💔
اسمش طیب بود
از آن گنده لات ها...
روی شکمش عکس رضاخان را خالکوبی کرده بود
بخاطر ارادتی که به او داشت اما
دم مسیحایی امام خمینی،
زندگی اش را تغییر داد...
#شهید_طیب_حاج_رضایی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨🕊✨ 🕊✨ ✨ #لات_های_بهشتی #شهید_مدافع_حرم۲ علت تغییر رفتار کاظم را از حاج آقا ابوترابی پرسیدیم، گف
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#حر_امام۱
دو سال #حبس_انفرادی کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهربانی ... سال ۱۳۱۶ بود که با کفالت آزاد شد.
سال ۱۳۲۳ بود که دوباره پنج سال حبس برایش بریدند با اعمال شاقّھ ... و تبعیدش کردند بندرعباس!
این بار به اتهام قتل و درگیری در زندان ...
چهار سال حبس دیگر در سال های بعد!!!
اما بعد از آزادی، جزء مقربان دربار پهلوی شد!!! روز به دنیا آمدن ولیعهـد، چهارراه مولوی را تا جلوی بیمارستان، آذین بست و با سینی اسفند در دست، با #شاه خوش و بش مےکرد ...
در کودتای ۲۸ مرداد، تلاش زیادی برای برگرداندن شاه کرد و ملقب به #تاج_بخش از طرف شاه شد!
بیشتر تفریحش، حضور در کاباره و خوردن نجسی بود اما
👈#نمازش را همیشه مےخواند و
👈سه ماه #محرم و #صفر و ماه #رمضان لب به نجاست نمےزد.
👈#دست_خیر داشت و تا مےتوانست به بقیه کمک مےکرد و گره از کار مردم باز مےکرد
👈ارادت عجیبی به #امام_حسین ع داشت و
👈تا مےتوانست برای اربابش، خرج مےکرد و دهه اول دسته عزاداری راه مےانداخت که بزرگترین دسته عزاداری تهران بود و مثل آن #هنوز که هنوز است نیامده...
دسته عزادارےاش که راه مےافتاد ابتدا و انتهایش پیدا نبود... روز #عاشورا پای برهنه مےدوید و خدمت مےکرد.
از ۲۰ سالگی هم هر سال با مشقت زیاد به #کربلا مےرفت...
آری!
اسمش #طیب بود
#طیب_حاج_رضایی سلطان موز ایران و تنها وارد کننده موز.
#ادامه_دارد...
#اختصاصے_کانال_آھ_٣نقطه
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 •┄❁#قرارهرشبما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج» ه
💔
هیچ گاه احساس خستگی، ناامیدی، یأس یا مانند آن در چهره اش مشاهده نمےکردند.
روحیه #استقامت_و_صبر حاجی زبانزد همه بود.
در انجام کار #پشتکار و #جدیت خاصی به خرج می داد.
در سخت ترین لحظات نبرد #لبخند_زیبایی بر لبان حاج یونس نقش می بست که حکایت از #توکل بالای ایشان به خداوند منان می کرد.
کتاب خاطرات شهید #ظهور
#شهیدحاج_یونس_زنگی_آبادی
شادی روحش #صلوات
💕 @aah3noghte💕
💔
خواهرم!
از بی حجابی است اگر عمر گل کم است
نهفته باش و همیشه گل باش.
#شهید_حمیدرضا_نظام
#حجاب
#گل
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_هشتم : هم سلولی عرب تو
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_نهم :
تصویر مات
ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم …😒
فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود 😏…
یه کم هم می ترسیدم 😥…
بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد …😖
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی 😏… و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … .
حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …😞😑
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم… 😨
دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .😰
خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم…
یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .😫😩
سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم …
توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … .
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم …
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_نهم : تصویر مات ساکت بود
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_دهم :
کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ⛓…
هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم …😩
چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود …
یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن …
اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد …
سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد …
مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .😣😖
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم …
می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم …
بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … .☺️
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد …
توی سالن غذاخوری از همهمه …
با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم …
من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی … 😞😞
بدتر از همه شب ها بود …😫😩
سخت خوابم می برد و تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد …
تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم😤😤
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن …
چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … .☹️
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …🤐
همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد:
"اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم"…😍
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
💕 @aah3noghte💕