الان بہ دست بیاورم. باید چند ساعتے روے آن ڪار ڪنم. الان هم غروب است و باید از ڪلیسا بروم. فردا عصر درباره ے ڪتاب با هم صحبت خواهیم ڪرد. اگر آن را مفید یافتم، با قیمت خوبے از تو خواهم خرید. مطمئن باش پسرم.» مرد مطمئن بود ڪہ ڪشیش راست مے گوید. او حق داشت ڪہ درباره‌ے صحت قدمت و موضوع ڪتاب مطالعه ڪند، اما این چیزی نبود ڪہ او دلش مے خواست باشد. گفت: "البته درست مے گویید شما، اما دلم مے خواست همین امروز ڪار را تمام مے ڪردیم، چون من می ترسم." ڪشیش گفت: «حق با شماست پسرم، باید هم بترسید. حالا ڪہ معلوم شده دو غریبه دنبالت هستند و قصد دارند ڪتاب را از چنگت در آورند، بهتر است ڪتاب را با خودت نبرے. من آن را جایے نمےبرم، همین جا پنہانش مےڪنم تا فردا عصر همین موقع ڪہ نظرم را بہ شما بگویم و روے آن قیمتے بگذارم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 نیما هم که طبق معمول عادت دارد مراتخریب کند، فنجان چای به دست به میز ناهارخوری تکیه می دهد. -خاله چرا الکی تلاش می کنید؟بزارید بره حوزه ، ببینه تون وآب ازش درنمیاد، سرش به سنگ بخوره ، اونوقت میفهمه! الان سرش داغه -پشت چشم نازک میکنم که:البته البته هرچی بخونم به پای بعضیا که شوق دیپلم حسابداری دارن نمیرسم! چون این بعضیا با این تحصیلات عالیه الان همه کاره کارخونه اند!😏 -دلم خنک شد ! تااوباشد حوزوی ها را دست پایین نگیرد! نیما تقریبا برادرم است ، از مادر یکی از پدر جدا ، یک سال ازمن کوچک تراست اما ده برابر من ادعا دارد و خودش را از تک و تا نمی اندازد . -همین بعضیا که می فرمایید دارن حال زندگیشونو می برن ؛ کم کم هم مملکت رو از دست شما آخوند ها دارن میکشن بیرون! پس من رسما از طرف دکتر نیما معمم شدم! چه تعریفی هم دارد این بچه پولدار! مادر می پرد وسط کل کل مان :بـسه! و رو می کند به خاله مرجان : ممنون از راهنمایی هاتون! حوراءام باید بیشتر فکر کنه، دعاکنید درست انتخاب کنه! ✍نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 [فاطمه (س) جایگاه مهاجران و انصار را  باز می‏شناساند] وَ کُنْتُمْ عَلَی شَفَا حُفْرَة مِنَ النَّارِ، آری، شما در آن روز بر لب پرتگاه آتش دوزخ قرار داشتید مُذْقَةَ الشَّارِبِ، و از کمی نفرات همچون جرعه ای برای شخص تشنه وَ نُهْزَةَ الطَّامِعِ، وَ قَبْسَةَ الْعَجْلَانِ، و یا لقمه ای برای گرسنه و یا شعله آتشی برای کسی که شتابان به دنبال آتش می رود، بودید وَ مَوْطِیءَ الأَقْدَامِ، تَشْرَبُونَ الطَّرَقَ،  و زیر دست و پاها له می شدید! در آن ایّام آب نوشیدنی شما متعفن و گندیده بود وَ تَقْتَاتُونَ الْوَرَقَ، أَذِلَّةً خَاسِئِینَ، و خوراکتان برگ درختان! ذلیل و خوار بودید تَخَافُونَ أَنْ یَتَخَطَّفَکُمُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِکُمْ. و پیوسته از این می ترسیدید که دشمنان زورمند شما را بربایند و ببلعند! فَأَنْقَذَکُمُ اللهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی بِمُحَمَّد (صلی الله علیه و آله)  اما خداوند تبارک و تعالی شما را به برکت محمّد که درود خدا بر او و خاندانش باد، بَعْدَ اللَّتَیا وَ الَّتِي، بعد از آن همه ذلّت و خواری و ناتوانی نجات