eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_دهــم (مـعـن
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (زنـدگـے بـا طـعـم بـاروت) از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر، گیر کرده و ... . ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... . اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... . توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... . باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... . زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمیگرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی، گریه می کرد ... . اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...😌 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_دهم خیلی دوست داشت یک زمانی ، یک جایی، یک حا
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) سال ۱۳۸۴؛ در منزل 📃داماد بزرگ خانواده، جواد روح‌اللهی، از رهبر انقلاب درخواست می‌کند: که ان‌شاء‌الله فردای قیامت همه ما را که اینجا هستیم شفاعت کنید. امام خامنه‌ای می‌گویند: ما چه‌کاره‌ایم که شما را شفاعت کنیم؟ پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کند... 🌱ما سعادتمان به این است و آرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی از قبیل: این و امثال این‌ها باشیم. بعد آقا خم شدند و با نگاهی به حاج قاسم سلیمانی گفتند: این آقای حاج قاسم هم از آنهایی‌ست که شفاعت می‌کند ان‌شاء‌الله.... سر پایین می‌اندازد و با دو دست صورتش را می‌پوشاند. 👈- بله! از ایشان قول بگیرید، به شرطی که زیر قولشان نزنند! همه می‌خندند، همه به جز سردار سلیمانی که خجالت‌زده سر به زیر انداخته. ادامه می دهند : چون امکانات ایشان، امکانات قول دادن و شفاعت کردنشان، الان خیلی خوب است.(یعنی حالت مجاهدت او در جهاد اصغر و اکبر) اگر همین را بتوانند نگه بدارند، مثل همین چهل، پنجاه سالی که نگه داشته‌اند؛ خیلی خوب است. 👌🏻این هم یک هنری‌ست که ایشان دارند... بعضی‌ها خیال می‌کنند که در دوره پیشرفته و سازندگی و توسعه و نمی‌دانم فلان و فلان، دیگر باید آن قید و بند‌هایی که اول کار داشت را رها کنند. نفهمیدند که هر دوره ای که عوض می‌شود، تکلیف‌ها و نوع مجاهدت عوض می‌شود؛ اما روحیه مجاهدتی که آن روز بوده، آن نباید عوض بشود. روحیه مجاهدت اگر عوض شد، آدم می‌شود مثل آدم‌هایی که وقتی جنگ بود، در خانه‌هایشان پای تلویزیون نشسته بودند فیلم خارجی تماشا می‌کردند. لحظاتی سکوت می‌شود و جمعیت حاضر به فکر می‌روند. جواد روح‌اللهی می‌گوید: 👈چند ماه بعد از آن دیدار، ماه رمضان، در مراسم افطاری هرساله حاج قاسم به بچه های جبهه و جنگ همان جلویِ در از ایشان قول شفاعت خواستم. حاجی می‌خواست دست به سرم کند، که گفتم: حاجی! والله اگر قول ندهی، داد میزنم و به همه مهمان‌ها می‌گویم آقا درباره تو آن روز چه گفتند؟☝️ حاج قاسم که دید اوضاع ناجور میشود؛ گفت: باشد، قول میدهم؛ فقط صدایش را در نیاور!😊 🌸ثبات قدم: یعنی ایمانت محکم تر ، روحیه جهادیت مستدام تر، اخلاصت بیشتر، رشد فکری و بصیرتت افزون تر شود . یعنی متکبر نشوی، متواضع بشوی. یعنی دچار شک وشبهه نشوی، خسته ودلزده نشوی، غر نزنی و ادامه راه را پشت سر بروی. نه جلوتر و نه عقب تر!☝️ ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خش
