شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و دو» هادی اگه الان به
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و سه»
دزده به رییسش اشاره کرد که ینی تمام شد و هر چی داشتن برداشتم. رییسش هم که معلوم بود اینجاها نیست و داره رو اَبرا راه میره، اشاره کرد که ینی بذار برن.
هادی هم به محض اینکه دید میتونه حرکت کنه، گازشو گرفت و چنان با سرعت از اونا دور شد که همه مسافرا تو یه وجب ون، مثل ذرات معلقِ رانی، از این ورِ ون به اون ور میشدند.
هادی به طرز دیوانه واری رانندگی میکرد که هرطور شده از اونا دور بشه و خودشو برسونه به حد و مرزی که دیگه اونا نتونن اذیت کنند.
شب سختی بود. هم برای زائرا. هم برای هادی و پسره. هادی فقط عرقشو پاک میکرد و اصلا گوشش بدهکار داد و بیداد جمعیت نبود و فقط گاز میداد.
تا اینکه حوالی سه و چهار صبح رسیدند به موکب. هادی تا ون رو رسوند به موکب و چشمش به حاج اصغر افتاد، یه نفس راحت کشید و پیاده شد و خوابید رو زمین.
مرد و زن غارت شده هم با آه و ناله و گریه از ون خارج شدند.
اوس رحیم به پسره گفت چی شده؟ پسره هم همه چیزو برای اوس رحیم و حاج اصغر تعریف کرد.
حاجی گفت به بقیه چیزی نگین تا روحیه کسی به هم نخوره. به اینا هم بگو آروم باشن تا ببینم چیکار میشه کرد؟
چند تا از بچه ها فورا دویدند به طرف زائرا و آب و شربت دادند و آرامشون کردند. حاجی نذاشت دیگران متوجه بشن. نمیخواست بازتاب پیدا کنه و دهن به دهن بشه و دیگه نشه جمعش کرد. به خاطر همین، یه جا خالی کرد برای اینا و همه رو اونجا مستقر کرد و در رو هم بست و شروع کرد براشون حرف زدن.
هادی یه لیوان شربت خورد. یه نخ سیگار دود کرد. چند قدمی راه رفت تا نفسش جا اومد و یه کم خودشو جمع و جور کرد. رفت به طرف جایی که حاجی اونا رو جمع کرده بود. اوس رحیم دم در ایستاده بود که کسی وارد نشه. وقتی اوس رحیم چشمش به هادی خورد گفت: چیه برادر؟
هادی نزدیکتر رفت و یه چیزی دمِ گوشِ اوس رحیم گفت. اوس رحیم چشماش شد ده تا! گفت: واقعا؟
هادی هم سرشو تکون داد. اوس رحیم درو باز کرد و با هادی وارد شدند. حاج اصغر تا اونا رو دید گفت: مگه نگفتم کسی نیاد داخل؟
هادی نزدیکتر رفت و دمِ گوش حاج اصغر گفت: حاجی ... ببخشید ... باید حرف بزنیم ...
حاج اصغر با همون ابهت خاص خودش گفت: الان؟ تو این موقعیت؟ بذار واسه بعد!
هادی گفت: حاجی اتفاقا الان وقتشه!
حاجی گفت: وای بر احوالت اگه حرفت خیلی مهم نباشه! بگو ... چیه؟
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهار»
هادی گفت: اگه یه چیزی بگم، فکر بد درباره ام نمیکنی؟
حاجی گفت: حرف بزن! زود باش!
هادی یه کم این پا اون پا کرد ... مکث کرد ... و تهش حرفی زد که چشمای حاج اصغر گرد شد و دهنش وا موند.
هادی گفت: نزاییده رو دستِ دزدِ ایرونی!🤬
هادی فرز نیستم اگه میذاشتم جلوی چشم خودم زائر امام حسین رو لخت کنن و همه چیشو بلند کنن!
حاج اصغر گفت: هادی چیکار کردی تو؟
هادی دست کرد تو جیبش و گفت: بفرما ... این دو گردنبند خانما ...
فورا دو تا از زنا با خوشحالی بلند شدند و اومدند و گردنبند رو از دست هادی گرفتند. حاجی با تعجب گفت: دیگه چیکار کردی؟
هادی دست کرد تو اون یکی جیبش و گفت: این هم سه چهار تا انگشتر طلا که بلند کرده بودند. لامصب گذاشته بود جیب پُشتیش. مصیبت کشیدم تا تونستم از جیبش کِش برم.🙁
سه چهار تا مرد و زن بلند شدند و با بلند شدن اونا، همه از سر جاشون پا شدند و دورِ هادی و حاج اصغر جمع شدند.
اوس رحیم که دیگه نگم. فکش از این هنرنمایی هادی فرز چسبیده بود به زمین! اون سه چهار تا انگشتر هم گرفتند و دادند به مردم.
هادی گفت: حاجی اینم شش تا النگویی که اون بی پدر از این بیچاره ها بلند کرده بود.
حاجی خنده اش گرفته بود و داشت از خوشحالی زائران بیچاره عراقی بال درمیاورد. نمیدونست اصلا چی بگه؟
فقط گفت: هادی خان! النگوها احیانا بیشتر نبوده؟ اینا میگن هشت تا النگو از اینا بلند کردنا.
