eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 حاضر بود مثل علی اڪبرِ امام حسین اِرباً اِربا بشه ولی ناموس شیعه حفظ بشه. خودش اینو گفته بود☝️🏻 آخرشم وقتی داشت بمب رو خنثی می ڪرد،💣 بمب منفجر شد و قسمتی از بدنش تڪه تڪه شد.💥🔥 سالروز تولد ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت34 به
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



گوش‌هایم از فشار دو پرواز پشت سر هم، وز وز می‌کنند و سرم سنگین است.

خوابم می‌آید و هنوز احساس کوفتگی‌ام برطرف نشده. راننده تاکسی، هربار از آینه نگاهی تردیدآمیز به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد؛ حق هم دارد.
با این ریش بلند و چهره آفتاب‌سوخته و زخمی و چشمان پف کرده، آن هم ساعت دوی نیمه‌شب، هرکس باشد می‌ترسد.  شده‌ام. اشتباه کردم که آدرس خانه را به راننده تاکسی دادم. با این قیافه خانه بروم، خانواده زابه‌راه می‌شوند و می‌ترسند. باید قبلش یک صفایی به سر و صورتم بدهم.

باتری و سیمکارت می‌گذارم داخل گوشی کاری‌ام و روشنش می‌کنم. به محض روشن شدن، پیام حاج رسول می‌آید روی صفحه: سلام. کجایی؟
دمش گرم که انقدر دقیق آمارم را دارد. خب یکی نیست بگوید شما که تا این‌جا را خوانده‌ای، خودت ببین کجا هستم؟ تایپ می‌کنم: سلام. اصفهان.

پیام بعدی می‌آید: نرو خونه. همون‌جا پیاده شو تا بیام پیشت.
بوی دردسر می‌زند زیر بینی‌ام. معلوم است کارم درآمده. کاش صبر می‌کرد برسم بعد...😕 با این که خسته‌ام، دوست ندارم این‌طوری خانه بروم. می‌نویسم: باشه.
و به راننده تاکسی می‌گویم پیاده‌ام کند. راننده در آینه چپ‌چپ نگاهم می‌کند و می‌زند کنار. بنده خدا واقعاً به من مشکوک شده. خنده‌ام را کنترل می‌کنم و پیاده می‌شوم. 

راننده تاکسی پایش را می‌گذارد روی گاز و می‌رود بنده خدا. در پیاده‌رو قدم می‌زنم. پاهایم خسته‌اند. دوست دارم ساکم را همین‌جا بگذارم زیر سرم و بخوابم. پنج دقیقه‌ای می‌گذرد تا ماشین حاج رسول جلوی پایم ترمز بزند.
ساکم را می‌اندازم روی صندلی عقب و کنارش می‌نشینم. با صدای گرفته‌ای سلام و احوال‌پرسی می‌کند. چهره‌اش درهم است و این یعنی اتفاق بدی افتاده که اعصاب ندارد. می‌گوید: خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
سوال از این مسخره‌تر نداشت بپرسد؟
پوزخند می‌زنم: جای شما خالی!
نگاهش خیره به روبه‌روست: شنیدم به عنوان داعشی گرفته بودنت!

از یادآوری سیدعلی و مجید خنده‌ام می‌گیرد؛ اما خنده‌ام را می‌خورم و سر تکان می‌دهم. می‌گوید: حق دارن، با این قیافه‌ت عین داعشیا شدی. صورتت چی شده؟

حوصله ندارم همه آن چیزی که اتفاق افتاد را برایش تعریف کنم. می‌گویم: چیزی نیست. گزارشش رو می‌نویسم و تقدیم می‌کنم.
سرعت ماشین را بیشتر می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد: فعلاً یه کار مهم‌تر داریم.
می‌نالم: حداقل می‌ذاشتی برسم حاجی.

آرام می‌گوید: فوریه. شرمنده‌تم.
از این حرفش شرمنده می‌شوم. ادامه می‌دهد: می‌خواستم یک ده روز بهت مرخصی بدم، یه هفته هم با خانواده‌ت بفرستمت مشهد؛ اما یهو این مسئله پیش اومد.

-من در خدمتم.
نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: خانمِ ابوالفضل رو زدن. خانم صابری.