✍️ و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_دهم نخستین حس من از «حاج قاسم» را این خاطره شکل داد که وقتی «حاج همت» ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در جز
💔 «حاج قاسم سلیمانی» در تمام سال های بعد از جنگ رابطه‌اش را با خانواده‌های معظم شهداء حفظ کرد، حتی در شدیدترین بحران‌ها، او تعاملش را با خانواده معظم شهداء تقویت کرد. علاوه بر روحیات فردی و شخصیتی و مردم‌داری و بی‌تکلفی‌اش در تعامل با مردم، دلیل اصلی محبوبیت او را باید در نگاه ملی و فراجناحی اش به موضوعات و رویدادها جستجو کرد؛ در نگاه «قاسم سلیمانی»، «ایران» اصالت دارد و نه دسته بندی های سیاسی و جناحی. او با عملش نشان داده که سرباز بی ادعای میهن است و بیش از آن که سخن بگوید، فکر می کند و عمل. مردم و به خصوص جوانان دل‌زده از سیاست، این روزها وجود «قاسم سلیمانی» را به عنوان یک «قهرمان ملی» را بیش از گذشته لازم می دانند به همین دلیل نگاهی مشتاقانه به وی دارند. عملکرد واقع گرایانه و به دور از افراط و تفریط فرمانده سابق لشگر ۴۱ ثارلله نشان داده، «سلیمانی» به جای درگیر شدن روی مسایل حاشیه‌ای و زودگذر سیاسی، توان و انرژی خود را بر مسایل اصلی که همان عظمت و اقتدار و گسترش نفوذ راهبردی جمهوری اسلامی است متمرکز کرده. فرمانده شجاع سپاه قدس ایران عملاً ثابت کرده مورد اعتماد و احترام تمام گروه‌های سیاسی است و نظراتش را به راحتی به چهره های سیاسی منتقل می‌کند، همان‌گونه که در هفته‌ی بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ به دیدار یکی از چهره‌های اصلی اصلاح طلبان رفت. 📚 ... 🏴 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے پرده ے جلوے پنجره پارچہ اے ضخیم بود با گل ه
💔 ✨ نویســـنده: ڪشیش گفت: "اما من پیر و سالخورده ام، چگونہ از او مراقبت ڪنم؟" سپس بہ ڪودڪ نگاه ڪرد ڪہ هنوز لبخند مےزد. وقتے سرش را بلند ڪرد، صداے ایرینا را شنید: چہ شده میخائیل؟ با چہ ڪسے حرف مے زدے؟ ڪشیش بہ ایرینا نگاه ڪرد ڪہ حالا جاے مرد جوان ایستاده بود و خیره بہ او چشم دوختہ بود. "چرا دست هایت را این شڪلے جلویت گرفتہ اے؟" ڪشیش بہ دست هایش نگاه ڪرد؛ نہ از نوزاد خبرے بـود و نـہ از مــرد جوان. ایرینا با نگرانـے بہ او نگاه ڪرد. - چرا ماتت برده؟ چرا رنگــت پریــده؟ حرف بزن بگو چہ شده میخائیل؟ ڪشیش قادر بہ تڪلم نبود. زانـوهایش ڪمے بـہ جلو خــم شده بـــود. دست هایش هنوز مقابل سینہ اش بود و ڪمے مےلرزید. ایرینا دست هاے او را گرفت و گفت: خداے من! چرا این شــڪلے شده اے؟ مگر جن زده شده اے؟ بروم برایت یڪ لیوان آب خنڪ بیاورم. ایرینا از اتاق بیرون رفت. از داخل یخچال شیشہ ے آب را برداشــت و بدون این ڪہ بہ فڪر برداشــتن لیــوان باشد سراســیمہ بــہ اتــاق برگشت. ڪشیش تڪیہ بہ میز روے زمین نشستہ بود. پاهایش ڪــاملاً از هم باز و گردنش رو بہ ڪتف سمت راستش خـم شده بود. ایرینا شیشہ ے آب را روے میز گذاشت و ڪنارش زانو زد. لب هــاے ڪشــیش مے لرزید. انگــار مےخواست چیزے بگوید. ایرینا گفت: "نـگران نبــاش عزیــزم! بایــد فشــار خونت بالا رفتہ باشد. الان قرصـت را مےآورم." خواست بلند شود ڪہ ڪشیش بازویش را گرفت و با صــدایے ڪــہ بـــہ سختے به گوشش مے رسید، گفت: "نہ! بنشین." ایرینا خودش را بہ ڪشیش نزدیڪ تر ڪرد. ڪشیش با چشمان از حدقہ بیرون زده بہ او خیره شده بود.ایرینا پرسید: چہ شده؟ چہ اتفاقے افتاده؟ چرا حرف نمےزنے؟ ڪشیش پرسید: این غریبہ ڪہ بود؟ ایرینا گفت: ڪدام غریبہ؟ غیر از من و تو ڪسے در منزل نیست. ڪشیش به دست هایش نگاه ڪرد، پنجہ هایش را آرام تڪان داد، ســپس رو بہ ایرینا گفت: الان یڪ مرد غریٻہ این جا بود. گفت ڪہ من هستم! ایرینا گفت: خداے من! تو دچار ڪابوس شده اے! ڪشیش گفت: او یڪ پسر بہ من داد و گفت ڪہ من ڪــودڪم را بہ تو مے سپارم، از او بہ خوبے مراقبت ڪن. ایرینا شانہ ے ڪشیش را نوازش ڪرد گفت و گفت: تــو خســتہ اے عزیــزم، دچار توهم شده اے. هیچ ڪس وارد اتاقت نشده. تو باید بیشتر اســتراحت ڪنے. ڪشیش گفت: اما من او را دیـــدم! شبیہ مســـیح بود! درست شبیہ تابلویے ڪہ توے سالن به دیوار زده ایم. ایرینا عرق پیشانے او را پاڪ ڪرد و گفت: "فردا در این مورد صحبت مے ڪنیم. الان تو باید استراحت ڪنے. بلند شو بہ اتاق خـــواب برویم. تــو خستہ اے عزیزم." زیر بازوے ڪشیش را گرفت و اورا از جا بلند ڪرد. ڪشیش درحالی ڪہ تڪیہ اش را بہ ایرینا داده بود، نگاهے بہ اتاق انداخت. سپس بہ همــان جایے خیره شد ڪہ چند دقیقہ پیش مرد جوان با نوزادے در دست ایستاده بود. نمے توانست باور ڪند آنچہ اتفاق افتاده توهمے بیش نبوده اســت. او عیسے بن مریم را دیده بود! اما خود را تسلیم همسرش ڪــرد تــا او را بــہ اتــاق خـــواب ببـــرد و قبــل از ایــن ڪہ روے تخـــت دراز بڪشــد، قرص خواب آورے بہ او بدهد. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_دهم -لااقل بگید کی هستید؟ باز هم با تبسم جوابم را می دهد ، آرامش و مهربا
💔 برمی گردم طرف آن دو رزمنده ، دارند دور می شونـد، انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی می دهـد، تقلا می کنم برای کمـک‌خواهی، صدای زوزه هواپیمای جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی می شکافد با آخرین فریاد، انگار کسی تکانم می دهد. سکوت را صدای نرم اذان می شکند که از بلندگوهای پارک پخش می شود، مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگو پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده می شود، این ساعت هم ساکت ساکت است، کم پیش می آید مهمانی های شبانه همسایه ها تا این موقع طول بکشد . کمی طول می کشد تابه کمک صدای اذان خودم را پیدا کنم ، خیس عرق شده ام ، به سختی می نشینم ، صدای غرش هواپیما دوباره در سرم می پیچد و باعث می شود کف دستم را روی گوش هایم فشار دهم، ناخودآگاه میزنم زیر گریه. نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه می کند : قوی باش حوراء! اشک هایم را پاک میکنم و وضو میگیرم ، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم. پدر همیشه بخاطر مادر سعی می کرد خود را دلسوز من نشان بدهد اما من هیچ وقت مهربانی اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان با من شبیه یک مزاحم بود ، حالا هم پدر، بهانه ای پیدا کرده برای اینکه به من بفهماند تا همین جا هم لطف کرده ام که نگهت داشته ام ! باید به قول پدر"حجره ای" برای خودم دست و پا کنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم ، از صبح تا الان به چند جا سرزده ام ، اما هنوز گزینه مناسبی پیدا نکردم ، خوابگاه ها هم قبول نمی کنند چون ساکن اصفهانم ... نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_دهم [فاطمه (س) انصار را به «قیام» فرامی‏خواند] أیُّهَا بَنِي قَیْلَةَ! عجب
