💔
خادم حرم حضرت معصومه سلام الله بود
تو یکی از شبهای ماه مبارڪ رمضان
برای برگشتن پیکـر #شهیدجوادمحمدی،
ختم صلوات برداشت و پخش کرد بین زائرا
جواد را نمےشناخت اما ارادت خاصی به او داشت و همین رفاقت شاید امضای شهادتش شد...
#شهیدجوادمحمدی
#شهیدمهدی_ایمانی
#دوست_شهید_شهیدت_میکنه
#رفاقتایی_که_به_بهشت_ختم_شد
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
ملتی که عقل خودشو بده دست این #سلبریتی_ها
قطعا گرفتار #برجام و دلار ۲۰۰۰۰ هزار تومانی میشه...
📽استاد پورآقایی
#حتما_ببینید
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۱ یکی از کسانی که ابراهیم هادی با ا
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۲
سید جواد حوالی میدون خراسون ساکن بود و یک محله از دستش عاصی بودند!!!
😫😩
مےگفتند:
"بعضی شبها مست مےکرد و توی کوچه ها راه مےرفت و نعرھ مےکشید!!! و با لگد به درب خانه ها مےزد.😧
هیچکسی از دستش امنیت نداشت تا اینکه....
او هم با #ابراهیم_هادی آشنا شد...😇
ابراهیم او را به زورخانه حاج حسن برد و سید جواد، عاشق ورزش باستانی شد.😍
کم کم بقیه اهل زورخانه هم به خاطر ابراهیم، با سید رفیق شدند.
وقتی سید جواد حسابی به ورزش علاقمند شد ابراهیم به او گفت:
"محیط ورزش باستانی، حرمت داره! اگه مےخای ورزش رو ادامه بدی باید کارای قبلت رو ترک کنی"!!!☝️
و سید اینقدر از داش ابرام، محبت و مردونگی دیده بود که به خاطر گل روی او به حرفش گوش کرد😊...
ابراهیم تا جایی پیش رفت و برای سید جواد وقت گذاشت که همه گذشته او را پاک کرد... و بعد پای سید را به مسجد باز کرد😉...
#ادامه_دارد...
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#امام_خامنه_ای
«دفاع مقدّس وسیلهای شد برای اینڪه استعدادهای مڪنون در انسانها ، بہ شڪل عجیبی بُروز ڪند.
مثلاً شهید حسن باقری بلاشڪ یڪ طرّاح جنگی است . کِی ؟ در سال ۶۱ ؛
کِی وارد جنگ شده است ؟ در سال ۵۹ .
این مسیرِ حرڪت از یڪ " سرباز صفر " بہ یڪ " استراتژیست نظامی " ، یڪ حرڪت بیست سالہ ، بیست و پنج سالہ است ؛
این جوان در ظرف " دو سال " این حرڪت را ڪرده است !
اینها " معجزهی انقلاب " است.»
۹۲/۰۹/۲۵
#مغز_متفڪر_اطلاعات_نظامی_ایران
#شهید_حسن_باقری
#سالگرد_شهادت
💕 @aah3noghte💕
💔
از: فرمانده
به: افسران جوان جنگ نرم
عمـق دشمنی را بشناسید☝️
و خود را آماده کنید
برای مواجـهہ در میادین #جنگ_نرم
امضا:
✍فرمانده کل قوا
#امام_خامنه_ای
#خرمشهرها_در_پیش_است
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_دهم📝 ✨ مــلاقــات غیـــر ممـــکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به م
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_یازدهم 📝
✨ قــاتــل ســـریــالـــی
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم📄 ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ...
مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ...
"در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است" ...
رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه. 😬
تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همون جا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم...
روز اول کسی بهم کاری نداشت😏 ....
فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن 🤕...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ... دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه.😬
این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود🤕 ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...
داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...
سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...😱
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ...
تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ...
دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ...
اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن .😫😩
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ...
دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... .
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ...
هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ...
اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... .😖
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... .
من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ...
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ...
خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ...
قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ...
دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... .😫😖
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم...
هیچ فریادرسی نبود ...
هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ...
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ...
"نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو"
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن😣
سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ...
باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند😢
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... .😑
از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ...
بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...😳
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن
"همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید" ...
پدرم گریه می کرد ...
می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... .😏✌️
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
مَنْ کَربَلا نَدیدِه اینْ چِنینْ نالِه می کُنَمْ
زِینَب کِه دیدِه کَرب وبَلا راچِه کَردِه اَستْ
اَمانْ اَزدِلِ زِینَبْ..
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
#آھ_ارباب
💕 @aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
آهای رفیق حزب اللهی☝️
که نمی تونی
مردم همزبان خود را قانع کنی ؛
تو دل مردم محله ات جا باز کنی ؛
نمےتوانی بحث منطقی و استدلالی کنی ؛
چطور میخواهی در نبرد آخرالزمانی که نبردی #گفتمانی است و جنگ بر تسخیر #اذهان و #قلوب انسان هاست پیروز بشی؟ ...
مگه نه اینکه سنگِ شهدا رو به سینه مےزنیم؟ پس باید کمی منش شهدا رو تو وجودمون داشته باشیم...
#شهیدابراهیم_هادی میرفت با بچه خلافای محل ، رفیق مےشد و پای اونا رو به مسجد باز مےکرد...
از شهدای معاصر هم
#شهیدجوادمحمدی..
اخلاقش جوری بود و با بچه خلافا اینقد مےجوشیدکه فکر مےکردی، یکی از خودشونه😏
ولی تَهش مےرسید به
مسجدی شدن و توبه کردنِ اونا
آهای همسنگر!
از شهدا جا نمونی!!!