سرم تیر می‌کشد و طعم تلخی می‌رود زیر زبانم.😧
شقیقه‌ام را با دو انگشت می‌گیرم و فشار می‌دهم. حاج رسول می‌گوید: می‌دونم یاد چی افتادی. متاسفم؛ ولی فعلا ازت می‌خوام بهش فکر نکنی و کاری که می‌گم رو انجام بدی.

به نشانگر سرعت ماشین نگاه می‌کنم. معلوم است حاج رسول خیلی عجله دارد که با سرعت هفتاد و هشتاد، خیابان‌های درهم پیچیده شهر را طی می‌کند. سرم را تکان می‌دهم و می‌پرسم: حذف شد؟

-نمی‌دونم. تا نیم‌ساعت پیش که به یکی از همکارهای خانم ما خبر داد که زنده بود.
-چرا زدنش؟
-نمی‌تونم دقیق توضیح بدم. همین‌قدر می‌تونم بگم که ابوالفضل پا روی دم یه عده آدم گردن‌کلفت گذاشته. قرار شد توی سایه کار کنه تا خطری تهدیدش نکنه؛ اما امان از ... قبل از خانم صابری، خانمِ یکی دیگه از همکارهای ابوالفضل رو هم زدن که بخیر گذشت.

-چکار باید بکنم؟
-الان می‌ریم خونه ابوالفضل. می‌خوام نیروهای عملیاتی‌شون رو شناسایی کنی. من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. می‌خوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 حرف‌حساب... کاش مثه رفقای شهیدمون می شدیم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و تمام ما اینست که گناهانمان روحمان را مکدّر کرده و از عقب انداخته است... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‏دلخوشم‌تنهابه‌اینکه‌این‌غریب‌بی‌پناه میشودآرام‌روزی‌درپناهت‌عاقبت🌱 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ✖️گرفتار ها شدیم.. گفتند باید به تصویر مبارک امیرالمومنین آب دهان بیندازید و به او فحش دهید.. وگرنه کشته میشوید!! ❌ این ویدئو را حتما ببینید 😔😔 السلام علیک یا (ع) التماس دعای شهادت ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✖️گرفتار #تکفیری ها شدیم.. گفتند باید به تصویر مبارک امیرالمومنین آب دهان بیندازید و به او فحش د
این پست به دلیل اختلالات ایتا قابل پخش نبود، دوباره گذاشتیم فروارد فراموش نَشِد!
شهید شو 🌷
💔 ای به سعادت رسیده! اینجا درمانده هایی هستند که هر کداممان مشغول هستیم بهتر بگویم... دنیا همه جوره
💔 شبهای بلند پاییزی جان می دهد برای قصه خواندن اما تو شهدا را بخوان قصه تنها داستانی‌ست که تو را به وامی‌دارد و نمی‌گذارد شوی بخوان اما قصه آنها که بصیر ، بیدار و آگاه بودند تا تو هم مثل آنها شوی... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... #شهید_سیدمرتضی_آوینی: شرط ورود در جمع شهـــــدا #اخلاص اسٺ.. و اگر این شرط را داری.. چ
خداوندا اگر جایی؛ دلی؛ بی تابِ دلدار است نمیدانم چطور... اما خودت پا درمیانی کن 💔
شهید شو 🌷
💔 و تمام #درد ما اینست که #کثیفی گناهانمان روحمان را مکدّر کرده و از #شهدا عقب انداخته است... #
سلام کپی از مطالب کانال به شرط تغییر ندادن عکس ها حلاله☝️🏻 کانال به اسم شهدا باشه اما حق الناس می کنن وقتی هم تذکر میدیم، بلاک میکنن همه به کنار اسم خودشونو پای پستا میذارن😁 ایول! به کجا چنین شتابان؟😂 ✋🏻
شهید شو 🌷
💔 جاے خالے تو را هیچڪس احساس نڪرد به گمانم ڪه به دورے تو عادت ڪردیم😞 شب بخیر ارزوی‌ روزهای عمر
💔 ڪورمنم‌ڪه‌چشمانم‌را‌غبار‌گناه، تاریڪ‌کرده‌است! ڪور‌منم‌که‌درد‌ندینت، دلم‌را‌نمیلرزاند.. ڪور‌منم‌که‌تنهایی‌ات‌را‌نمیبینم ما‌این‌همه‌ایم‌اما‌تو‌هنوز‌تنهایی..💔! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 که قراره این ماه یه آبان طلایی واسه من باشه💫 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اگر میخواهید بدانید کاپیتولاسیون چه بود این ویدئو را ببینید ♦️۴ آبان: سالروز واکنش امام (ره) به ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یا رب دلم حاضر كن یا نماز بی دل بپذیر! ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_آل‌عمران (۷۴) يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْ
✨﷽✨ (۷۶) بَلى‌ مَنْ أَوْفى‌ بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى‌ فَإِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ‌ آرى، هر كس به عهد خويش وفا كند و تقوا داشته باشد، پس بى‌گمان خداوند پرهيزكاران را دوست مى‌دارد. ✅ نکته ها وفاى به عهد در تمام موارد زير لازم است: الف: عهدى كه خداوند از طريق فطرت يا انبيا با انسان بسته است. «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي‌آدَمَ» ب: عهدى كه انسان با خدا مى‌بندد. «وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ ...» ج: عهدى كه انسان با مردم مى‌بندد. «وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا ...» د: عهد رهبر با امّت و بالعكس. «الَّذِينَ عاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ» 🔊 پیام ها - در برابر تفكّرات غلط، موضع‌گيرى كند. «بَلى‌» (كلمه «بلى» غالباً در موردى بكار مى‌رود كه منطق و تفكّر قبلى را رد مى‌كند.) - تقوا، انسان را از دروغ بستن به خدا و ضايع كردن حقّ مردم بيمه مى‌كند. «يَقُولُونَ ... الْكَذِبَ ... بَلى‌ مَنْ أَوْفى‌ بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى‌» - شعار، كار ساز نيست، عمل و تقوا لازم است. «أَوْفى‌ بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى‌» - وفاى به عهد، از نشانه‌هاى تقواست. «أَوْفى‌ بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى‌» - وفاى به عهد وتقوا، ملاك محبوبيّت است، نه عالم و اهل‌كتاب بودن. «يُحِبُّ الْمُتَّقِينَ» ... 💕 @aah3noghte💕 وَقَالَ الرَّسُولُ: يَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَٰذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ [ ﺩﺭﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻗﻮم ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ!
💔 شهید که شدی مےمانی خدا نگهت مےدارد برای همیشه🍃 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 به ملت میگن دلتون واسه روحانی تنگ نشده؟ خدا عاقبتمونو ختم بخیر کنه ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت35 گوش
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