💔 [فاطمه (س) چراییِ خاموشی و خیانت انصار را  در بارۀ «خلافت» و «فدک» بازگو میکند] أَلَا قَدْ أَرَی أَنْ قَدْ أَخْلَدْتُمْ إلَی الْخَفْضِ، آگاه باشید من چنین می بینم که شما رو به راحتی گذارده اید و عافیت طلب شده اید. وَ أَبْعَدْتُمْ مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ، کسی را که از همه برای زعامت و اداره امور مسلمین شایسته تر بود دور ساختید قَدْ خَلَوْتُمْ بِالدَّعَةِ، و به تن پروری و آسایش در گوشه خلوت تن دادید وَ نَجَوتُمْ مِنَ الضِّیقِ بِالسِّعَةِ، و از فشار و تنگنای مسئولیت ها به وسعت بی تفاوتی روی آوردید. فَمَجَجْتُمْ ما وَعَیْتُمْ، آری، آنچه را از ایمان و آگاهی در درون داشتید، بیرون افکندید وَ دَسَعْتُمُ الَّذِي تَسَوَّغْتُمْ. و آب گوارایی را که نوشیده بودید، به سختی از گلو برآوردید! فَ (إنْ تَکْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِي الأَرْضِ جَمِیعاً اما فراموش نکنید خداوند می فرماید: «اگر شما و همه مردم روی زمین کافر شوید،  فَإنَّ اللهَ لَغَنِيٌّ حَمِیدٌ).  (به خدا زیانی نمی رسد، چرا که) خداوند بی نیاز و شایسته ستایش است». أَلَا وَ قَدْ قُلْتُ بدانید و آگاه باشید من آنچه را باید بگویم، گفتم. عَلی مَعْرِفَة مِنِّي بِالْخَذْلَةِ الَّتِي خَامَرَتْکُمْ با این که بخوبی می دانم ترک یاری حق با گوشت و پوست شما آمیخته وَ الْغَدْرَةِ الَّتِي اسْتَشْعَرَتْها قُلُوبُکُمْ، و عهدشکنی، قلب شما را فرا گرفته است. وَ لکِنَّهَا فَیْضَةُ النَّفْسِ، ولی چون قلبم از اندوه پر بود  وَ نَفْثَةُ الْغَیْضِ  (الْغَیْظِ)، و احساس مسئولیت شدیدی می کردم،  وَ خَوْرُ الْقَناةِ، کمی از غم های درونی ام بیرون ریخت وَ بَثَّةُ الصَّدْرِ، و اندوهی که در سینه ام موج می زد، خارج شد وَ تقَدْمِةُ الْحُجَّةِ. تا با شما اتمام حجت کنم و عذری برای احدی باقی نماند، فَدُونَکُمُوهَا اکنون که چنین است این مرکب خلافت و آن فدک، همه از آنِ شما، فَاحْتَقِبُوهَا محکم بچسبید. دَبْرَةَ الظَّهْرِ نَقِیبَةَ  (نقبة) الْخُفِّ، ولی بدانید این مرکبی نیست که راه خود را بر آن ادامه دهید؛ پشتش زخم و کف پایش شکسته است! بَاقِیَةَ الْعَارِ، داغ ننگ بر آن خورده مَوْسُومَةً بِغَضَبِ اللهِ وَ شَنَارِ الأَبَدِ، و غضب خداوند علامت آن است و رسوایی ابدی همراه آن مَوْصُولَةً بِنَارِ اللهِ الْمُوقَدَةِ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَی الأَفْئِدَةَ. و سرانجام به آتش برافروختۀ خشم الهی که از دل ها سر بر می کشد، خواهد پیوست! فَبِعَیْنِ اللهِ مَا تَفْعَلُونَ. فراموش نکنید آنچه را انجام می دهید، در برابر خداست.  (وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَب یَنقَلِبُونَ). «آنها که ستم کردند، بزودی می دانند که بازگشتشان به کجاست!» وَ أَنَا ابْنَةُ نَذِیر لَکُمْ بَیْنَ یَدَيْ عَذَاب شَدِید،   و من دختر پیامبری هستم که شما را در برابر عذاب شدید انذار کرد، فَاعْمَلُوا  (إنَّا عَامِلُونَ * «آنچه از دست شما بر می آید، انجام دهید. ما هم انجام می دهیم وَ انتَظِرُوا إنَّا مُنتَظِرُونَ). و انتظار بکشید، ما هم منتظریم!». ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_دهم فلسفه بعثت رسول اکرم ص * اِبْتَعَثَهُ اللّهُ اِتْماماً لِأمْرِهِ خد