هادی گفت: فکر نکنم. بگو دوباره بشمارن. شاید مثلاً دو تاش به هم چسبیده باشه!
حاج اصغر با جدیت، به چشمای هادی زل زد و گفت: آقا هادی!!
هادی هم یه کم این جیب اون جیب کرد و گفت: بذار دقیق تر نگاه کنم ... شاید فقط به خاطر روی گلِ حاجی ... آهان ... ایناش ... اینم آخریش ... بفرما
حاجی به هادی گفت: گفتم هشتا بوده! این شد هفت تا! اذیتشون نکن.
هادی با شیطنت گفت: حاجی منم نگفتم که موفق شدم همشو از اون اسکل بلند کنم.😅
حاجی دستشو به طرف هادی دراز کرد و گفت: زود باش پسرجان ... زود باش که کار دارم ...
خلاصه هادی علی رغم میل باطنیش، هشتمین النگو رو هم داد و همه خوش و خوشحال شدند. اوس رحیم به حاجی گفت: حاجی میخوای هادی رو بذاریم «واحد هر چیزی که گم شده است»؟ به خدا ... همه چی تو جیبش پیدا میشه!
حاجی هم همینطور که داشت ملت رو راهی میکرد با لحن خاص خودش گفت: از اون روزی میترسم که یه روز صبح از خواب پاشیم و ببینیم موکب رو سرمون نیست! بگن هادی کلِ موکبو بلند کرده رفته!😅
از آن روز هادی برای حاج اصغر و اوس رحیم و دو سه نفر دیگه که میدانستند هادی چطوری و با چه مهارتی جیب دزدها را زده و اموال مسروقه زائران امام حسین را به آنها برگردانده، یک هادی دیگر بود
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour
💔
شهید جانش را فروخته و در مقابل آن، بهشت و رضای الهی را گرفته است که بالاترین دستاوردهاست.
به شهادت در راه خدا، از این منظر نگاه کنیم.
شهادت، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمی گذارند این جان، مفت از دستشان برود و در مقابل، چیزی عایدشان نشود.
_مقام معظم رهبری_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
🎥حتما ببینید
پشت پرده ماجرای مهسا امینی
و اغتشاشات اخیر
فوت مهسا امینی با برنامه قبلی؟
افشای اسپانسر های علی کریمی در…
رد پای تجزیه طلب ها در...
ببینید حتما
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#امام_خامنهای:
🧕زن مسلمان ایرانی،تاریخِ جدیدی را در هشت سال دفاع مقدس در پیش چشم زنان جهان گشود.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
استادم میگن:
هوس کردید ضریح امام رضا رو ببوسید، صورت پدر و مادرتون و ببوسید، دل بچتون و شاد کنید، گره از کار کسی باز کنید.
نگو دورم، کاش مشهد بودم، امام رضا همونجاست، همون جا که به عشقش خادمش میشی و به همه خیر میرسونی🤍💚
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
🍃 مقيد بود هر روز زيارت عاشورا را بخواند.
حتي اگر كار داشت و سرش شلوغ بود، حتما سلام آخر زيارت عاشورا را ميخواند.
دائما ميگفت:
"اگر دست جوانان را در دست امام حسين سلام الله علیع بگذاريم، همه مشكلاتشان حل ميشود و امام با ديده لطف به آنها نگاه ميكند.
#شهيد_ابراهيم_هادى
#امام_حسین سلام الله علیه
#شهید_گمنام
💞 @shahiidsho💞
💔
بچهها باز بر این نقطه گذارید انگشت...👆
☘عشق، پَر...
🍂عاطفه، پَر...
🍃هر که بسیجیتر، پَر...
شادی روح شهدا صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دعایسلامتیامامزمان🌹
#قرارهرشب🧡
بسماللهالرحمنالرحیم....🌼
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً، حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا🤲🏻🌺
شهید شو 🌷
💔 نوکری هستم که حسرتها عذابش کرده اند درهوایت بغضهای خسته آبش کرده اند بیقرارم دلخورم افسرده ام دل
💔
ڪربلایے شدنم
از ڪرَم ارباب اسٺ
رفتن و دیدن آنجا
به خدا یڪ خواب اسٺ
تا نرفتے بہ حـرَم
حـاجٺ دیدن دارے
درد اینجاسٺ ڪہ
دیدے و دلٺ ... بےتاب اسٺ
#ارباب
آه از دوری ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلالازممدلمتنگاست
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
وَتَخْشَى النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَاهُ
از حرف مردم و قضاوتشون میترسی؟ نترس! چیزی که باید نگرانش باشی قضاوت خدا در مورد خودته...
#با_من_بخوان
#یک_حبه_نور✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#وصیت سنگ قبر⬆️⬆️
✅آیا با کمی #گریه و یک #فاتحه شما
بر مزار من و امثال من
#مسئولیتی را که با رفتن خود
بر دوش تو گذاشته ایم
از یاد خواهی برد یا نه؟
ما #نظاره گرخواهیم بود!!