بخشید. بَعْدَ أَنْ مُنِيَ بِبُهَمِ الرِّجالِ وَ ذُؤْبَانِ الْعَرَبِ وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْکِتَابِ، او با شجاعان درگیر شد و با گرگ های عرب و سرکشان یهود و نصاری پنجه درافکند. کُلَّمَا أَوْقَدُوا نَاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللهُ، ولی هر زمان آتش جنگ را برافروختند، خدا آن را خاموش کرد أَوْ نَجَمَ قَرْنٌ لِلشَّیْطَانِ، أَوْ فَغَرَتْ فَاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ و هر گاه شاخ شیطان نمایان می گشت و فتنه های مشرکان دهان می گشود، قَذَفَ أَخَاهُ فِی لَهَوَاتِهَا، پدرم برادرش علی (علیه السلام) را در کام آنها می افکند و آنها را بوسیله او سرکوب می نمود فَلَا یَنْکَفِأُ حَتّی یَطَأَ صِمَاخَهَا بِأَخْمَصِهِ، و او هرگز از این مأموریت های خطرناک باز نمی گشت، مگر زمانی که سرهای دشمنان را پایمال می کرد وَ یُخْمِدَ لَهَبَهَا بِسَیْفِه و آتش جنگ را با شمشیرش خاموش می نمود مَکْدوداً فِي ذَاتِ اللهِ، او  (علی «علیه السلام») در راه خشنودی خدا متحمّل رنج و سختی گردید مُجْتَهِداً فِی أَمْرِ اللهِ، و در راه انجام دستورات الهی تلاش می نمود قَرِیباً مِنْ رَسُولِ اللهِ، سَیِّداً فِی أَوْلِیَاءِ اللهِ، و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزدیک و سیّد و سالار اولیای خدا بود.   مُشَمِّراً نَاصِحاً، مُجِدّاً کَادِحاً او همیشه آماده  (فعالیت) و خیرخواه مردم بود و با جدیت و زحمت تلاش می نمود وَ أَنْتُمْ فِي رَفَاهِیَّة مِنَ الْعَیْشِ، وَادِعُونَ و این در حالی بود که شما در رفاه و خوشگذرانی، آسایش، فَاکِهُونَ آمِنُونَ، تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوَائِرَ، نعمت و امنیت بسر می بردید و انتظار می کشیدید که برای ما  (اهل بیت «علیهم السلام») حوادث ناگوار وَ تَتَوَکَّفُونَ الأَخْبَارَ  پیش آید و توقّع شنیدن اخبار  (بد درباره ما) داشتید وَ تَنْکُصُونَ عِنْدَ النِّزالِ، وَ تَفِرُّونَ عِنْدَ الْقِتالِ؛  و هنگام جنگ عقب نشینی می کردید و از نبرد فرار می کردید! ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
💔  وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُوْلَهٰا و دربردارد همۀ دلها وابستگی به خدا را. در اينجا هم در مورد موصولها احتمالات مختلفی مطرح شده است. بعضی گفته‏اند مراد اين است كه ادراك افراد از كلمۀ توحيد يعنی لا اله الا اللّه متفاوت است مثلاً آن لااله الا الله كه پيغمبر اكرم(ص) می‏گويد با ادراكی است كه تفاوت دارد با ادراك حضرت عيسی(ع) يا حضرت موسی(ع) همين‏طور تا برسد به ادراك يك روستايی و... اما مطلب بسيار زيبايی كه در اين جملۀ حضرت زهرا(س) به ذهن می‏آيد ارتباط مستقيم آن است با جملۀ قبل. در عبارت قبل فرمود اخلاص نتيجه و تأويل كلمۀ توحيد است و ثمرۀ توحيد را اخلاص معرفی كرد. اخلاص هم يك امر قلبی است يعنی عمل ريشه از قلب و دل می‏گيرد. پس اگر عمل بخواهد خالص باشد بايد دل خالص باشد. حال اگر سؤال شود چگونه اين دلمان را توحيدی كنيم؟ پاسخ اين است كه اين توحيد را خدا در دلها جاسازی كرده و معنی عبارت وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهٰا اين می‏شود كه دربردارد تمام دلها اين وابستگی به حق را. و اين همان معنايی است كه در معارف و روايات ما وجود دارد كه: كُلُّ مولِودٍ يُولَدُ عَلَی الفِطْرَة و در روايت ديگر آمده است كه: ألْفِطرَةُ هِی التّوحيد يعنی خدا همه دلها را مفطور به توحيد كرده است حتی دل مشرك و ملحد و كافر به معنای اخصش را. امّا مطلب اين است كه وقتی ما پا به عرصۀ دنيا می‏گذاريم شيطان دل ما را از آن توحيد جاسازی شدۀ الهی تخليه می‏كند. پس توحيد در دل من و تو وجود دارد نه اينكه بخواهيم آن را وارد كنيم. يعنی خدا دلت را موحّد كرده اما می‏روی تابع شيطان می‏شوی يعنی آدمی خود دل را مشرك می‏كند و الا دل موحّد است. * وَ أنٰارَ فِی التَّفَكُّرِ مَعْقُولَها خداوند نورانی كرده است فكرها را به همان اندازه كه از كلمه توحيد تعقل می‏كنند. در اينجا توجه كنيد كه ما يك قلبی داريم و يك عقلی، در باب قلب گفتيم كه اگر توحيد در قلب كسی وارد شد ثمره‏اش اخلاص در عمل است و خداوند هم توحيد را در قلب همۀ انسانها جاسازی كرده است و هيچ انسانی نيست كه فاقد آن باشد و جملۀ قبلی حضرت زهرا(س) هم دلالت بر اين داشت امّا در مورد عقل چه؟ حضرت در اينجا از بحث قلب به بحث عقل وارد می‏شود و می‏فرمايد همين كلمۀ توحيد كه در قلب است تفكر معقول تو را نورانی كرده است. ببينيد چقدر مطلب زيباست فكر نورانی می‏شود. فكر هم كه مربوط به عقل است.   اَلْفِكْرُ حَرْكَةٌ إلَی الْمَبادِی وَ مِنْ مَبادِی إلَی الْمُرادِ امّا كدام تفكر، نورانی و صحيح است و به خطا نمی‏رود؟ آن تفكری كه كلمۀ توحيد پشتوانۀ آن باشد. يعنی آن تفكّری كه از كلمۀ توحيد نورانيت گرفته باشد. پس صاحب آن دلی كه توحيد در آن راه يافته دارای فكر نورانی است و خطا نمی‏كند. البته اين معنا هم به حسب افراد و مراتب، مختلف می‏شود و هر چه كلمۀ توحيد در دل فرد قوی‏تر باشد تفكر هم نورانی‏تر است. * اَلْمُمْتَنَعُ مِنَ الأبْصارِ رُؤْيَتُهُ وَ مِنَ الْألْسُنِ صِفَتُهُ ديدگان ممتنع است ـ يعنی قادر نيست ـ كه خداوند را رؤيت كند و زبانها قادر نيست كه او را آنچنان كه هست توصيف كند. مطلب واضح است. چرا ديده‏ها نمی‏تواند؟ زيرا او جسم نيست و چرا زبانها نمی‏تواند او را آنچنان كه هست توصيف كند؟ زيرا او نامحدود است و لذا با ابزار محدود نمی‏توان اوصاف كمالات نامحدود را توصيف كرد. * وَ مِنَ الأوْهامِ كِيْفِيتَّهُ و اوهام هم نمی‏تواند حقيقت او را دريافت كند. چقدر زيبا اين معانی دنبال هم رديف شده است. ابتدا بحث قلب و عقل و بعد بصر، زبان، وهم. قلب ادراك دارد، عقل ادراك دارد، ديده هم ادراك دارد. اما آدمی وهم هم دارد. حضرت می‏فرمايد حتی وهم هم نمی‏تواند كيفيت او را كه در اينجا به معنی حقيقت است درك كند. البته با عقل و قلب كه هر يك راهی دارند هر كس می‏تواند به اندازه‏ای و اجمالاً او را درك كند.   ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🌷 پدربزرگ داشت با ذره‌بین ، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت ، چانه می‌زد. سال‌ها بود که آن دو برایمان مروارید می‌آوردند. عطر تندی که به خود می‌زدند ، برای‌مان آشنا بود. یکی از فروشنده‌ها برای‌شان شربت و رطب آورد. پدربزرگ با اصرار ، تخفیف می‌خواست. بازرگان‌های هندی می‌خندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامه‌شان می‌دادند ، می‌گفتند : « نایی نایی. » صبح‌ها ، بازار خلوت بود. هروقت مشتری نبود ، روی الگوهایی که طراحی کرده‌بودم کار می‌کردم. یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانوادهٔ حاکم قصد دارند همین روزها ، برای خرید به مغازهٔ ما بیایند. می‌خواستم زیباترین طرح‌هایم را به آن‌ها نشان دهم. مطمئن بودم می‌پسندند. یکی از طرح‌هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت. دو اژدهای دهان گشوده ، آن نگین را به دندان گرفته بودند. این انگشتر ، تنها زیبندهٔ دختران و همسر حاکم بود. بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند ، بوسیدند و توی کیسه‌ای چرمی ریختند. دست‌ها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوش‌حالی دست‌هایش را به هم مالید و باز با ذره‌بین به مرواریدها نگاه کرد. این بار زیرلب آواز هم می‌خواند. یکی از فروشنده‌ها که حسابداری هم می‌کرد ، دفتربزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت. دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم‌هایشان پیدا بود ، وارد مغازه شدند. دقیقه‌ای به قفسه‌ها و جعبه‌های آینه نگاه کردند. 🍂 ادامه دارد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 زمان گذشت و بالاخره آرزوهای محمد کم کم به تعبیر خود نزدیک شد و 16مهر  94 آخرین صحنه دیدار من و محمد و طنین نجواهای عاشقانه اش در گوش تک دردانه خانه‌مان بود. در آن تاریخ محمد به همراه تعدادی دیگر از همسفران خود عازم سوریه شد و برای همیشه من و ریحانه را به پروردگار و اهل بیت(ع) سپرد. دوماه از رفتن محمد گذشته بود و بی‌خبری بزرگترین کابوسی بود که در این مدت من را آزار می داد چون هیچ خبری از او و حال و روزش نداشتم و همچون یعقوب به انتظار یوسف سفر کرده‌ام  بودم. فکر شهیدشدن محمد تمام دهنم را درگیر خود کرده بود که پس از گذشت این مدت کم‌کم برای این خبر آماده می‌شدم و بالاخره وصیت نامه را با اطلاع خانواده او بازکردیم و با خواندن متن آن دریافتم مردی که تا دیروز خورشید خانه‌ام بود امروز با نوشیدن شربت شهادت به دیدار لقاء الله شتافته و شربت شهادت را نوشیده است. محمد تمام زندگی‌اش را وقف خدا کرده بود و همیشه در صحبت‌ها و اعمال و رفتارش این دنیا را همانند مسافرخانه‌ای می‌دانست که هرچه زودتر باید آنرا ترک می‌کرد. محمد عاشق زندگی و دخترمان بود اما باور دارم که خداوند عشقی را نشانش داد که او راهی این راه پرزحمت و پرمشقت شد راهی که انتهای آن شهادت بود. در مدت 4سال زندگی با او فهمیدم که محمد با سن کمتر از 30سالگی که داشت پیوند و ارتباطی محکم و همیشگی با پروردگار برقرار کرده و از تمام امتحانات الهی به سربلندی بیرون آمد. 👇🌻👇🌻👇
💔 ...🕊🌹علی یک‌سال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می­‌کرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. یکسری آموزش‌هایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمی­‌شوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند. 🌸👇🌸👇🌸👇
💔

✨انتشار برای اولین بار✨



 


تحصیلات راهنمایی محمدحسین در مدارس شهاب و صفاری گذشت؛  این دوران همزمان شد با بلوغ فکری و جسمی او که از همان ابتدا با شمیم معنویت همراه بود.

محمدحسین به انجام واجبات مقید بود و نسبت به ترک محرمات، جدی و قاطع.

از همان آغاز سن تکلیف به همراه برادران بزرگتر به مسجد می رفت و از سخنان حجت الاسلام راستگو بهره می برد.


علاوه بر کتاب های درسی، مطالعات جانبی هم داشت و حرف هایی می زد که موجب حیرت من و پدرش شد. یک روز به پدرش گفتم: "آقا! یادت هست چند سال پیش توی همین حیاط به شما گفتم هوش محمدحسین متفاوت است؟"

آن روز غلامحسین هم اعتراف کرد...


هر چه می گذشت علاقه من به محمدحسین بیشتر می شد. 
آن قدر بامحبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته اش بودند.
نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقت ها به دلم می افتاد ... او زمینی نیست.🕊



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
💔 ...🕊🌹 اولین خاطره‌ای که می‌توانم از دوران کودکی رسول برایتان بگویم، مربوط می‌شود به دوران بعد از قطعنامه، آن موقع رسول کم سن و سال بود. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آنجا بودیم. آن موقع هنوز برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر، آبادان، شلمچه و عملیات‌هایی مثل والفجر ۸ را توضیح می‌دادیم. تا رسیدیم به فکه. همان منطقه‌ای که شهید آوینی شهید شده، کمی جلوتر از آن، مقر تخریب ما بود که اسم آنجا را گذاشتیم الوارثین. در زمان جنگ، ما آنجا به رزمندگان آموزش می‌دادیم. آن منطقه را خودمان دقیقا شبیه به یک منطقه جنگی درست کرده بودیم. میدان رزم، میدان تیر، میدان تخریب، معبر و خلاصه همه چیز را مهیا کرده بودیم و به بسیجیان آموزش تخریب می‌دادیم. خصوصیات منطقه را یک به یک می‌گفتیم. در قسمتی از آن منطقه، نزدیک حسینیه، در زمان جنگ، بچه‌ها قبرهایی ساخته بودند برای خودشان. به رسول می‌گفتم نگاه کن پسرم، ببین بچه‌ها این قبرها را زمان جنگ کنده بودند، می‌آمدند داخل این قبرها، نماز می‌خواندند، نماز شب می‌خواندند، مناجات می‌کردند، ولی حالا این قبرها غریب مانده‌اند! دیگر از آن حال و هوا خبری نیست!ساعتی بعد اذان ظهر را گفتند و نماز جماعت خواندیم. بعد نماز یکدفعه متوجه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها، به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می‌کند. بنده حقیقتا همانجا گریه‌ام گرفت. به مادرش گفتم صدایش نکن. یک عکس از همان صحنه گرفتیم و الان هم آن عکس در اتاقش هست. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 خیلی باهوش بود، همیشه دانش‌آموز ممتازی بود و فوق‌لیسانس را هم در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شده بود. بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. اما همه این‌ها را رها کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت. ذاتش جوری بود که می‌خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد. کم‌کم گرایش پیدا کرد و رفت سمت بسیج محله، غروب که می‌شد نمازش را می‌رفت آنجا می‌خواند، با بچه‌ها فعالیت می‌کرد، این فعالیت‌ها کم‌کم بالا گرفت و بالاخره رشد پیدا کرد و بابک بزرگ‌تر شد. سن سربازی فرا رسید، بالاخره آن دوره‌های بسیج فعال و این‌ها را همه را گذرانده بود، مدارک همه آنها را هم داشت، و وقتی که برای سربازی به سپاه رفت، آنجا نگاه و استعدادش بیشتر شکوفا و علاقه‌اش بیشتر شد، آن موقع من نمی‌دانستم در آن فضا چه چیزهایی را تجربه کرد، ولی الان می‌فهمم چه چیزهایی دید؛ با امثال شهید جعفرنیا و سیرت‌نیا همنشین شد. هر کس با چنین بزرگانی همنشین باشد به نظر من، نگاهش قوی‌تر و استعدادش بیشتر می‌شود. ... 💞 @aah3noghte💞