💔 این، نظر بحث فلسفی در مورد این عبارت ، که درست هم هست. امّا به نظر می رسد مطلب بالاتر از این باشد. در اینجا بحث عرفان است ، یعنی حضرت کلمه ( معرفت ) را به کار برده اند. فرق است بین ( علم ) و ( عرفان ) . خدا توحید خود را در جمیع موجودات عالم حتّی سلّول ها و کوچک ترین ذرّه ها جاسازی کرده است ، هر ذرّه ای را که ببینید موحّد است، همه ی موجودات موحّدند، فقط انسان است که با اختیاری که خدا به او داده گاه بر خلاف مسیری که همه ی اجزا پیکره اش در آن حرکت می کنند، چرا؟ برای اینکه تابع شهوت و غضب می شود و لذا علی رغم اینکه همه ی پیکره اش توحید را فریاد می زند ، انسان مشرک و ملحد و کافر می شود. پس عبارت حضرت علیهاالسلام به آیه ی فِطرَتَ الله الَّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیها لا تَبدیلَ لِخَلقِ الله ( سوره مبارکه روم آیه ۳۰) فَاَنارِ الله بِابی مُحَمَّدِِ ظُلَمَها سپس خداوند به وسیله ی پدرم ظلمت ها ی این امّت ها و فرقه ها را مبدّل به نور کرد، یعنی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ظلمت بت پرستی و امثال آنها را از بین برد و نور ایمان و توحید را جایگزین آن ساخت وَ کَشَفَ عَنِ القُلُوبِ بُهمَها و مبهماتشان را از دل ها منکشف کرد. دقت کنید که حضرت زهرا سلام الله علیها تغییر قلوب را بکار می برند، یعنی این ها شناخت قلبی داشتند، امّا انکار می کردند . در اینجا یک وقت می گوییم : منظور مسائل عقلی است، یعنی انسانها مسائل پیچیده ای مثل مرگ ، برزخ ، قیامت ، حشر و نشر را نتوانسته بودند حل کنند ، پیغمبر آمد این مسائل را حل کرد، امّا سخن بالاتر از شناخت قلبی است. عبارات بعد هم همین معنا را تایید می کند که مشکلات قلب و دل ، کثافات آن است، یعنی کثافت هایی که بر اثر پیروی از شهوات و خلاف کاریها و فرو رفتن در هواهای نفسانی در انسان پیدا شده و روی دیده دل را فراگرفته بود، باعث شد که آنها نتوانند حقایق را ببینند و فطرتشان جلوه گر شود. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمد آن کثافات را با هدایت و دستورالعمل هایش برطرف نمود. البته مشکلات عقلی و اعتقادی هم به وسیله ی رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم حل شد، امّا در اینجا منظور مشکلات و مبهمات قلب است. بارها گفته ام که ( اعتقاد) هنگامی کارساز است که وارد قلب شود، یعنی این ( واردات ) است که کارساز می باشد و اهّمیت دارد. وَجَلی عَنِ الا بصار غُمَمَها و روشن کرد از چشم های آنها پوشش هایشان را. پیامبر ص چشم دلی را که کثافت روی آن را گرفته بود و لذا نمی توانستند خدا را ببینند، پاک کرد و جلوه داد. این کاری نیست که یک فیلسوف بتواند در جامعه انجام دهد ، بلکه بالاتر از او لازم است. یک مرد الهی باید بیاید و دل ها را متوجه خدا کند و چشم دل ها را باز نماید. وَ قامَ فی النّاسِ بِالهِدایتِ و پدرم در بین مردم برای هدایت آنها قیام کرد. فَانقَذَهُم مِنَ الغَوایَهِ پس آنها را از گمراهی رهایی بخشید وَبَصَّرَهُم مِنَ العَمَایه و از کوری نجاتشان داد و بینا ساخت. وَهَداهُم الی الدّینِ القَویمِ وَ دَعاهُم الی الطَّریقِ المُستَقیم و آنها را به دین محکم هدایت کرد و به راه راست دعوت نمود . از جملات بدست می آید که هدف از بعثت این بوده که قلوب انسانها متوجه خدا شود تا قلب خداشناس بتواند کار خودش را انجام دهد، چون لازم نیست خداشناسی را به قلبت یاد بدهی ، او خود خداشناس است، تو سعی کن شیطان شناسی را کنار بگذاری ! پس پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمده تا انسانها از فرقه فرقه شدن و انحراف از صراط مستقیم باز دارد . حضرت زهرا سلام الله علیها تا اینجا فرمود که هدف از خلقت و غایت از بعثت ، آدم شدن من و تو است. برای این هم کافی است راه شیطان را نروی و بگذاری که همان فطرت اولیّه ات کار خودش را بکند. ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم همسرم نمی‌دانم چه بگویم و چه بنویسم، فقط می توانم بگویم حلالم کن و مرا ببخش و از همه دوستان و آشنایان حلالیت مرا بخواه. چند خواسته از تو دارم، اول: مثل همیشه حجابت را خوب حفظ کن و این حجاب و معرفت را به دخترم ریحانه جان یاد بده و از تو می‌خواهم در همیشه در سختی ومشکلات به خدا توکل کنی و با ذکر نام خدا آرامش بگیری و بدانی وجود وحضور ما همه وسیله است و بود و نبود ما خیلی مهم نیست، اگر توکل کردی و خدا را در همه حال احساس کردی می‌بینی که پشتیبان و یار محکمی داری و هیچ وقت تنهایی و ترس بر تو غلبه نخواهد کرد. ریحانه جان دختر شیرین عسل بابا با تمام وجود دوستت دارم و همیشه به یادت هستم و از تو نور چشمم می خواهم همیشه حرفهای مادرت را خوب گوش کنی و مثل مادرت با حجاب و با معرفت و فهم و کمالات باشی ودر تمام مراحل زندگی گوش به فرمان مادرت باشی و مبادا مادرت از تو ناراضی باشد. پدر و مادر عزیزم از اینکه این همه برای بنده زحمت کشیدید و خون دل ما را خوردید تشکر و قدردانی می کنم و از اینکه مرا در راه مستقیم هدایت کردید ممنونم. از شما همسر و دختر عزیزم ریحانه و پدر و مادر مهربانم می خواهم همیشه پشتیبان اسلام و ولایت فقیه باشید و هیچ وقت نگذارید کسی به رهبر عزیزتر از جانم حرفی بزند و همیشه مدافع انقلاب و خون شهدا باشید. از شما می خواهم اگر روزی بنده حقیر سراپا تقصیر لیاقت شهادت را در راه اسلام، قرآن و ولایت را پیدا کردم، گریه نکنید و بدانید عمر دست خداست و چه لیاقتی بهتر از اینکه عمر بنده با شهادت که بالاترین مرگ و رسیدن به خداست به پایان برسد. دعاکردم که از جسمم نماند تا کسی نماز میتی بر تن نخواند والسّلام محمد زهره وند ۲۸ شهریور ۹۴ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چندماه قبل از شهادتش، پسر بزرگم در خان‌طومان از ناحیه کتف مجروح شده بود و علی در بیمارستان پیش او می‌ماند و پرستاری‌اش را می‌کرد. فروردین یکی از بچه­‌ها به او زنگ زد و گفت: فردا مازندران 105 نفر اعزام داریم، اما علی گفت: چون من بسیجی هستم، اعزامم نمی‌کنند. قبل از آن سه بار برش گردانده بودند. زنگ زد تهران، مسئول تهران به او گفت: تو بیا اینجا من فردا صبح می­‌فرستمت. علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با برادرش تماس گرفته. گفته: به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟ ایشان هم گفتند سر زمین است. گوشی را می‌برم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی، اما گفت: نه دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم، سلامم را برسان.   🌼👇🌼👇🌼👇
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشاربرای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_دهم او گفت.... شب من و محمدحسین داشتیم ر
💔


✨انتشار برای اولین بار✨


 



از همسرم پرسیدم: "شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟"

گفت: "چرا سوال کردم، علیرضا گفت قرار بود اگر اتفاقی افتاد من فریاد بزنم و محمدحسین جایی مخفی شود."