#شهیدجوادمحمدی
#رفاقت_به_سبک_شهدا
#دوست
#رفیق
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔
#ایهاالرئوف
دل ما را به حرم وصل کنید
شاید از سوی رضا ع برگ براتی برسد...
#چهارشنبه_های_امام_رضائی
#رزمندگان_گردان_کمیل
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✨🕊✨🕊 🕊✨🕊 ✨🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۲ سید جواد حوالی میدون خراسون ساکن بود و
🕊✨🕊✨
✨🕊✨
🕊✨
✨
#لات_های_بهشتی
#رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۳
در دوران انقلاب، سید جواد از نیروهای انقلابیِ میدون خراسون شد و با شروع جنگ، همراه #ابراهیم_هادی به منطقه رفت....🤗
در جبهه وقتی کاری نداشت، نماز #قضا مےخواند.
وقتی به مرخصی آمد، درِ تک تک خانه های کوچه را زد و از همه همسایه ها حلالیت طلبید😇 و پس از ادای #حق_الناس، بار دیگر به جبهه رفت.😌
یک روز همراهِ ابراهیم در یک ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و در جاده دشمن، مین کار گذاشتند...💥
آن روز آخرین روز حیات زمینی #سیدجواد بود...
ساعتی بعد، تانک دشمن با همان مین، منهدم شد
و سید جواد هم بر اثر اصابت گلوله دشمن به #شهـــادتـــــــ رسید...😍
#پایان_داستان_واقعی_رفاقت_با_ابراهیم_هادی
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصی_کانال_آھ3نقطه
📚....تا شهادت
💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
صحبتهای حجت الاسلام بی آزار تهرانی در برنامه حالا خورشید که در بازپخش، سانسور شد😏
این مردمی که امروز تو صف ایستادن برای خرید مرغ و گوشت،
یه روزی تو صف ایستادن برای رای دادن‼️
#حجت_الاسلام_بی_آزار_تهرانی
#بصیرت
#آھ...
💕 @Aah3noghte💕
💔
#دلشڪستھ...
نمےدانم گرھ کور، کجاست؟؟...
هِی بخواهی و هِی نشود
هِی ضجّه بزنی ولی حس کنی صدایت شنیده نمےشود
هِی بخوانےاش اما...
گناه، لالت کرده باشد...
مےدانی حکایت ما چیست؟
حکایت آنکه گمشده ای دارد اما نمےیابدَش!
عزیزی، گم کرده و راه رسیدن به او را نمےداند...
#شهادت_گمشده_ماست...
آنچنان در باتلاق گناه، غرقم که
گویی تمام راههای رسیدن به این آرزو، بن بست است...
خدایا!
دلخوشم به اینکه تمام نتوانستنِ ما
تمام نرسیدنِمان
با یک واسطه حل مےشود
با #حسین ..
خدایا
مےشود آبروی ما را پیش حسینت نبری...
مےشود بخاطر حسینت ما را ببخشی؟
مےرسد آن روز که ما در راه حسینت، قربانی شویم؟؟؟....
#آھ_ارباب دلم به وساطتت خوشه😔
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
بیانیه خانواده شهدا در اعتراض به خوانندگی زن در جشنواره فجر:☝️
قوه قضائیه با وزارت ارشاد برخورد کند !!
📄هیأت خانواده شهدا و ایثارگران به همراه تعدادی از خانواده شهدا و جانبازان و ایثارگران ظهر امروز به دنبال حاشیه سازی و هتک حرمت صورت گرفته در افتتاحیه جشنواره فیلم فجر و تک خوانی یک زن بیانیه اعتراضی را خطاب به قوه قضائیه نوشته و درخواست #برخورد_فوری و #قاطع با عوامل این هنجارشکنی و اقدام خلاف قانون و شرع را نمود.
✍ادمین:
دهه فجر، گرامیداشت انقلابی است که بنیانگذارش برای زنده شدنِ اسلام، آن را برپا نمود، حالا اگر در برابر این حرکت ضد دینی و هنجارشکنی آشکار، سکوت کنیم
از اسلام چه مےماند
#دهه_فجر
#تک_خوانی_زن
💕 @aah3noghte💕
💔
نگاهش را دوخته بود یک گوشه، چشم بر نمی داشت.
مثل این که تو دنیا نبود. آب می ریخت روی سرش، ولی انگار نه انگار.
دوتایی رفته بودیم حمام پیران شهر نزدیک منطقه، که زود هم برگردیم.
یک هو برگشت طرفم، گفت:
«از خدا خواسته ام جنازه ام گم بشه.
نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
#شهیدجاویدالاثرمصطفی_ردانی_پور
📚یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 23
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_یازدهم 📝 ✨ قــاتــل ســـریــالـــی قانون مصوبه در مورد بومی ها
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوازدهم
✨ تحقق یکـــ رویــا
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد💪...
نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد✌️ ...
برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت 😔..
شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ...
اما چه کار می تونستم بکنم؟
حقیقت این بود:
"من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ...
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن
هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ...
به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم🙁 ...
کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت😣
اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن
هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد
چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم🙃
قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره...
بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ..
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم...🎓
گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری...☹️
وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم😦
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند😔
توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ...
کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ...
اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم😔 ...
حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم😤 ...
من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه.. حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم😞
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ...
باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود
چیزی که من رو زجر می داد ... مرگ عدالت در دادگاه بود😔
حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت💔
اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند، دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ...
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم
من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم😔
دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت😠
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد! بالاخره وکیل شده بودم💪
نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد!😨
- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟😏
یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟😏
یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟😏
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری میخوابیدم😑
حق با اون بود
خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود🙄 ...
ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود😫
فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود🔥
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