eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.6هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی ‏برای خریدِ عقد ، فقط دوتا حلقه‌ی نقره گرفتیم؛که روی هر دوتاش حک شده بود : ت
💔 در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....❤️ خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی کرده بود. اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود. 🌹 وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟ با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد. 😊 دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم . در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم. 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 « یُعْطِۍَالْکَثیرَرَجبْ » را غنیمت بدانیم ؛ اَنَاجَلیسُ‌مَن‌جَالَسَنی ؛ باشیم🌱!' ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟ گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید... پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد اینطوری پای خود را گچ گرفت فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده... به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی مغرور نشوید... وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد، وقتی میمیرد مورچه او را میخورد. شرایط به مرور زمان تغییر میکند. هیچوقت کسی را تحقیر نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است. یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
و می‌گویم: - انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟) باز هم همان که بزرگ‌تر است سرش را تکان
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



تا نیمه‌شب در خیابان‌های دیرالزور چرخ می‌زنیم و کروکی می‌کشیم و وضعیت خانه‌ها و ساختمان‌ها را به خاطر می‌سپاریم.

حالا درحال برگشت هستیم؛ از راهی غیر از راهی که آمدیم.
تقریباً از دیرالزور خارج شده‌ایم و هرچه از بافت شهری فاصله می‌گیریم، خانه‌ها مخروبه‌تر می‌شود.

انگار روی سر شهر قیر ریخته‌اند بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ. روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است.

صدایی از پشت سرم می‌شنوم؛ چیزی شبیه به ضربه به آهن.

برمی‌گردم و وقتی می‌بینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشته‌اند، می‌فهمم توهم نبوده است.

انگشت سبابه‌ام را می‌گذارم روی لب‌هایم و با دقت اطراف را نگاه می‌کنم.

هیچ خبری نیست. با خودم می‌گویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه‌ یا سگ ولگردی.

صدا دوباره تکرار می‌شود، از سمت راستمان و یکی از خانه‌ها.

این‌بار بیشتر دقت می‌کنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی.

رستم که تعللم را می‌بیند، جلو می‌آید و آرام می‌گوید:
- بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره.

و باز هم صدا. دستم را به علامت ایست بالا می‌آورم که ساکت شود.

اخم‌هایم را در هم می‌کشم و تمام هوش و حواسم را در قوه شنوایی‌ام متمرکز می‌کنم.

باز هم صدای ضربه؛ اما این بار می‌توان صدای ناله‌هایی ضعیف را هم شنید.

آرام به رستم می‌گویم:
- می‌شنوی؟ یکی داره ناله می‌کنه!

رستم گیج نگاهم می‌کند؛ اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه می‌کند:
- آره... صدای ناله ست.

می‌روم به سمت صدا. بشیر دستم را می‌کشد:
- خطرناکه آقا! بیاید برگردیم.

هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم که صدای ضربه دیگری به در آهنی را می‌شنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله.

هرسه برمی‌گردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحه‌هایمان را می‌کشیم.

خانه‌های این کوچه انقدر خرابه و ویران‌اند که مطمئنم کسی این‌جا زندگی نمی‌کند.

هرسه به هم تکیه می‌دهیم تا هوای سه طرف را داشته باشیم.

در تمام کوچه چشم می‌چرخانم و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم می‌زند.

در تاریکی شب، فقط می‌توانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمی‌توانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.

جلو نمی‌روم و نگاهش می‌کنم. همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.

کسی که روی زمین افتاده، با دستانش زمین را چنگ می‌زند و خودش را روی زمین می‌کشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین می‌گردد.

جثه‌اش خیلی لاغر و نحیف است و موهای بلند و ژولیده‌اش سرش را احاطه کرده.

قدمی جلو می‌گذارم تا صدای ناله‌های بی‌رمقش را بشنوم.

چندبار تقلا می‌کند بلند شود، اما نمی‌تواند و می‌خورد روی زمین.

باز هم سعی می‌کند زمینِ خاکی و پر از تکه‌های سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد. انگار چشمانش نمی‌بیند. 

نزدیک‌تر که می‌شوم، صدای ناله‌های ضعیفش را می‌شنوم که می‌گوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)

و بعد، انگار صدای پایم را می‌شنود که خودش را می‌کشد به سمت من. 

سعی می‌کند سر و سینه‌اش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.