پرسیدم: "بعد چه شد"؟

گفت؛ علیرضا در ادامه گفت:
فردا صبح وقتی ما وارد خیابان  مدرسه شدیم از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند.

غوغایی برپا شده بود و گشت شهربانی رفتار همه را زیر نظر داشت.

مستخدم مدرسه با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفید و سردر مدرسه تا آن را پاک کند. مسئولین هم دست و پای خود را گم کرده بودند چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدارس، آنجا سخنرانی کند اما هنوز هیچ مقدماتی فراهم نشده بود.

محمدحسین خوشحال بود و مدرسه به حالت نیمه تعطیل درآمد....



وقتی صحبت های همسرم تمام شد گفتم: "آقا من خیلی نگرانم این شجاعت و بی باکی محمدحسین کاری دستش بدهد!"


گفت: "وقتی کار را به خدا سپردی، نگرانی معنا ندارد".



... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_دهم به‌خاطر دفاع از ولایت مدرسه اش را ترک کردتقریبا شانزده ساله بود. ما آ
💔 بصیرت و ولایتمداری شهید شهید خلیلی در طول زندگی‌اش بارها به دفاع از حریم اسلام و ولایت اقدام کرد. به عنوان مثال در قضیه فتنه ۸۸ خیلی فعالیت داشت. در روز عاشورا که فتنه‌گران هیئت‌ها را آتش می‌زدند، ایشان با یک گروه از دوستانش در خیابانها با فتنه‌گران درگیر بود. حتی هدف ضرب و شتم فتنه گران قرار گرفت، به موتورش هم آسیب زدند. ولی خوب بحمدالله خدا کمک کرد و نجات پیدا کرد. من آن روزها خیلی نگرانش بودم. بارها از محل کارم زنگ می‌زدم خانه و از مادرش سراغش را می‌گرفتم. مادرش می‌گفت حدود یک هفته است که خانه نیامده. این بصیرت و ولایتمداری او را نشان می‌دهد و اینکه در هر شرایطی راه صحیح را تشخیص می‌دهد و وظیفه‌اش را می‌شناسد. در مرحله آخر هم به تأسی از حضرت سیدالشهداء علیه السلام از وطن خود هجرت می‌کند برای دفاع از حریم اسلام و ولایت. حتی بعضی اطرافیان ایراد می‌گرفتند که چرا اجازه دادی رسول به سوریه برود. او یک نیروی متخصص است. نظام واقعا به وجود چنین جوانانی نیاز دارد، و حرفهای از این جنس. من هم می‌گفتم شما خطر را احساس نمی‌کنید. ما وظیفه داریم از اسلام دفاع کنیم. یک زمان در دوران دفاع مقدس وظیفه داشتیم اینجا از حریم اسلام و ولایت دفاع کنیم، امروز هم وظیفه داریم آنجا بجنگیم. ما برای دفاع از حریم اسلام مرزی قائل نیستیم. هرجا اسلام در خطر باشد، ما وظیفه داریم دفاع کنیم. 💐👇💐👇💐👇