#شهید_رضا_نادری
#تلنگر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
ولی ...
#بسیجی امام خامنهای بودن
سخت تر از سرباز امام خمینی بودنه💪
#فداےسیدعلےجانم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها
الان که ویو کانالای ایتا بالا رفته
اگه تبادل همسطح خواستین در خدمتم
@emadodin123
💔
آتش نشانی یک شغل نیست، بلکه یک عشق است.
#روز_آتش_نشانی و ایمنی را به تمام آتش نشانان دلیر ایران زمین تبریک می گویم.
آتشنشانان دریادلانی هستند که در هنگام بروز حوادث جان به کف و بی محابا دل به آتش میزنند و دل دریایی داشتن یعنی همین
❤️آتشنشان روزت مبارک❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
خطاب به علی كريمی!
من یک دخترِ فوتبالی و عاشق #پرسپولیس بودم که تا سر تمرینِ شما هم آمدهام و حتی از شما عکس و امضا گرفتم. چون بازیکن محبوبَم بودید و برای وطنم افتخار آفریدید.
امروز اما شما آتش بیار معرکه شدید و از آشوبگران و کسانی حمایت میکنید که قرآن، سرباز و پرچمِ کشورم را آتش میزنند.
من نیز به نشانهی اعتراض، عكسهای شما را به آتش کشیدم. باشَد که عبرتی باشد برای بدخواهان و دشمنانِ این آب و خاکِ مقدّس.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
ولی خدائیش
حجاب مصونیت است نه محدودیت😂
میگی نه؟
#حجاب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و چهار» هادی گفت: اگه ی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و پنج»
از آن روز هادی برای حاج اصغر و اوس رحیم و دو سه نفر دیگه که میدانستند هادی چطوری و با چه مهارتی جیب دزدها را زده و اموال مسروقه زائران امام حسین را به آنها برگردانده، یک هادی دیگر بود.
به توصیه حاج اصغر هادی باید در حاشیه میماند و همچنان چفیه دورِ صورتش میبست و مثل بقیه و حتی گاهی بیشتر از بقیه کار میکرد.
حال و هوای موکب داشت به دل هادی مینشست. بخش چایخانه را که به یک پیرمرد باصفا به عنوان «میر چای» سپرده بودند و از دوستان دوران جوانی حاج اصغر بود، همزمان در هر ساعت از شبانه روز، چایی و دمنوش آویشن و گل گاو زبانش آماده بود.
میر چای سه چهار نفر وردست داشت که یکی از آنها نوه اش بود. حاج اصغر هر روز نیم ساعت قبل از اذان ظهر رسم داشت که مختصر جلسه توسل در کنار همان چای خانه برگزار کنند. میگفت میخواهم دل میر چای نپوسد. چون چای خانه از فضای جلسات موکب دور بود و همیشه مشغول خدمت رسانی بودند، دل میر چای و نوه و وردست هایش برای نشستن در جلسه روضه غنج میرفت.
حالا تصور کنید مداح با دیدن سر و روی سپید و باصفای میر چای و حاج اصغر و دو سه نفر دیگه از پیر غلام ها، شروع کنه و این شعرو بخونه:
حواست هست؟
به موهای سفیدِ سرم...
چقدر امسال،
از گذشته شکسته ترم…
حواست هست؟
نوکرت داره پیر میشه...
بخرم ... ببرم به حرم
داره دیرمیشه ...
و در این لحظات، فقط شانه های حاج اصغر و رفیق میر چایَش دیدن داشت که مانند مادر جوان از دست داده، بالا و پایین میشد و اشک میریختند و در هم میشکستند.
میر چای هم دمش گرم. بعد از مراسم توسل و روضه مختصری که کنار بند و بساط چای خانه برگزار میشد، چنان قهوه تلخ و دبشی به حاج اصغر و بقیه میداد که بدون شک برابری میکرد با قهوه تلخِ مضیفِ حرمِ اباعبدالله.
فقط باید چشیده باشی که بتوانی تصورکنی و دلت بخواهد یک ته اسکان کوچک قهوه تلخ عراقی برایت بریزد و تو هم بزنی بالا تا روشن شوی. همین قدر لب سوز و لب دوز.
هادی خیلی با این میر چای حال میکرد. چون خلق و خوی میرچای، هادی را به یاد اوس مصطفی می انداخت. جسارتا روم به دیوار، به غیر از استفاده مکرر اوس مصطفی از واژه تخم سگ (یا به قول آبجی مرضیه گل؛ تُخل سگ) دیگر همه چیز میر چای مانند اوس مصطفی بود. هادی ارتباط خاصی با میرچای نمیگرفتا. فقط وقتایی که خسته میشد و میخواست یه کم کیف کند، مینشست روبروی چایخانه و جوری که میر چای متوجه نشود، به او زل میزد و از بعضی بداخلاقی های او با نوه و بچه های چایخانه کیف میکرد و سیگاری دود میکرد و خستگی اش که در میرفت، گوشه چشمش را پاک میکرد و میرفت.
ادامه دارد...
💕 @aah3noghte💕
@Mohamadrezahadadpour