دقت که می‌کنم، چهره چروکیده و ژولیده‌اش را می‌بینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.

خودش را به سمت من می‌کشد و امیدوارانه‌تر صدایش را بلند می‌کند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)

یک لحظه می‌مانم چه بگویم. وضع پیرمرد انقدر رقت‌بار است که نمی‌توان بی‌خیالش بشویم و همین‌جا رهایش کنیم.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
💔 دست من نيست که اين بيت شده ورد لبم حرمت قبله دلهاست مــرا هم دريـاب
شهید شو 🌷
💔 مشهد که بودم دعا کردم #امام_رضا علیه السلام همسری برایم انتخاب کنند که #تکیه‌گاه همه‌مان باشد. او
💔 به خواستگاری ام که آمد فهمیدم شغلش پاسدار است... به چند نفر از دوستانم که شوهرهایشان پاسدار بودند سپردم برایم سوال کنند ببینند را می‌شناسند؟ جواب ها همه شبیه هم بود؛ ، چنان میخندد که انگار هیچ غمی توی این دنیا ندارد. ، خیلی شجاع و پر دل و جرئت است. هر کاری داشته باشی، . این ها را که شنیدم، یاد علیه السلام افتادم؛ ممنونم ! من چنین شوهری می‌خواستم. راوی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... #دلتنگی؟... #غصه داری؟... #مشورت می خواهی؟... #حرف ها بر دلت سنگینی میکند اما محرم رازی
💔 ... روز و شبهایمان با یادشان سپری مےشود و قلبمان با ذکرشان، احیا خدایا! خدایا! قلبم را به تو مےسپارم احیائش کن به حرمت زندگان واقعی... دلم از این حصار شهر گرفته است مهمان رضا علیه السلام، شدن مےخواهد زیارتی به یاد شهدا ان شاءالله به حرمت شهدا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ناز بر شاهان کنم چون ناز دارد منصبم😇 زیر ایـوان نجفـــ دارم گدایــی مےکنم السَّلامُ عَليکَ يا
💔 بھ بھ... خوشا قنبر، برای خود چه «اعلیٰ حضرتی» دارد...❤️ السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مرگ، رفتنےست بےصـدا و آهستہ بی هیچ موجے بی هیچ اوجے اما ... ڪوچےست با ترنّمی سرشار از موج اوج و عـروج.. شهیدان میروَند نوبت به نوبت خوشان‌روزی که نوبت بر من آید ابوالشهید ابن الشهید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهید‌ آوینی: اگر « شهید » نباشد خورشید طلوع نمی‌کند و زمستان سپری نمی‌شود ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ ۖ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَأَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ» ای اهل ایمان،آنچه به شما حیات ابدی میدهد پرورش عشق من، در روح وجان شماست.. قلب های بدون عشق هدایت نمیشوند♥️ [سوره انفال - ۲۴] ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🤲🏻 خدایا شکرت که پنجره دلم را به سوی تو باز می‌کنم و هوای مهربانی تو را نفس می‌کشم.🥰 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 با یاد شهیدی که اسیر شهرت و نام دنیا نشد پشت پا زد به پیشنهادهای سینمایی فدای عمه سادات شدن را انتخاب کرد و.. جاودانه شد🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به شیشه های اتاقم دوباره ها کردم و از نوشتن اسمت بر آن حیا کردم به روی شیشه کشیدم عکس یک گنبد به پای شیشه نشسته رضا رضا کردم ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 به خواستگاری ام که آمد فهمیدم شغلش پاسدار است... به چند نفر از دوستانم که شوهرهایشان پاسدار بودند
💔 می دانستم برای دخترخواهرم خیلی مهم است. گفتم جواد محمدی پاسدار است و از لحاظ اعتقادی و اخلاقی همه تائیدش می کنند حجت را گذاشتیم روی حرف حاج آقا مجتبی. حاج آقا گفتند: "من را تا الان تاییدش می کنم". راوی دایی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #آھ... روز و شبهایمان با یادشان سپری مےشود و قلبمان با ذکرشان، احیا خدایا! خدایا! قلبم را
💔 ... اصلا این من مال خودت!!! خدایا!! اعتراف مےکنم عرضه نداشتم دلم را مثل روز اول نگه دارم بیا بگیرش همه اغیار را از دلم بیرون کن مےخواهم جز عشق خودت و محبینت عشق کسی در دلم نباشد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 فَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ. کار خدا اینطوریه که وقتی بخواد کاری بکنه میگه باشه، میشه...🌱 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چند روز بعد از وداع با بدن شهید، از همسرش پرسیدند چرا آن روز فقط صلوات مےفرستادی؟ پاسخ داد: "جز نور، چیزی نمےدیدم... بےاختیار صلوات مےفرستادم" ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ‍ !!! اباالفضل با دیدن این عکس و شباهت زیاد به خودش بسیار تعجب کرد و از آنروز که عکسش را دید با او انس گرفت و از خدا مےخواست همچون شهید رحیمی فیض عظمای را نصیبش کند. بالاخره بنی هاشم این نجوای عاشقانه اش را شنید و او را به دوست شهیدش ملحق نمود شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی و شهید حجت الله رحیمی خادم الشهدا شادی ارواح طیبه شهدا و این دو شهید بزرگوار صلوات !!! شک نکن :۶۴/۱۲/۲ :۹۵/۱/۱۸ محل شهادت: سوریه،حلب ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🤲🏻 پروردگارا شکرت به‌خاطر فرصت جدیدی که به من دادی تا مهربان‌تر و عاشقانه‌تر زندگی کنم❣
💔 چه خوش است صوت قرآن ز خود خدا شنیدن ... 💕 @aah3noghte💕
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 📹 ببینید | فیلم کامل روایت شهید سلیمانی از اتاق عملیات حزب‌الله با حضور ایشان و سید نصرالله و عماد مغنیه در آخرین مصاحبه ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آهی کشید و گفت: پسرم گفت "مےخوام برم جبهه تا اسلام بمونه" ... به خدا اینقدر که از دیدن بےحجاب ها آتیش مےگیرم از شهادت پسرم نسوختم!!! مادرشهید عابدیان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اگر جهان سوم جایےست که مغز زندگی مرفهش در امریکا را به خاطر ، رها مےڪند من برسد به دست منورالفکران غرب زده...! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت150 تا نیمه‌شب
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



خودش را به سمت من می‌کشد و امیدوارانه‌تر صدایش را بلند می‌کند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)

یک لحظه می‌مانم چه بگویم. وضع پیرمرد انقدر رقت‌بار است که نمی‌توان بی‌خیالش بشویم و همین‌جا رهایش کنیم.

بشیر و رستم جلو می‌آیند:
- این کیه آقا؟

- نمی‌دونم. ولی دنبال پسرش می‌گرده. نابیناست. مثل این که نمی‌تونه راه بره.

پیرمرد به سختی خودش را جلو می‌کشد تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است.

دستان لرزان و چروکیده‌اش را روی زمین به دنبال منبع صدا می‌چرخاند و می‌نالد:
- مین؟(کیه؟)

قلبم به درد می‌آید از حال پیرمرد. به بشیر و رستم می‌گویم:
- شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم.

- آقا خطرناکه! چطوری می‌خواید بیاریدش؟

- کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره می‌رسونم خودم رو.

- اگه گیر بیفتید چی؟

نارنجکی که در جیب لباسم گذاشته‌ام را نشانشان می‌دهم و می‌گویم:
- من اسیر نمی‌شم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید.

بشیر آخرین تلاشش را می‌کند برای منصرف کردن من و بغض‌آلود می‌گوید: شما برگردید آقا. منم اینو میارمش.

شانه‌هایشان را می‌گیرم و هلشان می‌دهم که بروند: زود باشید برید. من مافوق‌تونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی!

- ولی آقا...

دوباره تاکید می‌کنم: این یه دستوره! یا علی!

و آرام هلشان می‌دهم. جرات نمی‌کنند مخالفت کنند و می‌روند.
دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتین‌هایم.

مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقت‌انگیزش تاب نمی‌آورم و روی زمین می‌نشینم.

دوباره زمزمه می‌کند: انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟)

دستان پیرمرد را می‌گیرم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. هرچند این خانه‌ها خالی از سکنه‌اند؛ اما ماندن این‌جا دیگر به صلاح نیست.

می‌گویم: جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟)

لبخندی لرزان روی لبش می‌نشیند و دندان‌های پوسیده و سیاهش را می‌بینم.

نیم‌خیز می‌شود:
- ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان . خدا بهش سلامتی بده.)

... 
...



💞 @aah3noghte💞