eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 به این عکس، با مکث نگاه کن... می شناسی اش؟ نه؟... کمی بیشتر دقت کن اصلا بگذار خودش بگوید... ”سلام رفقا، منو نشناختین؟ بابا خوش معرفتا... کاظمم کاظم اخوان هنوز نشناختین؟ منم با حاج احمد بودم دیگه، یکی از ۴دیپلمات ربوده شده... آباریکلا... درست شد... خوب ما رو از یاد بردینا... لوطی فقط ۱۴ تیر که میشه یاد ما میفتین؟ حالا باز گلی به جمال حاج احمد، از ما معروفتره😬 سالگرد تولد هم براش میگیرین اما منو دو تا داداش دیگمونو اگه خیلی حواستون باشه، سالی یه بار یاد میکنین🙃 امروز اومدم بگم رفقا! شاید بعضیا دوست نداشته باشن ما برگردیم، یا منافعشونو در خطر ببینن ولی ما برای حرف رفتیم و هر وقت خدا صلاح بدونه برمیگردیم فقط شما حواستون به آقا باشه، از همون جوونیش خیلی مظلوم و البته مقتدر بود تنهاش نذارین ما هم اینجا (بهشت یا دنیا) دعاتون میکنیم رفقا! دلتنگ تک تک شمائیم و دعاگوی همه تون رفیقی که ۳۸ ساله فراموشش کردین: کاظم“ 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 گاهی باید خواند از چشمانی که پر از حرفند... مثل تو که نگفته مےدانی بغض گلوگیرم را که فقط باید بنشیینم پای مزارت و چشم در چشم عکست فقط ببارم... ... راستی چه خوب است تو این دردها را مےبینی چه خوبتر اینکه تو قضاوت خواهی کرد میان این و دل های سخت و سنگی که سنگ رفاقت با تو را بر سینه مےکوبند... ولی بامرام... بگویمت که هم حدی دارد و وای به حالِ زارِ من، اگر هوای این دلِ تنگِ بےطاقت را نداشته باشی.. 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 💞 الهی❤️ چه عزتی دارد اینکه بنده تو باشم و چه فخری بالاتر از اینکه تو خدای من باشی😍 تو آنگونه خدایی هستی که من دوست دارم پس از من ان بنده ای را بساز که تو دوست داری🙏✨ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ناگفته‌های جدید از افراد دخیل در ترور سردار سلیمانی «نوری المالکی»، نخست وزیر اسبق عراق: می‌توانم بگویم که ترور سردار سلیمانی به یک باره اتفاق نیفتاد و این حادثه برنامه ریزی و از قبل هماهنگ شده بود.☝️ به من خبر دادند به سرنخ‌هایی دست یافته اند که تأثیر مستقیمی در عملیات ترور شهیدان حاج قاسم و ابومهدی المهندس داشته است. برخی از افراد مرتبط با موضوع که باید از آنها تحقیق شود، متواری شده اند و شماری نیز هنوز در کشور هستند ✍ مگر می شود یک مرد جنگ را یک شبه و بدون برنامه ریزی شهید کرد؟ محال است... همانطور که گروهی نشستند و برنامه ریزی کردند و هم قسم شدند که علیه السلام را به شهادت برسانند، بی شک گروهی هم برای شهادت تو نقشه کشیدند و محال است بگذاریم خون تو پایمال شود ما گرچه در اخلاص و ایمان همچون ، ، و دیگر یاران خالص مولا علی نیستیم اما از مکر ها و معاویه صفتان هراسی به دل نداریم و پیمان می بندیم تا پای جان از انتقام خون تو کوتاه نیائیم 💔 ... ... 💞 @aah3noghte💞
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 پاشید پاشید برای یه روزِ خوشگل تصمیمهای خوشگل بگیرید😍😍 پاشو رفیق صبح شده❤ 🍃🍃🍃🍃🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 علت آتش سوزی در مشکل ایمنی ساختمان اعلام شده و مسئولین آتش نشانی گفتن که 4 بار در سال گذشته به مالک هشدار داده بودیم! یادش بخیر یه زمانی وقتی از این اتفاق ها می افتاد اصلاح طلبا یکصدا می گفتن ولی الان صدا از دیوار در میاد ولی از اینا در نمیاد! ✍احمد کارامد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 پدر و مادر عزیزم! شما نور چشم من هستید✨ اما امام، قلب من است❤️ بدون چشم مےشود زندگی کرد اما بدون قلب، نمےتوان زنده ماند... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_33 درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم.  ذهنم همچون،
فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا سرگشته که باشی،حتی چهارچوب قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم. مثل خودم. بعد از آخرین ملاقات با صوفی،گرمای جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ای شعله ورتر از گداخته ها،هستی ام را می سوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر... حالا دیگر جز عربده های پر تملق پدر رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید. حتی دلسوزی های مادرانه ی تنها مسلمان ترسوی خانه مان، زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی های ایرانی منشانه اش. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش، بدون حتی آوایی که جنس صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد، او هنوز هم روی خدایش حساب میکرد؟ حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم. زنی که نه حرف میزد، نه گریه میکرد، نه میخندید و نه حتی زندگی... فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم. من دانیال را می پرستیدم اما به مادر عادت کرده بودم. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن. آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرور عکسهای آن دوست مسلمان دانیال در ذهنم میگذراندم، تا انتقام خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنم دلنشین سابق بود با همان مادرانه های زن ایرانیِ خانه مان. حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر، سکوت آزار دهنده مادر، قهوه ها و ملاقات های عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم. عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشدم با نگرانی عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنار خودم میگذرم و من می خندیدم. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشق چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست آن شب بعد از خیابان گردی های اجباری با عثمان،به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدن در خانه بلندشد. پدر بود،مثل همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور... - سااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید: - دختر چقدر خوشگل شدی... کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرد چهار شانه و خالی شده از فرط مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند. جرعه ای دیگر از شیشه اش نوشید: - چقدر شبیه اون مادر عفریته ای، اما نه... نیستی. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی؟ تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت، سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یک جا از او گرفت. دانیال چقدر شبیه این مرد بود قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدای قصابش فروخت. تعادل نداشت: - سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه، اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه. تهوع سراغم را گرفت، انگار شراکت در ناموس از اصول مردان این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم، پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثل دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصد پیش دستی کردن را داشت. مست و گیج به سمتم می آمد و کریه میخندید. بی حرکت و سرد نگاهش کردم، چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابران تا خرخره خورده ی کنار رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب بر نمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم. سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید: - کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم. باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم. اون تمام زندگیشو صرف رستگاری خلق کرده. خلق بی عاطفه، خلق قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو،پاره تنمو بهش هدیه میدم... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست