eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 '📖⏳' عیب‌تو‌تا آنگاه‌که‌روزگارباتو هماهنگ‌باشد‌،پنهان‌است. |حکمت‌۵۱‌نهج‌البلاغه| :) ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اَللهُ اَکبَرُ مِن آلامِنا و خدا بسیار بسیار بزرگتر از درد های ماست... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خطاب شهیدحاج قاسم سلیمانی به زائران اربعین حسینی: با مژه‌ی چشم،خاک راه تو را پاک می‌کنم ... 💞 @aah3noghte💞
30.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 این کلیپ رو همه ببینید تا متوجه بشید در قضایای پیش آمده پای من و تو هم گیره دختران ما لایق این بی احترامی نیستن، اسلام با مهربانی و هم دلی انتقال پیدا می کنه نه با تنش ما با گشت ارشاد موافقیم اما گشت ارشادی که از کادر دولت شروع بشه از مسئولینی که بودجه دارن ولی خرج آموزش نمیشه، گشت ارشاد سلبریتی ها و بوتیک های لباس و… گاهی فکر می کنم نکنه کسی یا کسانی عمدا این سناریو ها رو طراحی می کنند واسه خراب کردن دین !!! در کل وظیفه من مطالبه بود شد ، شد نشد ، خودمون دست بکار میشیم … ... 💞 @aah3noghte💞
هدایت شده از شهید شو 🌷
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و دوم» سربازه گفت: مسا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و سوم» فقط هادی دعا میکرد به شیراز و اطراف شیراز نره. دیگه هر جا میخواست بره، مهم نبود. چند ساعتی استراحت کرد. زیر تن و بدنش خیلی سفت و غیرهموار بود. خیلی اذیت شد. تصمیم گرفت از اون ماشین پیاده بشه. وقتی راننده وسط راه ایستاده بود، هادی آروم پیاده شد و سوار یه ماشین دیگه شد. در طول سه روزی که داشت فرار میکرد، چهار پنج تا ماشین عوض کرد و به نوعی آواره بیابون و جاده ها بود. خودشم نمیدونست داره چیکار م یکنه و کجا باید بره؟ تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد. دید فاصله اش تا شمال که خیلیه. شرق هم که نمیشه رفت و موتی گفته بود اصلا اون ور نرو. جنوب و بندر هم که فایده نداشت و حتی ممکنه اونجا زودتر گیر بیفته. فقط مونده بود مسیر غرب. ولی پولی در جیب نداشت که حتی یه ساندویچ ساده بخوره. به خاطر همین میدونست که روی بلدچی و قاچاقچی و این مدل آدما نمیتونه حساب کنه. شب روز چهارم فرارش بود. نیمه های شب. ساعت حدودا سه و نیم صبح. با سیل جمعیت حرکت کرده بود تا اینکه با این ماشین و اون ماشین کردن، خودشو رسوند به مرز. رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید. سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شده. دومی پر شده ... سومی پر بود ... همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی ... دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد. و دیگه بعدش نفهمید چی شد. از خستگی غش کرد. ولی ... ای داد ... میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد! هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟ وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد. جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود: «السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا» ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و سوم» فقط هادی دعا می
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت بیست و چهارم» وسط کیا؟ وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن!😐 خستگی چند روز تو تن و بدن هادی باعث شده بود طوری بخوابه که انگار کاملا خاموش شده و هیچ ربط و تعلقی به دنیا نداره. تا اینکه احساس کرد یکی داره صداش میکنه: آقا ... آقا ... برادر ... با شمام ... هادی با اینکه هنوز چشماش کامل باز نشده بود، دید یه نفر نشسته کنارش و داره آروم صداش میکنه. دوباره چشماشو باز کرد. یه کم با دستاش چشماشو مالوند. متوجه شد هوا روشن شده و هیچ کس دور و برش نیست. شوکه شد. یهو از سر جاش بلند شد. اون مرده گفت: نترس آقا ... چیزی نیست ... خیلی خسته بودین ... هادی پرسید: ساعت چنده؟ اون مرد که حدودا چهل و پنج شش ساله بود گفت: از ده صبح گذشته. داره کم کم میشه ده و نیم. دیدم داری تو خواب حرف میزنی ... گفتم بیدارت کنم. هادی یه نگا به چشمای مرده انداخت و گفت: چی میگفتم؟ مرده گفت: نمیدونم ... خیلی مفهوم نبود ... کلمه قتل ... فرار ... کشتن ... یکی دو تا هم اسم گفتی ... هادی خودشو جمع و جور کرد و پرسید: اسم کیا؟ مرده گفت: گفتی بابا ... گفتی آبجی ... نمیدونم گفتی مرضیه یا یه اسم دیگه ... همینا یادمه ... هادی میخواست ساکشو برداره و بزنه به چاک که مرده گفت: یه کم آروم باش ... بشین حالا ... بشین تا یه کم نذری برات بیارم ... یه چایی بزن ... یه کم حرف بزنیم ... بشین تا برگردم. هادی همونجا نشست. مرده رفت و بعد از دو سه دقیقه برگشت. یه کاسه آش خوشمزه با یه قاشق یه بار مصرف و دو تا لیوان چایی و پنج شیشتا قند و یه تیکه نون برداشت و با خودش آورد. گذاشت جلوی هادی. هادی تا چشمش به اینا خورد، انگار چشمش به طبقات غذای بهشتی خورده! چنان همشو سر کشید و خورد که دل مرد سوخت و رفت یه کاسه دیگه و دو تا چایی دیگه هم برداشت آورد. هادی با کیف و لذت همشو خورد. چایی ها هم خورد و حتی یه قطره چایی باقی نموند. اون مرد هم نگاش میکرد و از اینکه هادی اینجوی با ولع داره غذا میخوره، کیف میکرد. تا اینکه هادی غذاش تموم شد. مرده ازش پرسید: میخوای از مرز رد بشی؟ هادی گفت: آره. الان میشه رد شد؟ مرده جواب داد: آره اما ... مدارک و ویزا و گذرنامه و این چیزا باهاته؟ هادی که نمیدونست اعتماد کنه یا نه؟ با نوعی حالت تردید گفت: حالا یه کاریش میکنم. پس میشه رد شد؟ مرده گفت: حدسم درسته؟ چیزی باهات نیست؟ هادی دید مرد خوبیه. گفت: نه ... من هستم و این ساک ... که یه مشت خرت و پرت توشه. مرده گفت: پول چی؟ لابد پولم نداری! هادی لبخند تلخی زد و گفت: نه ... پولم ندارم ... خالیِ خالی ام. مرده فکری کرد و گفت: باشه. غمت نباشه. همین جا بشین تا بیام. مرده رفت. هادی هم یه نگاه به دور و برش انداخت. دید دو تا آخوند یه گوشه نشستن و دارن برنامه ریزی میکنند. دو سه نفر هم یه گوشه دیگه نشستند و دارن بسته بندی میکنند. تا اینکه دید مرده برگشت. مرده نشست و گفت: ببین برادر. مرز حوالی ساعت سه بعد از ظهر خیلی شلوغ پلوغ میشه. مخصوصا الان که دو سه روز بیشتر به اربعین نمونده و هر کی میخواد بره پیاده روی، باید فورا خودش برسونه نجف. یه سوال کنم راستش میگی؟ میخوام کمکت کنم؟ هادی گفت: بفرما! مرد گفت: تحت تعقیبی؟ ادامه دارد... 💕 @aah3noghte💕 @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله ‹وَكَفَىٰ‌بِاللَّهِ‌عَلِيمًا› همین‌بس‌که‌خدااِحوال‌ بندگانش‌رامیداند💛 #با_من_بخوان.
💔 وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا و از یکدیگر غیبت ننمایید، آیا یکی از شما دوست دارد گوشت برادر مرده ی خود را بخورد؟ سوره حجرات، آیه ۱۲ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ⭐️ بچّه‌های مؤمن تواصی به حق و صبر کنند. : بچّه‌های مؤمن، مسلمان، علاقه‌مند، هیئتی و به معنای واقعی کلمه قرآنی و اسلامی سعی کنند در محیط ، در محیط‌های گوناگون تأثیر بگذارند💪 محیط را به همان رنگی که خودشان به آن معتقد هستند منوّر کنند و ملوّن کنند. و این تواصی بر شما لازم است، برای ما لازم است. 👌 امروز، هم به ، تواصی کنید، هم به . نگذارید محیط، محیط خسته‌ای بشود، محیط ازکارافتاده‌ای بشود. ... 💞 @aah3noghte💞