شهید شو 🌷
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_40 آن شب در مستی و گیجیم، یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_41
انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید.. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن ازامنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران.. کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.. بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود..
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم..
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترسید.. از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیقتر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند (سارا.. سارا..) عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد (بالاخره اومد.. پسره ی لجباز..) عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود ( فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. ) کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد ( بلیطا رو بده من.. منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای..)
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید ( تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟) با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد (پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟) و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت.. دستی به چانه اش کشید (پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی..) سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد ( سارا..) ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت ( هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. ) استوار نگاهش کردم (میدونم..) لبخند زد با لحنی پر مِن مِن ( سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…) حرفش را بریدم سرد و بی روح (تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر..)
خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض ( نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن..) جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمیبست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
ما جنگی که توش پیروز شده بودیم و باختیم
#کرونا
💬 عheit شآپوری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
✍ تقوا یعنی این...
زیر سایۀ درخت مشغولِ بازی بودیم .یکی از بچه ها چشمش خورد به سیبِ سرخی که تویِ جویِ آب افتاده بود😋🍎.
دست کرد سیب رو برداشت و اومد بینِ بچهها تقسیم کرد. اما مسعود سهمش رو نگرفت و گفت: چون نمیدونم صاحبش راضی هست یا نه ، نمی خورم...☝️
خاطره ای از نوجوانیِ #شهید_مسعود_کریمی_مجد
📚منبع: کتاب زنگ عبور ، صفحه 111
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
"داستان مصور مهتاب و مین و من"
#وقتیمهتابگمشد
گفتم:
علی جان.. من چندبار زمان مهتاب وسط میدان مین بوده ام اتفاقی نیفتاده. اصلا گاهی مهتاب کمک میکند که روی مین نرویم.
لبخند زد و گفت:
"من و مهتاب و مین با هم کنار نمی آییم"
#شهید_علی_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
سال 92 قبل از برگزاری مذاکرات ژنو، داعش نزدیک به 5000 نیرو را از مرز اردن به سوریه وارد کرد.
در آن زمان من و مرتضی در منطقه حضور داشتیم.
داعش با حرکت دومینویی مناطق را تصرف می کرد و به سمت فرودگاه دمشق در حرکت بود. ارتش سوریه انسجام نداشت.
در آن شرایط، تصرف فرودگاه دمشق می توانست تمام معادلات منطقه را برهم بزند و برنتیجه مذاکرات تاثیر بگذارد.
برای تصرف فرودگاه مصمم بودند.
جنگنده های سوری نیروهایشان را تار و مار می کردند و آن ها با عبور از روی اجساد به پیشروی خود ادامه می دادند.
🍃🌸به کمک شهید حسین پور و شهید محمد جنتی در 7 کیلومتری فرودگاه یک خط پدافندی تشکیل شد و نیروهای داعش در همان نقطه متوقف شدند.
✍همرزم #فرمانده_حسین ( #شهید_مرتضی_حسین_پور )
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💖 سوار ماشین بودیم، سر چراغ قرمز پیرمرد گل فروشی ایستاده بود.💐 منوچهر داشت از ب
💔
#عاشقانه_شهدایی💖
مراسم ازدواجمان ساده بود. يك انگشتر عقيق براي ابراهيم خريديم. به قيمت 150 تومان پدرم از خريد راضی نبود ميگفت:«تو آبروي ما را بردي»
ابراهيم گفت:«اين از سر من هم زياد است شما فقط دعا كنيد من بتوانم توي زندگي مشتركم حق همين انگشتر را هم درست ادا كنم بقيهاش ديگر كرم شماست و مصلحت خدا خودش كريم است».
به همين انگشتر هم خيلي مقيد بود. وقتي در عمليات بيتالمقدس شكست، گشت و يكي با همان مدل خريد. با خنده گفتم:«حالا چه اصراري است كه اين همه قيد و بند داشته باشي؟»
گفت:«اين حلقه سايه ي يك مرد يا يك زن است توي زندگي مشترك». من دوست دارم سايهي تو هميشه دنبال من باشد. اين حلقه هميشه در اوج تنهاييها همين را به ياد من ميآورد و من گاهي محتاج ميشوم كه ياد بياورم. ميفهمي محتاج شدن يعني چه؟
همسر #شهید_محمدابراهیم_همت
#عشق_آسمونی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
🌿هر گردباد عجول و گرم که به اینجا رسید، نسیم خنک شد و سبک، شروع کرد به وزیدن توی حیاطها و دالانهای آینهای.
🌿هر رود عصبانی عجول که از این گذر رد شد، برای همیشه اینجا ماند، حوض آب شد با فوارهی آرام برای دستنماز.
🌿خورشید داغ، زیر رواقها، سایه گرفته.
این کبوترها، دلهای زائرهای از راه دور نیستند؟
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
خبرنگار از مرده میپرسه چرا ماسک نزدی؟
میگه چون اعتقادی ندارم😐
حاجی به چی اعتقاد نداری؟
به حقوق شهروندی؟ به کرونا؟ به خستگی کادر درمان؟
دو دقیقه برو بخش بیماران کرونایی قول میدم قشنگ معتقد بشی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
دارن اذان میگن
دلم میره تو صحن های امام رضا
اونجا که دیر رسیدی؛ خادما کمک میکنن جا پیدا کنی توی صف
دلهره داری به رکوع نرسی...
وقتی قامت میبندی، یه آرامشی حس میکنی...
انگار میخوای پرواز کنی
آخ آخ آخ
چقدر دلم پرواز میخواد🕊
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#دلتنگ_حرم
#امام_رضا_جانم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
«بسم رب الشهداءوالصدیقین»
شهید آرمین فخری
ولادت: 1377/10/18
محل تولد:کرمانشاه
اعزام به خدمت:19/10/1396
شهادت:19/4/1397
محل شهادت: هنگ مرزی چومان بانه
علت شهادت: درگیری با گروهک تروریستی کومله
#شهید_آرمین_فخری
#معرفی_شهید
#شهید_فراجا
#عکس
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
گفت تنها شده ای
هیچ کسی یار تو نیست..
و ندانست که تو
یار شب و روز منی..💕
#رفیقم_جواد
#شهید_جواد_محمدی
#ادمین_یار
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