من مطمئنم اطراف خونه بپا گذاشتن؛ بعید نیست بخوان ابوالفضل رو گیر بیارن و حذفش کنند. می‌خوام نذاری این اتفاق بیفته. باشه؟

درست حدس می‌زدم. اشکال ندارد، من سرم برای دردسر درد می‌کند. می‌گویم: چشم. ولی من مسلح نیستم. بهتر نبود می‌رفتیم اداره اسلحه‌م رو تحویل می‌گرفتم؟

سرش را کمی به سمت عقب متمایل می‌کند و می‌گوید: اسلحه و بی‌سیم برات آوردم گذاشتم عقب. فقط با خودم در ارتباط باش و مرصاد. فعلا یه کم محدودیت داریم.

دست چپم را دراز می‌کنم تا اسلحه را بردارم، اما تیر می‌کشد. یادم می‌افتد دستم زخمی‌ست. خوب شد زخم جدی‌تر برنداشت.
دست چپ را عقب می‌کشم و کامل روی صندلی می‌چرخم تا بتوانم با دست راست اسلحه را بردارم. حاج رسول که هنوز نگاهش به جلوست می‌گوید: دستت چیزی شده؟

لبم را گاز می‌گیرم: نه چیزی نیست. تیر خراشیده و رفته.
-در چه حد درگیر شدی مگه؟
-در حد کشتن دوتا  و .

انقدر ذهنش درگیر است که حرفی نمی‌زند. اسلحه را پشت کمربندم جا می‌دهم و در سکوت، خیره می‌شوم به خیابان‌های خلوت. خوابم می‌آید. چشمانم می‌روند روی هم.

*
سوم: مرزها سهم زمین‌اند و تو سهم آسمان...
رسیدم جلوی محل کارش؛ اما هیچ چیز عادی نبود. آمبولانس ایستاده بود دم در و در تاریکی شب، نور قرمز و آبیِ چراغ گردانش به چشم می‌آمد. خیلی شلوغ نبود، فقط همکارهایش بودند و چند مامور پلیس. حس بدی به گلویم چنگ انداخت. نمی‌فهمیدم دقیقاً چه خبر است.

گوشی‌ام را چک کردم، تماس نگرفته بود. دویدم جلو. توی آمبولانس را نگاه کردم، خالی بود. گردن کشیدم تا در محل کارش را نگاه کنم. مامور پلیس مانعم شد. من را نمی‌شناخت. 
از میان همکارهایی که آن شب آن‌جا بودند، هیچ‌کدام من را نمی‌شناختند. آن‌هایی که مطهره باهاشان صمیمی‌تر بود، شیفت نبودند. از مامور پلیس پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟

*
تکان شدیدی مرا از جا می‌پراند. حاج رسول با سرعت دور زده است. دست می‌کشم روی صورتم. این چرت شاید به زور پنج دقیقه شده باشد؛ اما سرحال‌ترم. سرم از یادآوری آن شب تیر می‌کشد؛ اما باید تمرکز کنم روی ماموریت جدیدم.

ترمز می‌کند و برای این که به شیشه نخورم، دستم را می‌گیرم به داشبورد. نگاهی به بیرون می‌کنم. در یک کوچه هستیم پر از ساختمان‌های مسکونی. جلوی یکی از ساختمان‌ها، آمبولانس ایستاده و چند مامور. حاج رسول می‌گوید: همون که جلوش شلوغ شده خونه ابوالفضله. جلو نرفتم که روت حساس نشن. الان من پیاده می‌شم، ماشین دست تو باشه.

و سوئیچ را می‌گذارد کف دستم. دستگیره در را می‌کشد تا پیاده شود. می‌گویم: حاجی اگه می‌شه موتور برسون به من. با ماشین سختمه.
-باشه، ببینم چکار می‌تونم بکنم. تو فقط خیلی حواستو جمع کن.
-ممنون. چشم.

پیاده می‌شود. جلوی خانه را با دقت از نظرم می‌گذرانم. چندنفر از همسایه‌ها و بچه‌های خودمان و ماموران ناجا جمع شده‌اند جلوی در خانه. از ماشین پیاده می‌شوم تا نگاهی به اطراف بیندازم. آرام قدم می‌زنم تا انتهای کوچه. چشمم می‌افتد به یک پراید مشکی که جلوی یکی دیگر از خانه‌های همسایه پارک شده است.

یک نفر نشسته عقب ماشین و خیره است به جلوی ساختمان. در تاریکی شب، فقط شبحی از مردی که عقب نشسته را می‌بینم. سریع نگاهم را از ماشین می‌گیرم که مشکوک نشوند.

برای این که چهره‌ام شناسایی نشود، در سایه و عقب‌تر از جمعیتی که دور آمبولانس جمع شده‌اند می‌ایستم. حاج رسول دارد با یکی از بچه‌های خودمان حرف می‌زند. چهره‌ها را نگاه می‌کنم. آن‌هایی که با لباس خانه و قیافه در هم ریخته آمده‌اند، باید همسایه‌ها باشند. بجز ماموران ناجا و خودمان، کس دیگری نباید سر و وضع مرتب داشته باشد...اما یک نفر هست که پیداست با شنیدن صدای آمبولانس از خواب ناز بیدار نشده.
خیره است به ساختمان. چند قدم می‌روم عقب و اطراف را نگاه می‌کنم. کس دیگری در کوچه نیست.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 ‏زن برای دست دادن دستِ خودشو دراز کرد🤝 و امام موسی صدر دستش رو روی سینه گذاشت. زن گفت:«ترسیدی نجس بشی؟» امام صدر گفت : نه! بلکه طهارت شما حفظ بشه... ... 💞 @aah3noghte💞